Saturday, February 19, 2011

 باز دلشوره دارم. باز باید حواسم باشد که دستم را روی قلبم نگه دارم مبادا از جایش در برود. نه تنها صدایم، نه تنها دست هایم که تمام بدنم می لرزد. می حواهم حواسم را پرت کنم باز و نمی شود. آن روز هم این طور بودم. بیست و پنجم. از یکی دو روز قبل خراب بودم. همان روز بود که حس می کردم - و نوشتم هم- که راستی راستی دارم تمام می شوم و یک دوست نوشته بود که خوشش نیامده که من نوشته ام دارم تمام می شوم. چون لابد جای من بوده و می دانسته من چه حالی دارم و چه می کشم و باز فکر می کرده که من نباید تمام می شده ام. از این آدم ها که جای آدم نیستند و اصلا آدم را نمی شناسند و بعد از آدم اسطوره نمی دانم صبر و امید و از این چیزهای خوب خوب می سازند  و انتظار دارند که آدم توی نوشته هایش مدام از گل و بلبل و پنجره و دریا و بهشت حرف بزند که آن ها خوششان بیاید خوشم نمی آید. یعنی نمی فهممشان درست همان طور که آن ها من را نمی فهمند. عصبانی ام می کنند این آدم هایی که جای آدم نیستند که بفهمند آدم چه جوری ممکن است تمام شود و اصرار دارند که هیچ چیز تمام نمی شود. چه می گویم. داشتم می گفتم که آن روز که قرار بود تهران شلوغ شود حال عجیبی بودم. می دانستم که خواهرک می رود دانشگاه و حتی اگر خودش هم نخواهد برود توی شلوغی ها - که بعید می دانستم این طور باشد - خود به خود وسط میدان جنگ است. از فکر این که تا خواهرک برسد خانه و من خیالم راحت شود که سالم است چند بار ثانیه شمار لعنتی باید دور خودش بچرخد احساس می کردم می خواهم تمام وجودم را بالا بیاورم. حالم آن قدر خراب بود که زده بودم به صحرای بی خیالی و به هیچ چیز فکر نمی کردم حتی. فقط نمی دانم چرا از درون می لرزیدم، درست مثل همین حالا که انگار با هر ضربه قلبم تمام بدنم یک جور محسوسی تکان می خورد. می خواستیم تا خود صبح بیدار بمانیم آن شب - که این جا شب بود و نیمه شب بود و آن جا، توی شهر من ظهر بود و بعد از ظهر بود و قرار بود آدم ها بیایند توی خیابان و دست هایشان را مشت کنند و از ته گلویشان فریاد بزنند بغض خودشان را و بغض منی را که این جا این همه دورم و مثل مرده ها دستم از دنیا کوتاه؛ که دنیای من آن روز و هر روز آن جاست که مادرم و پدرم و خواهرکم و همه آن ها که جای مادرم و پدرم و خواهرکم هستند به سختی تویش نفس می کشند و دلشان می خواهد فریاد بزنند. لپتاپ روی تحت کنارمان روشن بود که خوابمان برد. هر چند که قرارمان به خواب نبود. هیچ خبری از خواهرک نداشتم. بیدار که شدم این جا صبح بود و آن جا شب شده بود و هر اتفاقی که می خواست بیفتد افتاده بود لابد. مثل دیوانه ها شده بودم. نمی دانستم اول توی اینترنت دنبال خبر بگردم یا اول زنگ بزنم خانه. دست هایم آشکارا می لرزید. بعد از یک نگاه سرسری به خبرهایی که هیچ چیز را نشان نمی داد زنگ زدم به خانه. بابا گوشی را برداشت. نای حرف زدن نداشتم. صدایم انگار که ته چاه باشم آهسته و بی حالت بود. نمی دانم بابا فهمید یا گذاشت به حساب کیفیت بد خط ها. فقط پرسیدم خواهرک خانه است و بابا گفت که آمده و خسته بوده و الان خوابیده. و بعد خیلی خلاضه تعریف کرد که ساعت سه گفته اند که باید دانشگاه را تخلیه کنند و خواهرک آمده است که بیاید خانه که درست جلوی در دانشگاه گلوله رنگی می خورد بهش و سر و صورتش نارنجی می شود و بعد  هم مجبور می شود تا ستارخان را با دوستش از وسط آدم ها و سگ های هار و سطل آشغال های آتش زده و شیشه های شکسته و بوی تند اشک آور پیاده بیاید و از آن جا تا خانه را ماشین بگیرد. بعد هم من دیگر تقریبا از حال رفتم و قرار شد خواهرک بیدار که شد زنگ بزند. پس خواهرک من خوب بود و سالم بود و حالا تازه چشمم می دید خبرهایی را که می گفتند که  برادرهایی هم بوده اند اما انگار که دیگر خوب و سالم نبودند. که برادرهایی هم بوده اند اما که دیگر نبودند. و باز هم دیدم که انگار حق داشتم که تمام شده باشم دیروز. و انگار آن دوست حق نداشت بگوید که من حق نداشته ام که تمام شده باشم. حالا امشب هم که آن جا صبح است و قرار است خواهرها و برادرهایم دوباره بروند توی خیابان همان طورم. ساعت هفت صبح آن جا زنگ می زنم به خواهرک که بگویم مبادا برود دانشگاه امروز. و قبلش عذاب وجدان می گیرم و فکر می کنم که همه آن ها که می روند توی خیابان هم عزیز کسانی هستند و باز هم می روند. اما هر چه فکرش را می کنم می بینم نمی توانم. یعنی فکر می کنم با این حال خرابم هیچ تضمینی نیست که خواهرک امروز برود توی خیابان و تا برگشتنش من یک جور واقعی تمام نشده باشم. شاید اگر خودم آن جا بودم اوضاع فرق می کرد. یعنی اگر همه با هم بودیم حتما با هم می رفتیم لابد. اما حالا که این همه دورم گمان نمی کنم قلبم بتواند تاب بیاورد که یازده هزار کیلومتر کش بیاید و پاره نشود. یک جورهایی خودخواهی ام به همه چیزهای دیگر غلبه می کند. خواهرک جواب نمی دهد. دوباره می گیرم و باز جواب نمی دهد. نیم ساعت بعد بابا زنگ می زند. صدایم می لرزد. می پرسم خواهرک رفت دانشگاه؟ بابا که می گوید "نه نگذاشتیم امروز برود" بغضم می ترکد. اول بی صدا یک جوری که بابا فکر می کند تلفن قطع شده است گریه می کنم. و بعد که می بینم بابا  دارد قطع می کند هق هقم بلند می شود. خودم هم نمی دانم چرا. بابا را نگران می کنم. مامان گوشی را می گیرد و با صدای آرامش آرامم می کند. آرام می شوم. کمی که سبک می شوم مامان می گوید که او هم می خواسته امروز برود. یک جوری انگار التماس می کنم که "نه! شما دیگر نه!". مامان هم انگار می ترسد که من واقعا تمام شوم می گوید که خیالم راحت باشد. می گوید که نمی رود. خیالم راحت می شود و وجدانم معذب. و نمی دانم هنوز که آیا من و امثال من این جا تمام شویم می ارزد به این که آنجا تعداد آدم ها از گرگ ها بیشتر شود یا نه.

پ.ن. خواهرک می گوید آن روز نگفته اند دانشگاه را تخلیه کنند، گفته اند که درها را می بندند و هر کس می خواهد برود بیرون برود. یک جوری هم می گوید که انگار من دارم زیادی شلوغش می کنم.  به هر حال خواستم اصلاح کرده باشم.

Monday, February 14, 2011

دارم تمام می شوم انگار. دارم ته می کشم. کوچک شده ام. هر لحظه که می گذرد کوچک تر می شوم. با این همه نمی توانم از جایم تکان بخورم. سنگینم. سنگ شده ام انگار. انگار نه، واقعا سنگ شده ام. یک سنگ کوچک خاکستری نه چندان صیقلی نوک تیز شاید هم خطرناک. نه از آن سنگ ها که جان می دهند برای این که چهار تا دختر نوجوان پرتابشان کنند روی جزیره های گلی توی آب برکه و دلشان خنک شود از صدای تاپ بمش. نه از آن ها که پسربچه های ده-دوازده ساله پرتابشان کنند توی دریاچه و هر که دورتر انداخت برنده شود و باد بیندازد به غبغش. نه از آن سنگ ها که دختربچه هفت-هشت ساله ای دولا شود و از روی زمین برش دارد از بس که صاف است و تمیز است و رویش طرح های عجیب قشنگ دارد. نه! شاید از آن سنگ ها که زن بی دفاعی بردارد بگیرد توی دستش که اگر لازم شد پرتش کند سمت یک وحشی متجاوز. نمی دانم. نمی دانم. سنگ سخت است. سنگ بودن سخت تر. دور خودم می چرخم. نمی دانم از کجا آمده ام. یکی باید از بالای کوه پرتم کرده باشد پایین. حتما همین طور بوده است. دلم می خواست می دیدمش و می پرسیدم که چرا. من که جایم آن بالا آن همه خوب بود. مگر چه کرده بودم که بین آن همه سنگ ریز و درشت زورش به من رسیده بود و برم داشته بود و توی دستش چرخانده بود و دستش را برده بود بالای سرش و برده بود عقب و عقب و عقب تر و تمام زورش را جمع کرده بود توی همان دستش و توی دلش گفته بود یک ... دو ... سه و آن وقت پرتم کرده بود پایین. بعد هم لابد ایستاده بود تا شاهکارش را تماشا کند و ببیند من چه طور آن همه راه را روی خاک و سنگلاخ غلط می زنم و کوچک می شوم و تمام می شوم. دنیا دور سرم می چرخد. همه چیز را می بینم و هیچ چیز نمی بینم. دارم روی سراشیبی کوه، روی سنگ های دیگر قل  می خورم و پایین می آیم. آدم ها و صخره ها و سنگ ها با سرعت نور از کنارم می گذرند. یا من از کنارشان می گذرم. نمی دانم. گیجم. یکی انگار به شکمم لگد می زند. یکی پایش را می گذارد روی پایم. یکی گوشم را می گیرد و می پیچاند. یکی دستم را تا جا دارد می کشد. درد می پیچد توی تمام تنم. کوچک تر می شوم. چشمم سیاهی می رود. می افتم روی یک سنگ بزرگ. بدنم کوفته است. خسته ام. زخمی ام. آخ! درد دارم. سنگ بزرگ موذیانه می خندد و دستش را مشت می کند. می خواهد بزند. چشم هایم را می بندم. سرم گیج می رود. کوه وارونه می شود. آسمان به زمین می آید. روی هوا تاب می خورم انگار. بی تابم. بالا می روم. دلم آشوب است. جیغ می زنم. صدایم در نمی آید. کوه دوباره می چرخد. توی دلم خالی می شود. دوباره می افتم روی سنگ ها. آخ! تیزی یک صخره کوچک چشمم را زخمی میکند. اشکم سرخ می شود و راهش را می کشد تا روی تنم. یک خط منحنی فرمز روی تنم حک می شود. قشنگ می شوم. کوچک هم. چشمم می سوزد. نه دلم می سوزد. برای خودم؟ نه گمان نکنم. برای زن بی دفاع که دیگر به دردش نمی خورم؟ شاید. نمی دانم. دلم شور می زند. دهانم خشک خشک است. زبانم را می کشم روی لب هایم. شور است. تشنه ام. نفسم به شماره می افتد. کوچکتر شده ام. سنگریزه شده ام. اما سنگین ترم.  لَخت تر. سرعتم بیشتر می شود. نا ندارم. درد دارم. چیزی ازم نمانده است. دارم تمام می شوم. می خواهم بخوابم. یکی قاه قاه می خندد. همان است که پرتم کرده است. صدای خنده اش کش می آید و دور می شود و نزدیک می شود و دوباره دور می شود.  می رود بالای کوه و من آن پایین باز هم کوچک تر می شوم. یک دانه شن می شوم. نه از آن هم کوچک تر حتی. چشم که به هم می زنم خودم را نمی بینم دیگر. دارم تمام می شوم. تمام شدن سخت است. از سنگ شدن هم سخت تر حتی. ولی دیگر تمام شد. تمام شده ام. تمام تمام  

Sunday, February 13, 2011

چرا این طورم؟ این طور آشفته و کلافه و بی طافت؟ این همه گریه از کجاست؟ این همه اشک؟ این همه بغض؟ خوب نیستم. باز خوب نیستم. نه که هیچ وقت خوب نباشم؛ هیچ وقت توی آسمان ها نباشم؛ هیچ وقت حس پرواز نداشته باشم؛ هیچ وقت از شدت عشق و خوشحالی جیغ نزده باشم؛ هیچ وقت از بس که خندیده ام و خوشحال بوده ام دل درد نگرفته باشم؛ و نه که هیچ وقت همه این ها واقعی نبوده باشند، اما گمانم خیلی وقت ها هم هست که سعی می کنم به خودم دروغ بگویم. سعی می کنم به خودم بقبولانم که خوبم؛ که همه چیز خوب است؛ که همه چیز همان طور است که باید باشد؛ که بهتر از این نمی شود؛ تا فقط تظاهر کرده باشم که خوبم  و دور و بری ها خیالشان راحت باشد و فکر نکنند من یک دختر غمگین افسرده ام که جز آه و ناله کار دیگری بلد نیستم. راستش خیلی از این خیلی وقت ها هم دروغ هایم را یک جور خوبی باور می کنم. بعضی وقت هایش بیشتر، بعضی وقت هایش کمتر. اما به هر حال آن قدر باور می کنم که دیگر نمی توانم بگویم دروغ هستند یا راست. و آن وقت است که می توانم برای لحظه ای هم که شده سرم را به پشتی صندلی اتوبوس یا مبل خانه تکیه بدهم و چشم هایم را ببندم و یک نفس عمیق بکشم و لبخند بزنم و چشم هایم را که باز می کنم همه جا صورتی باشد و زرد باشد و آبی باشد و سبز باشد و خوب باشد.  اما خوب به هر حال پیش می آید وقت هایی که گول خودم را نمی خورم. که می فهمم که همه چیز آن قدرها هم خوب نیست. که خیلی چیزها باید  یک جور دیگری باشند و نیستند. که من خیلی جاها باید باشم و نیستم. که خیلی آدم ها باید باشند و نیستند.  آن وقت هایی که گول خودم را نمی خورم همان وقت هایی است که به کوچکترین اشاره ای می شکنم. هزار تکه می شوم و هر تکه ام می شود یک قطره اشک و اگر او نباشد که با انگشت های مهربانش جمعشان کند تکه تکه می ریزم روی زمین و تمام می شوم. مثل دیروز، مثل امروز، مثل فردا. 

Monday, February 7, 2011

دیروز از آن روزهای به یاد ماندنی بود. از آن روزهایی که شاید توی زندگی آدم کم باشند اما باز هم یک جورهایی معنی می دهند به بقیه خالی زندگی. از آن روزهای سه هزار لبخند بر ساعتی که تنها دلیل این که به 3600 لبخند بر ساعت نمی رسند احساس ضعف و درد شدید در عضلات صورت و گونه هاست، از بس که خندیده ای و دیگر نه که نخواهی، نمی توانی. البته هر طور که فکرش را می کنم دیروز کمتر از این هم نمی شد خندید. کمتر از این هم نمی شد از ته دل شاد بود. انصاف نبود، دیروز باید کش می آمد. دیروز باید طولانی تر می شد. وقت کم آوردیم برای خندیدن و دوست داشتن و بیشتر خندیدن و بیشتر دوست داشتن.
 دیروز من بودم و او بود و خانه گرم دوست داشتنی مان بود و سه تا دوست عزیز - به معنای واقعی کلمه عزیز- بودند. و معلوم نبود که چه کسی مهمان است و چه کسی میزبان چون قرار بود آن ها ناهارشان را بیاورند پیش ما که دور هم بخوریم. و ما از صبح هیچ کاری نکرده بودیم جز این که خانه را جارو زده بودیم و گردگیری کرده بودیم و رفته بودیم سیب و موز و پرتقال و خیار خریده بودیم. و بعد  عود روشن کرده بودیم و منتظر شده بودیم که میم و الف بیایند و برویم یکی ازخانه های همسایه را ببینیم که اگر بپسندند همسایه شویم.  و آمدند و رفتیم و دیدیم و امیدواریم، یعنی خداخدا می کنیم که بشود. که اگر بشود یعنی من با یکی از خواهرهایم همسایه می شوم و این یعنی برآورده شدن یک آرزو به همین سادگی. و این یعنی بهتر از این نمی شود. و بعد برگشتیم خانه و منتظر شدیم تا آن یکی میم هم بیاید. و آمد و برایمان یک خرس پشمالوی مهربان هدیه آورد. و نشستیم دور میز ته چین و کتلت و کشک بادمجان خوشمزه دستپخت میم اول -یعنی خواهرم - را خوردیم. و سر میز پسرها از بچگی هایشان خاطره تعریف کردند. و خندیدیم.  و خوردیم. و باز آن قدر خندیدیم تا دل درد گرفتیم. و نفهمیدیم که دل درد از غذا خوردن زیاد است یا  خندیدن زیاد یا هر دو. و بعد کیک تولد خواهرم را خوردیم که روز تولدش -که دو روز پیش بود- نخورده بودند و گذاشته بودند بیاورند با هم بخوریم، از بس که مهربانند. و میم دوم هی چلپ چلپ ازمان عکس گرفت که توی همه شان من نیشم تا بناگوشم باز بود و چشم هایم بسته.  و باز گفتیم و خندیدیم تا این که دیدیم دیگر دارد دیرمان می شود چون باید به تولد دوست عزیز دیگری هم می رسیدیم. شال و کلاه کردیم و با مهمان هایمان از خانه زدیم بیرون. وسط راه از مهمان هایمان جدا شدیم و خودمان رفتیم جایی وسط شهر و تولد آن یکی دوستمان را جشن گرفتیم و آن جا هم تا توانستیم خندیدیم. و نیمه شب برگشتیم خانه. 
حالا واقعا انصاف بود که دیروز این همه زود تمام شود؟

Thursday, February 3, 2011

 از پیمان می پرسم: چه قدر خوبی؟ می گوید واحد اندازه گیری ات چیست؟ من هم در جا یک واحد اندازه گیری برای خوب بودن اختراع می کنم: "لبخند بر ساعت". این واحد اندازه گیری برای من که جواب می دهد. آخر روزهایی که خوبم همین جور الکی لبخند می زنم به رمین و زمان و در و دیوار. پیشتر ها این طور بود که حتی وقتی خوب نبودم هم لبخندم سر جایش بود، اما حالا دیگر خیلی وقت است که این طور نیست. و این به معنی این نیست که من آدم غمگین تری شده ام، بلکه معنی اش این است که نقابم را روزی جایی گم کرده ام و از آن روز به بعد خوب که نباشم دو تا وزنه سنگین به دو سر لب هایم آویزان می شود و می کشدشان به سمت پایین و کاری هم از دست من بر نمی آید. خلاصه این واحد اندازه گیری این طوری است که مثلا اگر صفر لبخند بر ساعت خوب باشی یعنی خوب نیستی اصلا و اوضاعت حسابی خراب است . اگر هم 3600 لبخند بر ساعت خوب باشی، یعنی هر لحظه داری لبخند می زنی. و این یعنی انگار داری توی آسمان ها لای ابرها پیاده روی می کنی و سوت می زنی و همین طور که راه می روی دستت را می کشی روی ابرها و توی دلت -و بلند بلند حتی- می خندی به دنیا و آدم های توی دنیا که پایین پایت دارند برای چندرغاز بیشتر از این طرف و به آن طرف می دوند و نفس نفس می زنند.
بعضی روزها با این که خیلی دلم می خواهد خوب باشم اما متاسفانه اندازه خوب بودنم خیلی خیلی نزدیک می شود به صفر لبخند بر ساعت. یعنی ساعت ها همین جوری می آیند و می روند و دریغ از یک لبخند خشک و خالی که زده باشم. آخر چه کار کنم که لبخندم نمی آید وقتی می بینیم که او این طور گرفته است و غریبه است. هنوز هم لبخندم به لبخندش بسته است و -طبق تعریف- خوب بودنم به خوب بودنش. هنوز هم خوب نبودن هایش را، نخندیدن هایش را به خودم می گیرم، هر چند می دانم که بیشتر وقت ها به من مربوط نمی شود. هنوز هم دلم می خواهد به هر بهانه ای که شده بخندانمش و نمی شود و بدتر می شود و بدتر می شوم. چه کار کنم که لبخندم نمی آید، خوب نیستم آن وقت ها که می بینم داریم با سرعت نور دور می شویم از هم. آن وقت ها که عاشقی کردن یادمان می رود و به جایش تا دلت بخواهد بهانه می گیریم و توی سر و کله هم می زنیم. تا کی بشود که دوباره باز همدیگر را پیدا کنیم و یادمان بیاید چه مزه ای داشت عاشقی کردن، لبخند زدن، خوب بودن. این روزهای دوری در عین نزدیکی را اصلا دوست ندارم اما خوب دیگر مثل جوانی ها(!) توی این روزها زانوی غم بغل نمی گیرم. دیگر خیلی وقت است که آن دخترک عاشق پیشه آرمانگرا را بوسیده ام و گذاشته ام کنار. واقع گرا شده ام، واقع بین شده ام. دیگر یاد گرفته ام که این روزها - که من بهشان می گویم روزهای پوچ- هم توی تار و پود زندگی بافته شده اند و هستند و چاره ای نیست جز این که بگذرانیشان، فقط به این امید که می گذرند. می گذرانمشان اما خوب نه که غمگین باشم اما لبخندم هم نمی آید دیگر، چه کار کنم؟

امروز هفتاد-هشتاد لبخند بر ساعت خوبم، به طور میانگین البته. چنگی به دل نمی زند. هوم؟ 

پ.ن. 1
تلخنامه نمی نویسم. رنجنامه نمی نویسم. غمنامه نمی نویسم. زندگی نامه می نویسم.  الکی خوشحال نامه" هم بلد نیستم بنویسم".
پ.ن. 2
در این که "او"ی من برای من بهترین "او" ی دنیاست هیچ شکی نیست
پ.ن. 3
خواهرک پس تو کجایی؟؟  می خواهمت، زیاد.

Tuesday, February 1, 2011

تلخم. مثل زهرمار. 

همه چیز باید از دیشب شروع شده باشد. وگرنه دیروز صبح که خیلی هم خوب بودم. یعنی از روز پیشش که رفتیم پیاده روی برای آلزایمر، توی آن هوای آفتابی و سرد، خیلی احساس خوبی داشتم. آن قدر خوب بودم که به او گفتم انگار دارم بالاخره با این جا آشتی می کنم. گفتم که دارم کم کم احساس می کنم که این جا را دوست دارم و می خواهم همین جا بمانم. از بس که آرام است این جا و از بس که من این جا می توانم کارهایی را انجام بدهم که انجام دادنشان روزی آرزویم بود. 
بعد دیروز صبح هم هم چنان خوب بودم. آن قدر خوب بودم که همان حرف هایی را که روز پیش به او زده بودم به یکی از دوستان - که بین ماندن و رفتن مردد بود- هم زدم و تشویقش کردم که بیاید و آرامش و آزادی این جا را تجربه کند.  بعد هم رفتم دانشگاه و آن جا هم همه چیز خوب بود و کار کردم و ورزش کردم و کار کردم و برگشتم خانه. تازه آن وقت بود که یادم آمد باید خودم را برای خداحافظی، برای سخت ترین شکنجه دنیا آماده کنم.  گمانم همه چیز از همان جا شروع شد. آخر یکی از دوستان دارد امروز - شاید برای همیشه- از این شهر می رود و این یعنی من دیشب باید - برای آخرین بار شاید- در آغوشش می کشیدم و برایش آرزوی موفقیت می کردم و روانه اش می کردم که برود. و این یعنی باید با او خداحافظی می کردم. و من از "برای آخرین بار شاید"، از خداحافظی متنفرم. گمانم همین فکر لعنتی خداحافظی بود که خنده را از لب هایم پراند. تلخ شدم. گریه ام نمی آمد اما بغض داشتم مدام. ساعت یازده شب دوستم آمد در خانه مان و من گفتم که خداحافظی نمی کنم و برای مسخره بازی ادای گریه در آوردم اما گریه نکردم. دوستم که رفت خواستم خودم را سرگرم کنم , رفتم سراغ اینترنت که دیدم یک پنجره چت باز شد و یکی از همکارهای قدیم در جواب "سلام، خوبی؟ " من، نه گذاشت و نه برداشت و گفت:" نه! خوب نیستم. دارم طلاق می گیرم." این را که خواندم گلویم تیر کشید از بس که بغضم سفت و بزرگ شد. انگار اشتباه نمی کنم که می گویم همه چیز از دیشب شروع شد. تلخ تر شدم. بعد هم گفت که کمکش کنم که بیاید این جا چون دیگر نمی تواند آن جا بماند. گفتم هر کاری بتوانم برایش می کنم. او رفت و من ماندم و گریه ای که نمی دانم چرا نمی آمد. 
خوابیدم. ساعت شش صبح با صدای زنگ تلفن بیدار شدم.  تلفن از مونترال بود و "شرخر" خارجی می خواست بگوید که باید چک ها را برای آن ها بفرستم، نه برای دانشگاه. طوری حرف می زد که فکر می کردم غرورم را گرفته توی مشتش و دارد با همه توانش فشارش می دهد و لهش می کند. باز هم تلخ تر شدم. احساس خیلی خیلی بدی داشتم.  آن قدر بد که بالاخره بغض شب مانده ام ترکید. سر صبح گریه کردم و او نفهمید که چرا گریه می کنم و همین شد که بداخلاق شد و من بیشتر گریه کردم. او که رفت دوباره خوابیدم. توی این یکی دو ساعتی که خوابیده بودم خواب دیدم که رفته ام به یک کشور دیگر تا دوستی را که آن جا درس می خواند ببینم. رفتم دم در اتاقش که توی یک خوابگاه بود و دیدم چند نفر مست با نگاه های هرزه شان به من خیره شده اند. احساس غریبی شدیدی کردم. سراغ دوستم را گرفتم. گفتند همین دور و برهاست. رفتم در یکی دو تا اتاق دیگر تا بالاخره پیدایش کردم. او هم مست بود. خیلی مست. آن قدر که من را نشناخت و تنهایم گذاشت و رفت. و من باز هم احساس غریبی کردم. نمی دانم چه شد که وسط آن همه غربت و تنهایی توی یکی از اتاق ها، بابا و مامان را پیدا کردم. خوشحال از این که می توانم آن شب را کنارشان بخوابم، رفتم که دندان هایم را مسواک کنم. آن جا بود که متوجه شدم که دو تا از دندان هایم شکسته است. جزئیات بیشترش را نمی گویم اما معلوم است که حس خوشایندی نبود اصلا. از خواب پریدم در حالی که دندان هایم را به هم می ساییدم. انگار می خواستم مطمئن شوم که همه شان سر جایشان هستند. بیدار که شدم تلخ تلخ بودم. آن قدر که حتی خواهرک را رنجاندم و سرش داد کشیدم که چرا میکروفون کامپیوترش را درست نمی کند که من بتوانم صدایش را بشنوم. از بس که آن وقت دلم صدایش را می خواست.  عذاب وجدان گرفتم. باز هم تلخ تر شدم


همه چیز از دیشب شروع شد و تا همین امروز هم ادامه داشت. اصلا امروز همه اش تلخ بودم. مثل زهرمار.