Saturday, October 19, 2013

... جز ناخن انگشت من

آمده بودم بيرون كه بهش بخندم وقتي آن جور از دوباره و صدباره ديده نشدنش عصباني بود و از خشم و اشك به خودش مي پيچيد. آمده بودم بيرون كه بهش بخندم و بزنم روي شانه اش كه "بي خيال" اما حالش هيچ خنده دار نبود. خنده روي لبانم ماسيد. يادم افتاد به خواب چند شب پيشش كه خود يك ساله و خود سي ساله اش را با هم وسط هياهوي يك مهماني بزرگ ديده بود. جواني هاي پدرش خود كوچك بي تاب و بي قرارش را بغل گرفته بود و مستاصل و خسته مدام ازش مي پرسيد "آخه چي مي خواي بچه؟ چي كارت كنم يه ذره آروم بگيري؟ ها؟ خودت بگو" و خود كوچكش هر بار پيچ و تاب خورده بود و بلندتر گريه كرده بود. خود بزرگش كه صحنه را ديده بود جلو رفته بود و به جواني هاي پدرش پيشنهاد داده بود كه بچه را به او بدهد شايد او بتواند آرامش كند. جواني هاي پدرش با كمال ميل بچه را به او داده بود و لابد نفس راحتي كشيده بود. بعد خود بزرگش خود كوچكش را بغل كرده بود و توي همهمه مهماني و لا به لاي آدم ها چرخيده بود. همان جور كه سر خود كوچكش روي شانه راستش بود، خود بزرگش با دست چپ پشت سر خود كوچكش را نوازش كرده بود و آرام و مدام توي گوشش زمزمه كرده بود "تو خود خود مني، اگه من نتونم آرومت كنم كي بتونه؟" اين را هزار بار توي گوشش گفته بود تا خود كوچكش كمي - فقط كمي - آرام گرفته بود. سر آخر كه خود بزرگش نشسته بود روي يك مبل بزرگ و خود كوچكش را نشانده بود روي پايش و يك دانه شيريني داده بود دستش و جمله اش را -لابد براي بار هزار و يكم- توي گوشش تكرار كرده بود خود كوچكش بالاخره آرام گرفته بود و خنديده بود. بلند بلند هم خنديده بود. 
از توي سرش آمده بودم بيرون كه بهش بخندم و حالا خنده روي لبانم ماسيده بود. ديدمش كه روي روشويي خم شده و موهايش از دو طرف توي صورتش ريخته و هق هق مي زند و اشك هايش دانه دانه از چشم هايش پايين مي چكد. بايد كاري مي كردم. رفتم توي آينه دستشويي رو به رويش ايستادم. دست دراز كردم و موهايش را آرام از صورتش كنار زدم. دست راستم را گذاشتم زير چانه اش و سرش را آرام بلند كردم. نگاه گريزانش را به سختي و براي لحظه اي به چنگ آوردم. خم شدم و توي گوشش آرام زمزمه كردم "تو خود خود مني. اگه من نتونم آرومت كنم كي بتونه؟" هزار بار توي گوشش گفتم تا كمي - فقط كمي - آرام گرفت. خنده اما نكرد. گفت ندارد. 

Tuesday, October 8, 2013

طبق معمول

تيم گفت من يك دانشجوي غيرمعمولي هستم، از چندين نظر. گمانم منظورش بيشتر زير همه چيز زدن و از اول شروع  كردنم بود. با اين همه مطمئن بودم از غيرمعمولي بودن هايم هيچ نمي داند. همان جا يادم افتاد به اين كه چه قدر آن روز كه جمعه بود و داشتم از خانه به سمت دانشگاه مي رفتم توي سرم دوشنبه صبح بود و من توي اتاق تيم بودم و داشتم با گردن كج ازش توصيه نامه مي خواستم. كه چه قدر آن روز توي سرم قلبم كوبيده بود و كلمه ها به زبانم چسبيده بود و بيرون نيامده بود. مي خواستم بگويم كجاي غيرمعمولي بودنم را ديده اي تيم عزيز! نگفتم. حالا كه بيرون سرم دوشنبه صبح بود و من توي اتاق تيم بودم و تيم مهربان بود قلبم آرام داشت زندگي اش را مي كرد و كلمه ها با اين كه كم بودند جايي هم گير نمي كردند. توي آن چند دقيقه حس كردم كه بعد از مدت ها كسي غير از علي من را مي بيند و صدايم را مي شنود. توي آن چند دقيقه گل نوش وجود خارجي داشت و از قضا يك دانشجوي غيرمعمولي بود كه قرار بود غيرمعمولي بودنش نقطه قوتش باشد. هرچند كه توي همان چند دقيقه هم توي سرم كسي نشسته بود و بلند بلند مي گفت كه من غيرمعمولي به درد نخوري هستم اما خودم را به آن راه زده بودم و نمي شنيدمش. دلم مي خواست همان جا روي همان صندلي رو به روي تيم و پنجره روشن پشت سرش بنشينم و يك دل سير حرف بزنم و برايش از غيرمعمولي بودن هايم بگويم؛ از فراري بودنم از آدم ها، از ترسيدنم از آدم ها، از دلزده بودنم از آدم ها؛ از لال بودن هايم، از كوچك بودن هايم، از نبودن هايم. نمي شد ولي. اين جا جايش نبود. حيف. گفت خوشحال مي شود برايم توصيه نامه بنويسد. گمانم تمام تشكرم را توي چشم هايم ديد. مرئي بودنم اما چندان طول نكشيد. عصر كه سر كلاس تيم پروژه ام را براي هم كلاسي ها توضيح مي دادم همه صندلي ها خالي بود و همه چراغ ها خاموش. دوباره نه كسي من را ديد و نه كسي صدايم را شنيد. مي خواستم به تيم كه توي آن خالي تاريك رو به رويم نشسته بود بگويم كجاي غير معمولي بودنم را ديده اي تيم عزيز! نگفتم.

Thursday, October 3, 2013

دریغ و درد که موسم گل، نوش نباشد *

دير شده بود. گل هاي ميخك سفيد را نشان داده بودم و به دخترک پشت پیشخوان گفته بودم دو سه دسته از اين ها با روبان مشكي توي يك گلدان شكم گنده گردن باريك. مي گفتند اين آخري ها پوست و استخواني شده بوده با شكم بزرگ. يك سرطان خيلي بزرگ توي شكمش بوده انگار. لعنتي. رفته بودم با بغض يك دسته ميخك زرد غنچه و يك دسته عروس هم آورده بودم داده بودم دست دخترك پشت پيشخوان كه لا به لاي ميخك هاي سفيد جايشان بدهد. پدرش گفته بوده عروس فرستادمش و حالا آمده ام جنازه اش را برگردانم. بغضم كه گريه شده بود علي سوييچ را داده بود دستم كه بروم توي ماشين تا او گلدان را بگيرد بياورد. نرفته بودم. به جايش لا به لاي گل ها چرخيده بودم و سوييچ را توي مشت عرق كرده ام محكم فشار داده بودم و زير لبي گفته بودم كه اين گل ها را بايد براي تولدت، براي خانه تازه ات، براي بچه ات مي خريديم نه كه براي مردنت. ميم گفته بود اين آخري ها دخترك را توي خيابان ديده بوده و با اين كه استخوان هاي بيرون زده و چشم هاي گود رفته اش داد مي زده كه يك جاي كار بدجور مي لنگد دلش خواسته فكر كند كه دخترك فقط حامله است. حالم از خودم بد شده بود كه چه دير مي رسم هميشه. دخترك پشت پيشخوان روبان مشكي كلفت نداشت و روبان مشکی نازكي كه با بي سليقگي دور دسته گل پيچيده بود هيچ معلوم نبود. گفته بودم مهم نيست. گفته بودم بهتر. دير شده بود. باران وحشي مي باريد و هوا سوز بدي داشت. شال سياه را روي سرم كشيده بودم و دويده بوديم به طرف ماشين. وسط صداي منظم برف پاك كن و صداي نامنظم به هم خوردن دندان ها و بالاكشيدن بيني من علي گفته بود روي كارتي كه دخترك پشت پيشخوان روي يك پايه بلند لاي گل ها چپانده بود چيزي بنويسم. وسط گريه پوزخند زده بودم. مسخره ترين كار به نظرم آمده بود. گفته بودم نمي نويسم. گفته بودم چه مي توانم بنويسم. دستش را روي فرمان جا به جا كرده بود و نيم نگاهي به گلدان انداخته بود و گفته بود بنویس " باعرض تسليت و با آرزوي صبر". دلم سوخته بود براي كلمه ها كه اين قدر ضعيف و به درد نخور و تو سري خورده بودند. گفته بودم نمي نويسم. فكر كرده بودم بيهوده ترين كار است. سر آخر توي پاركينگ خودش روي كارت را نوشته بود. "با عرض تسليت و ..." خودكار را تند تند روي كارت زده بود و پرسيده بود با عرض تسليت و چي؟ يادش رفته بود. همان جور كه به رو به رو خيره مانده بودم با صدايي كه فقط خودم مي شنيدم گفته بودم "و با آرزوي صبر." اما هر چه فكر كرده بودم نه فهميده بودم آرزو يعني چه، نه تسليت و نه صبر. گلدان را گذاشته بوديم روي ميز پر از گل و عكس هاي قشنگ تر از گل دخترك. وقتي روي صندلي نشسته بودم و دستمال توي دستم را پاره پاره مي كردم همان طور که با چشم هاي سرخ و خيس به خط افتادگي روي كفپوش وسط اتاق خيره مانده بودم احساس كرده بودم که چه "عرض تسليت و آرزوي صبر"مان در هرم غربت معلق در فضا دود مي شود، پوچ مي شود، هيچ مي شود.

پ.ن. بعد از چند روز حال "با مرگ کنار آمده" ای دارم. انگار کسی جلوی رویم تا آخر خط رفته است. 

* این مصراع، یک روز نه چندان دور که طبق معمول فکرم درگیر آخر خط و مسخره بودن زندگی بود توی ذهنم شکل گرفته بود و همان روز زیر یکی از عکس هایم نوشته بودمش. قرار بود یک شعر کامل بشود که ... آن روز توی آن مراسم که مدام عکس خودم را جای عکس نون لای گل ها می دیدم دوباره همین مصراع مهجور مانده توی سرم چرخیده بود و رقصیده بود و خودنمایی کرده بود. 
 

Sunday, September 29, 2013

آسمون مست جنونی ... آسمون تشنه خوني

مي داني؟ الان از آن وقت هاست كه مي خواهم بزنم زير همه چيز. كه مي خواهم بزنم زير تمام زندگي و نابودش كنم. اصلا مي خواهم تمامش را بالا بياورم. زندگي؟ سر تا تهش مردگي ست و بوي نكبت مي دهد. دخترك رفت. دخترك مرد. مرد. مرد. مرد. به همين سادگي؟ نه. خيلي هم ساده نبود. من نمي دانم چه قدر درد كشيد. من نمي دانم چه در دلش گذشت. من حتا دوستش نبودم. من هيچ نمي دانم. فقط مي دانم به همين سادگي هم نبود. اما مرد. سردم است و دارم ازگرما خفه مي شوم. عرق كرده ام و تمام تنم ريز ريز مي لرزد. مي داني؟ امشب هيچ منطق حالي ام نمي شود. امشب افسارم دست احساسم است و احساسم توي تاريكي خودش را و من را به در و ديوار مي كوبد. درد می کنم. مي گويد كه خوب زندگي همين است ديگر. كه همه مي رويم. كه يكي زود مي رود يكي دير. دلداري مي دهد به خيال خودش. انگار من نمي دانم. من ولي آرام نمي گيرم. ياغي شده ام باز. می گویم انصاف نیست. هزار بار. می شنوم قرار نیست منصفانه باشد. هزار بار. نمی فهمم هیچ. مي خواهم شورش كنم عليه  این زندگي بي انصاف لعنتي، عليه اين مردگي متعفن. خودم را مي بينم كه همين وقت شب سرش را از پنجره بيرون برده و بغض دردش را به شيشه سكوت اين دنياي آب برده و آدم هاي خواب برده مي كوبد و مي شكند. که فریاد می کشد. که ضجه می زند.
 يك لحظه مي شوم دخترك وقتي داشته همه چيز را مي گذاشته و مي رفته و مي دانسته كه دارد مي رود. سرم مي خواهد بتركد. يك لحظه مي شوم شوهر دخترك با خانه خالي و دنياي خالي تر پيش رويش. نفسم مي خواهد بالا نيايد. يك لحظه مي شوم مادر دخترك  قلبم مي خواهد بايستد. فكر مي كنم رواست اگر دنيا امشب، همین امشب، تمام شود. مي دانم اصلا من نه سر پيازم نه ته پياز. مي دانم كه شلوغش كرده ام. كه بايد بنشينم تمرينم را بنويسم و مقاله ام را بخوانم. كه بايد خوشحال باشم چون من هنوز سرطان نگرفته ام، هنوز نمرده ام. آخ اين هنوز لعنتي. كه هر روز هزاران نفر مثل دخترك مي روند و من روحم هم خبر ندارد. كه تا بوده همین بوده. كه بايد منطقي باشم. مي گويد گريه نكنم. مي گويم بگذار گريه كنم. می گویم بگذار غمگین باشم. مي گويم الان غمگين نباشم كي باشم. باز سنگدل می شوم و فكر مي كنم باباجون اگر مرده بود اين قدر غمگين نمي شدم كه حالا. لابد چون بابا جون بيست و هفت سالش نيست و هشتاد و چند سالش است. نمي دانم. بيخودي اما و اگر مي كنم. به حرف من است انگار. كسي نشسته است گوش مي كند انگار. حرف دارم اما. درد دارم. بغض دارم. حتا اگر حق نداشته باشم. حتا اگر وسط وسط پياز باشم. حتا اگر دوستش نبوده باشم و به من ربطي نداشته باشد.
مي داني؟ دخترك را سر جمع دو سه بار توي مهماني هاي اين و آن ديده بودم. هميشه هم مثل تمام وقت ها كه چشم هايم را از غريبه ها مي دزدم و مي دوزم به انگشت هايم چشم هايم را ازش دزديده بودم. دخترك ولي هميشه به دلم نشسته بود. هميشه خنديده بود. با چشم هايش و با لب هايش و با دلش. نه كه حالا چون رفته و ما مرده پرستيم اين ها را بگويم. دخترك واقعي بود و خودش بود و خوب بود. هيچ وقت اما نشد كه دوست باشيم. شنيدن خبر بيماري اش چند ماه پيش و حالا خبر رفتنش امشب از تلخ ترين و دردناك ترين لحظات زندگي ام بود انگار.
 اشک هایم تمام شد. حالا گلویم درد می کند و جای ناخن هایم کف دست هایم. می روم بمیرم حتا اگر هیچ چیز از مردن نمی دانم. حتا اگر هیچ وقت مرگ را یاد نمی گیرم.

پ.ن. نوشتم که خفه نشوم ...

پ.ن. 2. چند روز پیش نوشته بودم : "می دوم. هق هق می زنم. " همه ش دروغه. دروغه. دروغ محض ... " می دوم. نفس نفس می زنم. " خوب میشی. باید خوب بشی. باید. باید. باید ... " می دوم. پر پر می زنم. " انصاف نیست لعنتی. انصاف نیست. نیست. نیست..." کاش می شد چشم بسته بدوم. پلک که می زنم پشت پلکم صورت زیبای دختر با آن لبخند دوست داشتنی همیشگی اش نشسته و نگاهم می کند. از خودم خجالت می کشم. از این که سالمم. از این که دارم می دوم. از این که ... فکر می کنم که اگر این همه نچسب و منزوی و مزخرف نبودم همان چند باری که دیدمش با هم دوست شذه بودیم. قبل از این که این همه دیر شود. بعد فکرمی کنم که اگر باهاش دوست شده بودم حالا این درد را چه طور می توانستم تاب بیاورم." چند روز پيش نوشته بودم. چند روز پیش او هنوز بود ....

Friday, September 20, 2013

هواپيما-نوشت

نه مادر من! من نمي توانم مثل تو باشم. من گريه هايم را بايد به سرانجام برسانم. نمي شود كه شماها نباشيد و من سرزمين گريه هايم را به مقصد نامعلومي ترك كرده باشم. بايد حجم خواهرك، حضور بابا و حوصله تو باشد تا چشم هاي من سرشان را به خشكي تكيه بدهند و از زور خفگي نميرند. مي داني مادر؟ وقتي داشتم چمدان مي بستم و تو آمدي توي اتاق و پايت گير كرد به چمدان و گريه كردي من تمام شدم. خودم را زدم به آن راه كه "پايت خيلي درد گرفت؟". تو اشك هايت را پاك كردي و چشم دوختي به چمدان و سر تكان دادي كه نه. بغلت كردم و كاش همان جا توي بغلت همه چيز تمام شده بود و من اين همه اشك سوغات نمي بردم.
علي مي گويد خودِ خودِ مجسمه غم و غصه ام. راست هم مي گويد لابد. به وضوح حوصله ام را ندارد. ظهر كه تلفني حرف مي زديم رفتم توي اتاق شما. سرم را گذاشتم روي بالش بابا و بي اختيار بغض كردم. پرسيد كه چه م است. فكر كردم بايد بداند. فكر كردم بايد بفهمد كه دوباره دل كندن از شما چه عذابي است. نمي دانست اما. نمي فهميد. عصباني شد. قهر كرد. داد زد. گوشي را قطع كرد. من؟ زار زدم. زير آن همه فشار كه نفسم را بريده بود همين را كم داشتم. كه بدانم كه آن جا كسي چشمش به در نيست براي رسيدنم. گفت نشسته با خودش فكر كرده كه زندگي مان شل و لخت و بي هيجان است. كه من غمباد دارم و غمبادم مسري است. برايت كه تعريف كردم تو گفتي كه حق دارد. كه بايد برايش تشريح كنم ريش ريش شدن دلم و ريز ريز كنده شدن و ريختن تكه هاي جانم را. دلت خوش است كه مي فهمد. بهش ميگويم سعي كن بفهمي. مي گويد كه اتفاقن اصلن نمي فهمد. مي گويد خوشي هايم را كرده ام و گريه هايم را برايش مي برم و انتظار دارم كه دركم كند. مي گويد كه نمي كند. داد مي زند لعنتي. 
آخ مادر ... مادر ... مادر ... روز نفس گيري بود روز آخر. 

يازده سپتامبر ٢٠١٢ - لا به لاي ابرها

Thursday, May 23, 2013

اين جا، دمادم داركوبي بر درخت پير مي كوبد، دمادم*

روز پدر بود كه بود. پدرشان بود كه بود. گفتم بايد ببرند بگذارندش خانه سالمنداني جايي. اين جور كه نمي شود. پيرمرد پاك ديوانه شده. پاك ديوانه شان كرده. لب به غذا نمي زند. شب تا صبح پلك روي هم نمي گذارد. اذيتشان مي كند. حرف هاي تند مي زند. داد و بيداد راه مي اندازد. تهديد مي كند. كيفش را چسبيده و يك نفس مي گويد مي خواهد برود. توهم توطئه دارد. مي گويد زنداني اش كرده اند. دخترهايش را به چشم زندانبان و خدمتكار مي بيند. نمي شناسدشان. جانشان را به لبشان رسانده. هر چهار تا خواهر و آن پيرزن بيچاره توي اين چند ماه خرد و خاك شير شده اند. صداي چروك خوردن پوست صورت مامان و تا شدن كمرش و سفيد شدن تار به تار موهايش را -حتا از اين همه فاصله- مي شنوم. كاري اما از دستم بر نمي آيد. و اين ربطي به آن جا نبودنم ندارد. من هيچ وقت خدا به هيچ دردي نخورده ام. داشت تعريف مي كرد كه توي اين چند روز گذشته پيرمرد چه بلاهايي سرشان آورده. داشت مي گفت كه چه طور يك روز كه نوبت او بوده آزارهايش به جايي رسيده كه مجبور شده زنگ بزند به خواهرهايش و همين جور كه اشك مي ريخته بگويد كه به دادش برسند، كه ديگر نمي تواند. و من مي دانستم كه مامان خيلي سخت و خيلي دير به اين جاها مي رسد. داشت اين ها را مي گفت و من فقط مي توانستم هي روي تخت جا به جا شوم و هي دندانهايم را توي لب هايم فرو كنم و هي نچ نچ كنم و هي از جايي ته گلويم بگويم اي بابا. همين. نه حتا يك جمله كه به جاي دست هام كه اين همه دور است شانه هايش را بمالد. نه حتا يك كلمه كه به جاي لب هام گونه اش را ببوسد. هيچ. فقط نچ نچ و اي بابا. گاهي فكر مي كنم تقصير خودش است كه حرف زدن يادم نداد. گيرم زود حرف افتاده بودم و مثل بلبل شعر و قصه مي خواندم. اما اين كه حرف هاي توي دلم را چه طور بكشانم تا روي زبانم و بريزمشان بيرون را كه بلد نبودم. بايد يادم مي داد. از تصور گريه مامان، از اين همه سنگ زيرين آسيا بودنش، از اين همه زجري كه لحظه لحظه اين روزها، به جاي نفس، مي كشد بيشتر از اين كه ناراحت شوم عصباني شدم. تا كي؟ ديگر بس بود. گفتم با خودشان اين طور نكنند. گفتم تا بلايي سر خودشان نيامده ببرند بگذارندش خانه سالمندان. بيرون گود نشسته بودم، مي دانم. ولي آخر انصاف نبود. من سنگدل، قبول. ولي آخر اين له شدن ها، اين پير شدن ها، اين حرام شدن هاي بي سر و صدا -نمي گويم بيهوده است اما- انصاف نيست.

پ. ن. زير آن عكس غروب كه آن روز زمستان از پنجره خانه پرستو گرفته بودم نوشتم: "هوم! گمانم حرف قورت نداده زياد دارم بيخ گلويم. مي داني؟ آخر من حرف هايم را نمي زنم، قورتشان مي دهم." لابد فكر كرده بودم مي آيد يك چيزي مي گويد. يك چيزي كه شايد راه گلويم را باز كند. آمد. ولي چيزي نگفت.

* ه. الف. سايه

Friday, May 17, 2013

Holding on to no one ...



 این آهنگ هم گره خورد با تک تک لحظه های این روزهای من. مي داني؟ این روزها زندگی خیلی واقعی نیست و درست به همین دلیل دوستش دارم. زندگی که واقعی نباشد روزمره نيست حتا اگر از دور روزمره تر از هميشه به نظر برسد؛ حتا اگر روزهاي پشت هم پايت را از در خانه بيرون نگذاشته باشي. زندگي كه واقعي نباشد، آفتاب هم كه نباشد، یک رنگ و بویی دارد که می ماند، که خاطره می شود. می دانم این واقعی نبودنش خیلی طول نمی کشد. مي دانم كه واقعي كه بشود دلم براي رنگ و بوي اين روز ها خيلي تنگ مي شود.

هوم! كاش آدم هايي كه مي نشانمشان توي آسمان تا از اين پايين سير تماشايشان كنم پرواز بلد بودند و در يك چشم به هم زدن تالاپي نمي افتادند روي زمين. آن وقت شايد زندگي ديرتر واقعي مي شد.

 صبح كه از دنده چپ بیدار شدم نوشتم:"سر آخر، باز، دنیا درست همان جایی ست که جای من نیست." شايد زندگي دارد دوباره واقعي مي شود.  

فقط خوبي ش است كه اين آهنگ هست كه، هر وقت اراده كنم، پرتابم كند درست وسط حال و هواي نه چندان واقعي اين روزها. ممنونم پ عزيزم و ممنونم "جاش"! ه

پ. ن. هنوز نفهميده ام حرفي را كه كسي كه بايد بشنود نمي شنود يا خودش را به نشنيدن مي زند بايد زد يا نه؟

Sunday, May 12, 2013

تو مي دمي و آفتاب مي شود *

تو دلم يه راز كوچولو كاشتم. چند روز بيشتر نيست اما خيلي دوسش دارم. يادش كه ميفتم دلم ميخواد به زمين و زمون الكي لبخند بزنم. فقط بايد حواسم خيلي بهش باشه. نبايد بذارم آفتاب مهتاب ببينه. نبايد زيادي بهش آب بدم. آخه اين جوري ممكنه بزرگ بشه. ممكنه اون قدر بزرگ بشه كه در و ديوار دلم رو بشكنه و بياد بيرون. رازي هم كه از تو دل آدم بيفته بيرون كه ديگه راز نيست. مي گنده و گندش دنيا رو برمي داره. راز بايد كوچولو باشه. اون قدر كوچولو كه درست و حسابي تو دل آدم جا بشه. يه جوري كه جز خود آدم هيچ كسِ هيچ كس نتونه ببيندش.

*فروغ

Tuesday, April 23, 2013

فربه

روز نهم

نشسته بودم روي تخت داشتم مقاله مي خواندم كه سنگيني نگاهش را روي صورتم حس كردم. برگشتم ديدم سرش را خم كرده و با چشم هاي هميشه پر از سوالش زل زده به من. نگاهش كردم. تيشرت راه راهت كه به تنش زار مي زد توي تنش حسابي كج و كوله شده بود. يقه لباس چرخيده بود و دكمه ها باز مانده بود. دست و پايش لا به لاي سفيدي چركمرد لباس گم شده بود. گردنش هم همان جور خم مانده بود. بهش لبخند زدم. بلندش كردم. بوسه كوچكي از لپش گرفتم. نشاندمش روي پايم و شروع كردم به مرتب كردن لباس توي تنش. آستين هايش را بالا زدم كه دست هايش پيدا شود. يقه اش را صاف كردم و دكمه ها را بستم. پايين لباس را هم تا زدم تا كف پاي نرمش بيرون بيفتد. ترگل و ورگل كه شد گرفتمش بالا جلوي صورتم كه ديدم دارد با چشم هاي گرد و سياهش مي گويد: "ببينم بابا اصن گفته كه از فربه براش عكس بفرستي؟ گفته اصن؟ نگفته، نه؟" بغض كرده بود. دلم كباب شد. صورتم را توي نرمي شكمش كه بوي تو را مي داد فرو كردم و گفتم:"معلومه كه گفته." بعد هم نشاندمش و عكسش را گرفتم.