Sunday, March 4, 2007

Et si tu n'existais pas ...

و اگر تو وجود نمی داشتی، به من بگو، من برای چه وجود می داشتم؟
برای سرگردانی در دنیایی بدون تو، بدون امید و بدون حسرت
و اگر تو وجود نمی داشتی، می کوشیدم برای آفرینش عشق
مثل نقاشی که تولد رنگ های روز را، در زیر سرانگشتانش می نگرد
و چه کسی از آن روی می گرداند؟
و اگر تو وجود نمی داشتی، به من بگو، من برای که وجود می داشتم؟
رهگذرانی آرمیده در میان بازوانم، که هیچ گاه دوستشان نمی داشتم
و اگر تو وجود نمی داشتی، من ذره ای بیش نمی بودم
در این دنیایی که می آید و می رود
من خود را گمشده احساس می کردم
من به تو نیاز داشتم
و اگر تو وجود نمی داشتی، به من بگو، من چگونه وجود می داشتم؟
من تنها می توانستم تظاهر کنم که من هستم
اما من، حقیقی نمی بودم
و اگر تو وجود نمی داشتی، گمان می کنم می یافتمش
راز زندگی را، چراییش را، که به سادگی برای آفریدن تو و نگاه کردن به توست...

Joe Dassin - Et Si Tu N'existais Pas
Et si tu n'existais pas
Dis-moi pourquoi j'existerais
Pour traîner dans un monde sans toi
Sans espoir et sans regret
Et si tu n'existais pas
J'essaierais d'inventer l'amour
Comme un peintre qui voit sous ses doigts
Naître les couleurs du jour
Et qui n'en revient pas
Et si tu n'existais pas
Dis-moi pour qui j'existerais
Des passantes endormies dans mes bras
Que je n'aimerai jamais
Et si tu n'existais pas
Je ne serais qu'un point de plus
Dans ce Monde qui vient et qui va
Je me sentirais perdu
J'aurais besoin de toi
Et si tu n'existais pas
Dis-moi comment j'existerais
Je pourrais faire semblant d'être moi
Mais je ne serais pas vrai
Et si tu n'existais pas
Je crois que je l'aurais trouvé
Le secret de la vie, le pourquoi
Simplement pour te créer
Et pour te regarder

Wednesday, February 28, 2007

le jeu de la vie ...

می بینی ؟ انگار قرار است در این دنیا همه چیز با همه چیز سر ناسازگاری داشته باشد. انگار پایه های این جهان کج و معوج بر روی دهن کجی و لجبازی بنا شده باشد. نه که اعتقادم این باشدها ولی این گردش فلک کاری می کند که چاره دیگری برای آدم باقی نمی گذارد.

آدم هایی هستند که دوستش ندارند، نمی خواهندش. زندگی را می گویم. هر روز و هر شب آرزوی خلاصی از دست این زندگی به قول خودشان نکبت زده ورد زبانشان است. ولی انگار قانون عشق و عاشقی در مورد بازی زندگی و انسان بیشتر از هر جای دیگر صادق است و لازم الاجرا. همان قانون ناز و نیاز را می گویم. هر چه انسان ها برای زندگی بیشتر ناز می کنند و مدام به او بی محلی می کنند و فحش می دهند و دعوا می کنند، انگار زندگی بیشتر خوشش می آید دنبالشان بدود و رهایشان نکند. مثل کنه به گلویشان می چسبد و راه نفسشان را بند می آورد. خوب چه کار کنند؟ دوستش ندارند دیگر. زور که نیست. ولی زندگی دست از سرشان بر نمی دارد. این قدر لجاجت می کند، این قدر سماجت می کند که سر آخر بیچاره ها مجبور می شوند یا خودشان را بکشند یا زندگی را. که البته هر دوی این ها یک معنی بیشتر نمی تواند داشته باشد. تازه فکرش را بکن خیلی وقت ها این هم جواب نمی دهد.

حالا می رسیم به روی دیگر سکه که به همان اندازه روی اول تابع قانون مزخرف (!) عشق و عاشقی است. قانونی که بنابر آن عاشق به محض این که از عشق معشوق مطمئن شود دیگر بازی برایش خسته کننده می شود. ترجیح می دهد با نوک پایش معشوق قدیم را به کناری پرتاب کند و برود به دنبال کسی که بازی با او برایش جالب و هیجان انگیز باشد. کسی که او را دوست نداشته باشد و او خودش را مثل مرغ سر کنده به در و دیوار بکوبد تا توجهش را جلب کند. بعد همین که طرف از او خوشش آمد و عاشقش شد ... .باری حکایت آدم هایی که زندگی را با تمام وجودشان دوست دارند هم شاید همین باشد. زندگی چنان زمینشان می زند و چنان بی خبر رهایشان می کند به امان خدا که خودشان هم انگشت به دهان می مانند که مگر چه کرده اند، چه گناهی مرتکب شده اند که باید چنین عقوبتی بکشند و دم نزنند. می بینی؟ همان داستان تکراری.

حالا این وسط آدم هایی هستند که نسبت به زندگی بی تفاوتند یا حداقل خودشان این طور فکر می کنند. ولی عکس العمل زندگی در مقابل این ها غیر قابل پیش بینی است. اگر زندگی از این ها خوشش بیاید یک جور دردسر است و اگر بدش بیاید جور دیگر. به نظر من که زیاد نباید پاپی اش شد. خیلی فایده ندارد. در نهایت در این بازی، زندگی برنده است.