Thursday, April 28, 2011

 بعد از مدت ها رفتم که کار کنم. گفتم حالا که نگرانی هایمان تمام شد و -اگر سنگ نبارد از آسمان به جای این باران لعنتی- شانزده-هفده روز دیگر می رویم و نفسی می کشیم، بروم کمی هم به کارهایم برسم که هوا بفهمی نفهمی پس است. ولی باز یک ساعت بیشتر توی دخمه دوام نیاوردم. همه می گویند "لب" یا "آفیس" یا یک چیز خارجی دیگر. من ولی می گویم دخمه. خوش به حال همه. من ولی توی دخمه که هستم نفسم می گیرد. زبانم بند می آید. حوصله هیچ کس را ندارم. یک سلام زورکی می کنم و می نشینم سر جایم. بغض می کنم. گریه می کنم؛ ریز ریز؛ رو به مانیتور. مژه هایم شوره می زند و به هم می چسبد. "هم دخمه ای" هایم لابد تا حالا هزار دفعه توی دلشان گفته اند:"دختره دیوانه است." یا "دختره بیچاره افسرده است." یا  نمی دانم یک چیزی توی این مایه ها. از همین ها که می گوییم درباره هر کسی که از جلویمان رد می شود و ... رد می شویم. آخر سر هم دوام نمی آورم. مثل امروز. یک ساعت نشده زدم بیرون. توی باران. خیس. این جا همیشه یا خیس است یا خاکستری. از اول امسال تصمیم گرفتم روزهای آفتابی را سرشماری کنم. روی تقویم دیواری اتاق خواب روی روزهایی که هوا آفتابی است، یعنی هوا واقعا آفتابی است، یعنی هوا از اول تا آخرش آفتابی است، یک خورشید می کشم. از همان ها که یک دایره است و از دورش شعاع های نور بیرون زده، یکی در میان یکی کوتاه و یکی بلند. دو تا چشم و یک لبخند پهن هم دارند خورشید هایم. حالا از اول بهار تا همین امروز که چهل روز از بهار گذشته چند تا از این خورشید ها کشیده باشم خوب است؟ سی تا؟ بیست تا؟ ده تا؟ کمتر؟ هوم! خیلی کمتر. امروز هم همه جا خیس بود. من هم خیس بودم. خیس خیس.  یادم می آید کوچکتر که بودم و توی فیلم الیور تویست لندن را دیده بودم همیشه می گفتم من هیچ وقت دلم نمی خواهد توی لندن زندگی کنم. یعنی چه که هوایش همیشه خدا خاکستریست. آن وقت هیچ نمی دانستم قرار است بیایم توی بهترین جای روی زمین، به قول خودشان البته، که اتفاقا هوایش از هوای لندن خاکستری تر نباشد روشن تر نیست. این را وقتی یادم آمد که داشتم می دویدم تا توی یک فروشگاه چند دقیقه ای پناه بگیرم.  چتر هم گاهی این جا تسلیم می شود و کار به پناه گرفتن می کشد. هرچند که پناه اگر قرار بود بگیرم باید تا همین الان هم که فردا شده همان جا توی فروشگاه می ماندم. و لابد به جای یک گوسفند عروسکی که برای خواهرک خریدم یک گله گوسفند می خریدم. تا دیدمش مهرش به دلم نشست. شبیه ببعی کلاه قرمزی بود و این یعنی خواهرک حتما دوستش داشت. گوسفند مهربانی است. این را شب که نشسته بودم کنار علی و او داشت می گفت که بهتر است چه بلایی سر کدهای مزخرفم بیاورم که شاید یک جوابی از تویشان در بیاید و من دوباره یواشکی بغض کرده بودم فهمیدم. گوسفند نشسته بود روی میز جلوی من و با چشمهای بی نهایت مهربانش زل زده بود بهم و می گفت که غصه نخورم و درست می شود و از این حرف ها که خیلی از آدم ها سعی می کنند به آدم بزنند ولی نمی دانم چرا آدم به دلش نمی نشیند. پناهم را که گرفتم (!) و گوسفند مهربانم را هم، دوباره راه افتادم به سمت خانه. پیاده. زیر باران. خیس. توی راه یک سره فکر می کردم که کاش می شد همیشه خودم را به خواب بزنم. بیداری را دوست ندارم. اما دیگر خوابم هم نمی برد. بیداری درد دارد. وقت هایی که خوابم می برد یا خودم را به خواب می زنم همه چیز خوب است. گل هست و بلبل هست و هر دو سر جایشان هستند و همین ها کافی است. توی خواب حتی می شود به خاطر یک گوسفند عروسکی مهربان ذوق کرد حتی اگر هوا به اندازه هوای لندن خاکستری باشد. بیدار که هستم اما هر لحظه یادم هست که خیلی چیزها سر جای خودش نیست. و از همه مهمتر این که من سر جای خودم نیستم. یعنی اگر قرار باشد من واقعا من باشم و کس دیگری نباشم خیلی چیزها باید خیلی جاهای دیگر باشند، از همه مهمتر خودم. بیدار که هستم باید به هزار و یک سوال بی جواب جواب بدهم و از همه شان مهمتر این که "پس گل نوش کجاست؟" و جوابی ندارم جز این که گل نوش زیر باران گم شده است و این درد دارد. اصلا بیداری خیلی درد دارد.

پ.ن.1 صبح که از خواب بیدار می شوم اولین خبری که می شنوم خبر دردناکی است. خیلی دردناک. 
گفتم که بیداری درد دارد. می خواهم بخوابم.


پ.ن. 2. دوست بی نهایت عزیزی امروز می گوید:" با توجه به این که عمر آدمیزاد دست خودش نیست می خواهم تا زنده هستیم بهت بگویم که ... " و موضوع مهمی را با من در میان می گذارد و نمی دانم می داند یا نه که من اگر یک دلیل برای زندگی کردن داشته باشم آن هم همین موضوعات مهمی است که همه اش یادمان می رود به هم بگوییم. خواستم دوباره بهش بگویم: "من هم همین طور. خیلی بیشتر شاید حتی. تو چه می دانی"ه

Thursday, April 14, 2011

آدم ها، بیهوده، تنهایی شان را از همدیگر پنهان می کنند.

 آدم ها، توی خیابان، تنهایی شان را قایم می کنند ته یکی از کیسه های رنگ به رنگ خریدشان، که  پرشان کرده اند لبالب از هر چه گمانشان حالشان را خوب می کند
آدم ها، توی اتوبوس، تنهایی شان را با آن دو گلوله نرم سیم دار، که صدای آهنگش تن بغلدستی شان را هم می لرزاند چه برسد به خودشان، فرو می کنند توی گوششان، که نه معلوم باشد و نه صدایش شنیده شود.
 آدم ها، توی خانه، تنهایی شان را می ریزند پای گلدان های بنفشه افریقایی و کاکتوس و دیفن باخیاشان، و رویش خاک می ریزند. شاید که گلدان هایشان زیباتر شوند و آدم های تنهاتر از خودشان ، انگار که گلدان نشان خوشبختی باشد، توی دلشان بگویند" چه گلدان های زیبایی! چه آدم های خوشبختی!"
آدم ها، توی مدرسه، تنهایی شان را می گذارند لای کتاب تاریخشان و بعد از امتحان پاره پاره اش   می کنند و آتشش می زنند، خیالشان که همراه همه پادشاهان بی کفایت نابودش کرده اند
آدم ها، صبح ها، تنهایی شان را با شکر حل می کنند توی فنجان چای شان و خوب هم می زنند و  چای شیرین شان را سر می کشند و فکر می کنند که حلش کرده اند، تمامش کرده اند.
 آدم ها، شب ها، تنهایی شان را - مثل دندان افتاده- می گذارند زیر بالششان و به خواب می روند. به این امید که فردا کسی به جایش برایشان چیز بهتری هدیه آورده باشد.
آدم ها بعضی وقت ها تنهایی شان را سر راه می گذارند حتی، اما همیشه از دور هم که شده هوایش را دارند، چه بخواهند و چه نخواهند.

آدم ها، بی فایده، تنهایی شان را از خودشان هم پنهان می کنند.

پ.ن. آدم ها نمی دانند که اگر تنهایی شان را بکارند پشت پنجره، بهار که بیاید گل می دهد


Wednesday, April 13, 2011

منتظرم. منتظرم که کسی بیاید تا با هم برویم توی پیاده روهای یک شعر نوی عاشقانه بهاری قدم بزنیم. دست هم را بگیریم و از این سر شعر تا آن سرش را، که خیلی دور است، نه که پیاده برویم، که پرواز کنیم. دست ها که به هم گره بخورند بال می شوند و آدم را از آسمان شعر هم بالاتر می برند حتی. بعد همین طور که خیابان اصلی شعر را گرفته ایم و جلو می رویم سر هر کوچه بایستیم و دزدکی جشن عروسی درخت ها را تماشا کنیم. آخر درخت ها، آن هم درخت های توی شعر، هم رسم و رسوماتی دارند برای عروسی شان. کم از آدم ها نیستند که. بایستیم سر هر کوچه و ببینیم که چه طور دخترکان سپیدپوش صف کشیده اند دو طرف کوچه. و دست هایشان را داده اند به هم، انگار که زیر دستهای به هم گره کرده شان فرش قرمز پهن کرده باشند برای معشوق. و چشم هایشان را گذاشته اند روی هم. و پلک هایشان می لرزد از بس که عشق پشتشان بال بال می زند. و بشنویم صدای آواز زیر لب دسته جمعی شان را، انگار که ورد بخواند هر کدامشان که معشوق که آمد جز او را نبیند. و حس کنیم انتظارشان را که توی هوا پیچیده است و بوی بادام و سیب و نارنج می دهد. بعد ببینیم معشوق سبزپوش را که نفس نفس زنان از راه می رسد و راه می افتد روی فرش قرمز زیر دستان به هم گره کرده دخترکان. و نگاهش تاب می خورد به چپ و راست و می افتد روی چهره به  گل نشسته تک تکشان، که حالا نه تنها زمزمه نمی کنند که دیگر نفس هم نمی کشند حتی. بعد ببینیم معشوق را که یک باره می ایستد رو به روی یکی شان و دستش می رود روی قلبش که در و دیوارش آتش گرفته است از داغی نگاه اسیر پشت پلک دخترکی که به چشم به هم زدنی می سوزاند و خاکستر می کند همه هستی اش را. و ببینیم که دوباره جان می گیرد وقتی که دست دخترک را، عروسش را، از دست دخترک رو به رویش جدا می کند و می گیرد توی دستش. و ببینیم که دوباره زاده می شود آن وقت که با لب هایش آزاد می کند نگاه اسیر پشت پلک ها را. و ببینیم دخترکان سپیدپوش را که گرداگرد عاشق و معشوق حلقه می زنند و روی سرشان پر شکوفه می ریزند. و ببینیم عاشق  و معشوق را که دست در کمر هم می اندازند و تا آخر بهار می رقصند و می رقصند و می رقصند. و ما هم، من و همانی که منتظرش هستم که بیاید تا با هم برویم توی یک شعر نوی عاشقانه قدم بزنیم، از آن جا تا آخر شعرمان برقصیم و برقصیم و برقصیم.  




بیا دیگر.


پ.ن.1. نمی دانم چرا کسی که منتظرش هستم این قدر شبیه "تو"ست.
پ.ن.2. هر چه قدر مراسم عروسی درخت ها را دوست دارم از مراسم عروسی آدم ها بدم می آید. باید درخت می شدم!

Monday, April 11, 2011

باید نوشت. باید قبل از رفتن خیلی چیزها را نوشت. خیلی چیزها را که نمی شود گفت، قبل از رفتن باید نوشت حتما. رفتن هم که دست خود آدم نیست. یعنی من خیلی سعی کردم ثابت کنم که آدم می تواند خودش یک کاری بکند که رفتنش عقب بیفتد یا جلو بیفتد حتی، اما نشد. نتوانستم. کم آوردم. آن قدر رفتن های عجیب دیدم که ایمان آوردم رفتن دست خود آدم نیست. گمانم از همان لحظه که آدم ایمان می آورد به رفتن باید شروع کند به نوشتن. چشمت را که به هم بزنی می بینی دیر شده است. خیلی دیر. نگفتنی ها را باید نوشت. خیلی زود. آن وقت بعد که وقت رفتن شد  آدم خیالش راحت است که نگفتنی هایش می ماند برای همیشه و خود آدم لا به لای سطرهای نوشته اش نفس می کشد تا ابد. زنده می شود هر بار که چشم آدمی می افتد به حرف های نگفته اما نوشته اش. آن وقت است که آدم وسط همان حرف ها و کلمه ها و نقطه ها و علامت های سوال و تعجب لم می دهد روی صندلی راحتی اش، از همان ها که به هر حرکتی تاب می خورد به جلو و عقب، سرش را تکیه می دهد به پشتی صندلی، دست هایش را می گذارد روی دسته های صندلی و با حرکت پاهایش صندلی را تاب می دهد به جلو و عقب و همین طور که حرکت را، زنده بودن را، زندگی را می کشد توی ریه هایش نگاهش را می دوزد به آن آدمی که خیلی اتفاقی دستش رسیده به آن نوشته ها و دارد لیوان چایش را سر می کشد و صندلی چرخدارش را آهسته می چرخاند و موزیک گوش می دهد و فکرش هزار جا دور می زند و می خواهد که خستگی در کند و می خواهد که چیزکی خوانده باشد، لابد. بعد طوری نگاهش می کند که انگار می خواهد بگوید "آهای! حواست هست که. لحظه لحظه این کلمه ها و جمله ها را که داری می خوانی یک آدم با گوشت و خونش زندگی کرده. این دردها را، این ناله ها را، این اشک ها را یک آدم با همه وجودش به دوش کشیده یک عمر. این خنده ها را، این عشق ها را، این شادمانی ها را یک آدم نفس کشیده یک عمر. این آرزوها را، این رویاها را یک آدم  ... یک آدم ... با همه وجودش یک روز کاشته توی خاک، بعد مراقبت کرده، پرورانده، آبیاری کرده، هر روز مثل پروانه دورشان چرخیده و برایشان آواز خوانده، خواسته که برویند، خواسته که برویاندشان ... یک عمر. نکند پوزخند بزنی به دردهایش، به خنده هایش، به آرزوهایش. نکند سرسری بگذری از  ناله هایش، از عشق هایش، از رویاهایش." بعد همان طور که دارد با نگاهش این ها را به آدم آن طرف کاغذ می گوید نگاهش خیس می شود و لرزش خفیفی هم می افتد توی جانش، از سرمای بی رحم این طرف کاغذ لابد. بعد دستهایش را دراز می کند و می خواهد که دست های آن آدم آن طرف کاغذ را بگیرد توی دستهایش بلکه گرم شود. بعد یک دفعه آن آدم انگار که سنگینی نگاه او را، خیسی نگاه او را حس کرده باشد تکانی می خورد و حواسش جمع نوشته ها می شود. آن وقت است که او را می بیند که نشسته وسط آن همه حروف سیاه، روی صندلی اش، تاب می خورد و خیس نگاهش می کند و دستش را گرفته به طرفش، که یعنی "دستم را  بگیر". لیوان چایش را می گذارد روی میز و نوک انگشت های داغش را آرام آرام می کشد روی کاغذ و کاغذ را نوازش می کند و کلمه ها را نوازش می کند و می رسد به دست های او و محکم می گیردشان و می فشاردشان و گرمشان می کند و گرمش می کند. آن وقت او جان می گیرد، دوباره و صدباره و هزارباره. و این یعنی جاودانه می شود. و این یعنی می ماند.


برای ماندن باید نوشت.




پ.ن. نه که به خاطر جاودانه شدن باشد که بخواهم بنویسم. یعنی شاید یک دلیلش هم آن باشد. اما دلیل اصلی اش چیز دیگری است. می خواهم بگویم یک جورهایی مجبورم به نوشتن اگر بخواهم چند صباحی بیشتر توی این دنیا نفس بکشم. می خواهم بگویم اگر ننویسم، یعنی اگر بعضی حرف ها را که مثل کنه چسبیده اند بیخ گلویم و فشارش می دهند و فشارش می دهند را نریزم روی کاغذ شک ندارم که خفه ام می کنند یک روز، که خیلی زودتر از روزی است که باید باشد.

Thursday, April 7, 2011

زندگی یعنی روز آفتابی بعد از خریدن بلیت پرواز به سوی خانه، مخصوصا اگر اول صبح همسایه های عزیزی که قرار بود خانه شان را عوض کنند و بروند یک جای دورتر خبر بدهند که نه تنها دورتر نمی شوند بلکه خانه ای که گرفته اند از خانه قبلی شان هم به ما چند قدم نزدیکتر است و این یعنی حالا همسایه تر هم می شویم حتی. امروز را فقط باید زندگی کرد. زندگی کرد و خندید و آفتاب را روی پوست مزمزه کرد و شعر "خوشحال و شاد و خندانم" را زیر لب زمزمه کرد. امروز روز زندانی شدن توی آن دخمه، که هیچ وقت به عنوان جای کارم قبولش نکردم و همین است که روی میزش یک خروار خاک نشسته و بی نظمی و بی سلیقگی از سر و کولش بالا می رود، نیست. همین است که بعد از یک ساعت می زنم بیرون. می گویم امروز را باید آن طور زندگی کنم که دلم می خواهد. حالا نه این که روزهای دیگر خیلی به خودم فشار می آورم، اما امروز برایش بهانه دارم. می روم توی تنها جای مورد علاقه ام در این دانشگاه رو به آفتاب می نشینم و کتابی را که قرار است من را به رویایم نزدیک تر کند جلویم باز می کنم. می خوانم و قهوه با شیرینی سیب می خورم و ذوق می کنم. سر جایم بند نمی شوم. نیم ساعت نشده بلند می شوم. آفتاب پشت شیشه آن قدرها نمی چسبد. سوار اتوبوس می شوم. یک کالسکه بچه توی اتوبوس است و این یعنی اگر می خواهم یک دوست جدید کوچولو داشته باشم باید همان جلوی اتوبوس بنشینم یا بایستم. یک پسربچه تپل حدودا دو ساله از نژادی آسیایی (اما نه چینی) با ژاکت آبی توی کالسکه نشسته است. روی صندلی رو به روی کالسکه می نشینم و کتابم را باز می کنم. اما حواسم پی پسرک است. زیر چشمی نگاهش می کنم. چند باری نگاهش به من می افتد و من بهش لبخند می زنم. اول متوجه نمی شود و بعد با نگاه کنجکاو نگاهم می کند. توی نگاهش می خوانم که انگار مطمئن نیست که خنده هایم را برای او می فرستم. عینک آفتابی ام را می زنم بالای سرم و مستقیم توی چشم هایش نگاه می کنم و با چشم هایم بهش می خندم. یک دفعه صورتش مثل گل از هم باز می شود. خنده اش قلبم را از شدت خوشحالی می لرزاند. یک جور لرزش دوست داشتنی. این یعنی دیگر با هم دوست شده ایم. به همین سادگی. حالا وقتش است که با هم بازی کنیم. کتابم را بالا می آورم . می گیرم جلوی صورتم. روی جلد بنفش کتاب عکس چهار تا بچه هم سن و سال خودش است که دست انداخته اند گردن هم و لابد دارند بازی می کنند که این جور می خندند. می دانم که توجه ش به کتاب جلب شده است. بعد یک دفعه صورتم را از پشت کتاب بیرون می آورم و به پهنای صورتم بهش می خندم. می خندد. بازی را یاد می گیرد. چند باری که بازی می کنیم نوبت او می شود که صورت دوست داشتنی اش را توی ژاکت آبی اش پنهان  کند، که یعنی مثلا قایم شده است. بعد یک دفعه سرش را بلند می کند و می خندد. ذوق کرده است. من بیشتر از او. کمی بازی می کنیم. پسرک چیزی به مادرش می گوید. به زبان خودشان گمانم. مادرش هم چند تا توپ آبی کوچک را از توی کیف پشت کالسکه در می آورد و بهش می دهد. نگاهم می کند، انگار یعنی بیا بازی. بهش می خندم. بعد اتوبوس شلوغ می شود. خانم پیری که سر و کله اش را با پارچه سیاه پوشانده و یک دفعه من را یاد ایران می اندازد با چرخ خریدش سوار می شود. بلند می شوم تا بنشیند و پشت کالسکه پسرک می ایستم. حواسم هست که حواسش بهم هست. ذوق می کنم. حواسمان که به هم هست و به هم که می خندیم یعنی که دوستیم. هنوز خیلی زود است اما باید پیاده شوم. می روم جلوی کالسکه پسرک و زنگ ایستگاه را می زنم. پسرک سرش با توپ های آبی کوچکش که توی جعبه جلوی کالسکه اش گذاشته گرم است. خداخدا می کنم قبل از پیاده شدنم سرش را بلند کند. باید حتما ازش خداحافظی کنم. دوست ها همین جور بی خبر نمی گذارند بروند. اتوبوس که توی ایستگاه می ایستد بر می گردم به سمتش. سرش را بلند کرده و نگاه پرسشگرش را بهم دوخته. برایش دست تکان می دهم. بهم می خندد. می روم روی پله ها. دوباره برمیگردم و برایش دست تکان می دهم. بهم میخندد. پیاده هم که می شوم از پشت شیشه برایش دست تکان می دهم. هنوز دارد با نگاهش دنبالم می کند و بهم می خندد. اتوبوس راه می افتد و می رود. ولی ما با هم دوست می مانیم. تا خانه نیم ساعتی توی آفتاب پیاده روی می کنم و لبخند می زنم و همه اش فکر می کنم که یعنی می شود که پسرک یک بار، فقط یک بار دیگر توی زندگی اش بعد از خداحافظی مان، یا همان لحظه یا بعدترها که بزرگ شد، یاد آن دختر خندان کتاب بنفش به دست صندلی رو به رو توی اتوبوس 135 بیفتد و یکی از همان خنده ها بیاید صاف بنشیند روی صورت قشنگش . که اگر این طور بشود یعنی دوستی چند دقیقه ایمان جاودانه شده. که اگر این طور بشود یعنی بهترین حالتی که گل نوش می توانسته یک روز آفتابی بهاری اش را زندگی کند.


پ.ن. حالا که فکر می کنم می بینم حیف شد. نباید آن جا پیاده می شدم. باید با اتوبوس می رفتم تا ایستگاه آن ها. شاید کلی وقت دیگر با هم بودیم. می شد یک عالمه بازی دیگر بکنیم. بعد هم باهاشان پیاده می شدم و شاید می شد اسمش را ازش بپرسم. یعد هم بروم آن طرف خیابان و اتوبوس برعکس را سوار شوم و بیایم خانه. دیر که نمی شد. کاری که نداشتم. می خواستم زندگی کنم.

Wednesday, April 6, 2011

برای خودم یک پا "رویاباف" شده ام. صبح تا شب و شب تا صبح نشسته ام پای دار رویا و با نخ های ابریشمی رنگارنگ "لحظه دیدار دوباره تو" را هزارگونه نقش می زنم.  تا امروز آن قدر رویا بافته ام که می توانم برای تمام اهالی شهرت رویاهای ابریشمین گران قیمت سوغات بیاورم؛ که اگر خواستند بیاندازند روی زمین خانه شان زیر پایشان و اگر خواستند قاب بگیرند و بزنند به دیوار اتاقشان جلوی چشمشان. شاید یادشان بماند که "رویاباف" زندگی می بافد، چرا که دوباره دیدن تو خود خود زندگی است.   
 پ.ن. و همیشه آن که باید زمزمه هایت را بشنود خودش را به خواب زده است.

Monday, April 4, 2011

عدس ها را می ریزم توی آبکش. شیر آب را باز می کنم و می گیرم روی عدس ها. آبکش را می چرخانم زیر آب. حواسم به کارم نیست. صدای چرخیدن عدس ها توی آبکش فلزی با صدای آب مخلوط می شود و من باز با چشمان باز خوابم می برد انگار. خیره می شوم به رو به رو و هی لبخند می زنم و هی نفسم بند می آید. مثل عاشق ها. آن چند دقیقه ساده، آن چند کلام حرف معمولی دیوانه ام کرده، از حس خوب زندگی.  همان چند دقیقه کافی بود تا من حالا حالاها احساس کنم که زنده ام، که زندگی ارزش زندگی کردن را دارد، که همه سختی هایش می ارزد به همین چند دقیقه ها و چند کلامی که هر چند شاید خیلی دیر به دیر پیش بیایند اما می آیند. زیر زبانم مزمزه اش می کنم. توی ذهنم دوره اش می کنم. می خواهم یادم نرود. مخصوصا آن چند ثانیه اش را، که بی کلام بود. که زمان ایستاده بود انگار. و قلب من هم. یادش که می افتم چیزی مثل صاعقه می زند به بالای قلبم و همان طور زیگراگ می رود تا پایین قلبم و توی مسیرش همه چیز را یک جور خیلی خوبی می سوزاند. یک جوری که انگار برق وصل کرده باشند به وسط سینه ام. و آتشش زده باشند. و من چه قدر این جور آتش گرفتن ها را دوست دارم. و من چه قدر خوشحالم که شعله های این آتش را فقط و فقط خودم می توانم ببینم. و من چه قدر دلم می خواهد که هیچ وقت هیچ آبی پیدا نشود که بتواند این جور آتش ها را خاموش کند. یادم می افتد به شیر باز آب و عدس هایی که این قدر توی آبکش چرخ  خورده اند که حتما همه شان تا حالا سرگیجه گرفته اند و دارند توی آبکش تلوتلو می خورند. مثل مست ها. شیر آب را می بندم و عدس های مست را می ریزم توی قابلمه.  گمانم آرام می گیرند. قلب من اما هنوز یک جور خوبی گزگز می کند. هر چند دقیقه یک بار. آرام هم نمی خواهم که بگیرد.


پ.ن. عاشق این احساساتی هستم که فقط و فقط مال خود آدم است. احساساتی که توی هیچ چهارچوبی جا نمی گیرد. و همین است که نه می توانی با کسی شریکشان شوی و نه اصلا کسی پیدا می شود که بفهمد چه می گویی. این جور احساسات یک جور حس منحصر به فرد بودن به آدم می دهند. یک جور حس آدم بودن به آدم می دهند. و همینشان خوب است