Tuesday, August 23, 2011

پسرک داد می زند: خاله فردا بیاین خونه ما. برمی گردم و توی تاریک روشن غروب نگاهش می کنم، در حالی که از سر تا پایم شبیه یک خنده بزرگ متحرک شده است که بلوز سبز پوشیده و موهای کوتاهش به هم ریخته و نامرتب است و با این که خسته است و سرش درد می کند اما عمق وجودش پر از سنگ های کوچک و بزرگ رنگی شادی است. نشسته روی در صندوق عقب ماشینشان و پاهای کوچکش آویزان است و دارد برایم دست تکان می دهد. پدرش کنار ماشین ایستاده و حدس می زنم او بهش گفته که من را دعوت کند خانه شان، چون تا پیش از این قرار بود او بیاید خانه ما و با هم با سنگ هایی که از توی آب دریاچه جمع کرده ایم بازی کنیم. 
***
داستان از این قرار بود که با هم که دوست شدیم اول کمی با غازها بازی کردیم و پسرک هی دنبالشان دوید و هی صدایشان زد:  عقاب!عقاب!  و من هی بهش گفتم که این ها که عقاب نیستند و غاز هستند و به خاطر همین هم جوابش را نمی دهند. بعد او هی دوید دنبالشان و داد زد: گاز! گاز! ...  بعد هم دست هم را گرفتیم و دویدیم به طرف دریاچه. آن وقت من نمی دانستم که پسرک این همه سنگ دوست دارد و به قول پدر و مادرش کلکسیون سنگ دارد توی اتاقش. همین طور که کنار آب ایستاده بودیم و از روی زمین سنگ ریزه جمع می کردیم و پرت می کردیم توی آب و دایره های روی آب را می شمردیم چشمم افتاد به سنگ های رنگارنگ کف دریاچه و به پسرک پیشنهاد کردم که بیاید با هم از توی آب سنگ جمع کنیم. دیدم که پسرک دوید و دو زانو نشست کنار دریاچه و دست های کوچکش را کرد توی آب و یک سنگ سفید با خال های سیاه بیرون آورد و صدایش را نازک کرد و چشمهایش را ریز کرد و با لهجه شیرین جهرمی اش و با حالتی دخترانه گفت: وااااای چه قد اینا خوشگلن. و هی سنگ های بنفش و قهوه ای و سیاه را پیدا کرد و جمع کرد توی مشت هایش و به من هم گفت که پیدا کنم و برای همه شان ابراز احساسات کرد وهی گفت: من همه شونو دوس دارم. تا این که دو تا دست کوچولویش پر شد. بعد همان طور که مواظب بود سنگ ها  روی زمین نریزد با هم برگشتیم سمت زیراندازمان. سنگ ها را ریختیم روی زیرانداز و نشستیم و از بزرگ به کوچک مرتبشان کردیم. بعد پسرک گفت که حالا برویم و دوباره سنگ جمع کنیم و من هر چه سعی کردم منصرفش کنم فایده نداشت. دوباره دویدیم تا کنار آب و توی راه پسرک برایم توضیح داد که این سنگ ها این قدر توی آب می مانند و این قدر هی شب می شود و هی صبح می شود تا این که رنگشان عوض می شود و قشنگ می شوند. بعد دوباره سنگ جمع کردیم و او برای تک تکشان ذوق کرد و با دو تا مشت پر برگشتیم کنار زیر انداز. این بار با همه سنگ هایمان یک قطار خیلی بزرگ درست کردیم. همین طور که قطار درست می کردیم سنگ هایمان را هم شمردیم و صد و بیست و چهار تا بود. یعنی زیاد، یعنی خیلی. همان وقت بود که پدر پسرک آمد و سنگ ها را که دید کم مانده بود دو دوستی بزند توی سرش و گفت که تمام ماشین و تمام اتاقش پر از سنگ است و هر جا می رود سنگ جمع می کند. توی دلم گفتم کاش بداند که این سنگ های کوچک رنگی چه قدر برای پسرک عزیزند. کاش بداند. بعد که می خواستیم برویم سعی کردیم پسرک را راضی کنیم که سنگ ها را برگرداند توی دریاچه. یکی بهش گفت که سنگ ها باید بروند پیش پدر و مادرشان که توی دریاچه هستند وگرنه شب می ترسند و گریه می کنند. پسرک هم خیلی مطمئن جواب داد که حواسش بوده و پدر و مادر همه شان را هم با خودش آورده و خیالشان راحت باشد. بعد هم تمامشان را ریخت پشت کامیون اسباب بازیش و با زحمت آوردشان تا کنار ماشین.
***
 همان طور که سعی می کنم خنده ام شبیه یک شیرینی دارچینی خوشمزه باشد چند بار محکم برایش دست تکان می دهم. آخر شیرینی دارچینی خیلی دوست داشت. می رفت و می آمد و یک شیرینی دارچینی از توی ظرف بر می داشت و در جواب همه که نچ نچ می کردند و می گفتند بس است و چه قدر شیرینی می خورد و باید کمی هم غذا بخورد، صدایش را نارک می کرد و چشمهایش را ریز می کرد و با لهجه بیش از اندازه شیرینش و با حالتی که بیشتر دخترانه بود می گفت : آخه اینا اون قده شیرینن که نمیتونم صب کنم . و شیرینی را درسته توی دهانش می گذاشت.

 احساس آدمی را دارم که یک کار خیلی بزرگ کرده، یک کار خیلی خیلی بزرگ. یعنی می خواهم بگویم برای من، این که آدم در کمتر از یک نصف روز یک دوست کوچولوی چهار سال و نیمه پیدا کند که وقت خداحافظی بیاید توی بغلش و ببوسدش و بعد که بهش می گویند حالا برود با بقیه هم خداحافظی کند دوباره و دوباره فقط بیاید توی بغل آن آدم خوشبخت و از بین همه آن آدم هایی که آن جا هستند فقط به او نگاه کند و بگوید که فردا می آید خانه شان که با هم بازی کنند و دوباره خودش را جا کند توی بغل همان آدمی که حالا سر تا پایش بوی شادمانی می دهد، یک کار خیلی خیلی بزرگ است و آدم حق دارد ته دلش قند آب کند و همان جا باهاش یک عالم شیرینی دارچینی درست کند و تا چندین و چند روز همه چیز برایش طعم شیرینی دارچینی بدهد.  


پ.ن. مادر پسرک می گفت پسرک این طور است که زود با همه دوست می شود و زود هم یادش می رود. اما من ته دلم می خواهم که پسرک من را یادش نرود. یعنی یک روزی یک جایی یاد من بیفتد. این را در مورد همه دوست های کوچولویم می خواهم. قبلا هم گفته بودم. واقعا می خواهم ...ه
پ.ن. 2. برای روشن شدن میزان ذوق زدگی ام باید بگویم همان قدر که دوستان دکتر و مهندسم از قبول شدن یا چاپ شدن مقاله شان ذوق می کنند من از دوست شدن با یک پسربچه چهار ساله ذوق می کنم.  گفتم که بدانید من چه قدر این جایی که هستم نباید باشم.

Wednesday, August 17, 2011

زنده ام. یعنی می خواهم بگویم تا وقتی زیر آفتاب راه می روم در حالی که انگشت سبابه دست راستم را گذاشته ام بین صفحه نه و ده کتاب همنوایی شبانه ارکستر چوب ها و دلم نمی آید بخوانمش از بس که می ترسم زود تمام شود، و دلم کلاه آفتابی حصیری لبه پهن سفید می خواهد، و به پاهای عریانم که بالاخره ار حجاب اجباری ابر و باران آزاد شده اند نگاه می کنم، و با کفش های پیر غرغرویم حرف می زنم، و به آرژانتین فکر می کنم و خنده ام می گیرد زنده ام. حتی می شود گفت که یک جور خوبی هم زنده ام. 

در واقع این طور است که همه این ها که گفتم یک جوری مربوط می شوند به آرژانتین رفتنم. یعنی اگر بنا را بگذاریم بر حرفی که آن روز صبح توی خواب و بیداری و با صدای گرفته کشدار به او گفتم، در حالی که خودم را هر چه بیشتر زیر پتوی نازک قهوه ای جا می کردم و با چشم های بسته از این دنده به آن دنده غلت می زدم،  همین روزها باید بار و بندیلم را جمع کنم و پای پیاده راه بیفتم به طرف آرژانتین. نمی دانم چه خوابی دیده بودم -هر چند که حدس زدنش خیلی هم کار سختی نیست- که هنوز بیدار نشده گفتم که می خواهم بروم. همان طور که طاقباز کنارم دراز کشیده بود پرسید که کجا می خواهم بروم و لابد پیش خودش فکر کرد که آن وقت صبح لابد منظورم دستشویی جایی است. برایش روشن کردم که می خواهم از دست همه شان فرار کنم. انگار که قضیه کمی برایش جالب شده باشد غلتی زد و دست راستش را ستون تنش کرد و پرسید که منظورم از همه شان دقیقا کیست و آیا او هم جزو همه شان قرار می گیرد یا نه. همان طور که با چشم های بسته هم سایه اش را روی صورتم حس می کردم تاکید کردم که همه شان یعنی همه شان. و بعد لای پلک چپم را به زور باز کردم و یک طوری نگاهش کردم که انگار گفته باشم: حتی شما دوست عزیز. همان جا بود که فهمیدم چپ چپ نگاه کردن چه معنی می تواند داشته باشد. یک طوری که انگار فکر کرده باشد دارم شوخی می کنم پرسید که حالا کجا می خواهم بروم. گفتم که یک جای دور که دست هیچ کدامشان بهم نرسد و نه آدرسی ازم داشته باشند و نه شماره تماسی و نه ایمیلی، هیچی. پرسید که خوب مثلا کجا. نه گذاشتم نه برداشتم گفتم آرژانتین. بعد همزمان خودم صدای خودم را شنیدم که می گفتم آرژانتین. بعد سعی کردم که همان طور که او بلند بلند می خندید خیلی سریع دلیل انتخابم را توی دلم برای خودم توضیح بدهم. یعنی دلیل این که چرا آرژانتین و چرا مثلا گواتمالا و گینه و بنگلادش و ماداگاسکار نه. بعد با خودم به این نتیجه رسیدم که مهمترین دلیلش شاید این باشد که این ها همه گ دارند ولی آرژانتین ژ دارد و این یک امتیاز است. بعد هم که آرژانتین به اندازه کافی از همه جا دور هست و این طور که می گویند آفتاب هم دارد و من حداقل اسمش را زیاد شنیده ام و میدانش توی تهران هم که جای بدی نیست و لباس راه راه سفید و آبی تیم ملی اش را هم که از بچگی دوست داشتم. همه این فکرها در کسری از ثانیه از ذهنم گذشت و توی انتخابم مصممترم کرد. بعد همین جور که زیر پتوی خنک می چرخیدم که پشتم به او باشد، یعنی که از خنده های قاه قاهش که صدای مسخره کردن می دهد دلگیر شده ام،خیلی جدی گفتم که می روم ته یک کوچه تنگ توی یک محله پرت بوئنوس آیرس یک آپارتمان کوچک اجاره می کنم و آن وقت هر طور که دلم بخواهد زندگی می کنم و کسی هی نمی پرسد که حالا درست کی تمام می شود و حالا آن یکی درست کی شروع می شود (یعنی نمی دانم بعضی ها واقعا چه فکری درباره آدم می کنند) و حالا کجا کار می کنی و حالا چه قدر حقوق می گیری و حالا کی بچه دار می شوی و حالا ... . در حالی که خنده اش را، مثل آدامسی که موقع حرف زدن با رییست بچسبانی به سقف دهانت یا گوشه لپت، قایم می کرد پرسید که جدی جدی نمی خواهم که او هم همراهم بیاید. و من هم گفتم که جدی جدی اول از همه از دست اوست که می خواهم بروم آرژانتین پناهنده شوم. البته این را خیلی هم جدی نگفتم اما او آن قدر جدی گرفت که قیافه اش رفت توی هم و خنده اش را توی دستش گلوله کرد و پرت کرد طرف سطل آشغال و دیگر چیزی نگفت. نه این که دوباره قهر کرده باشیم اما خوب ادامه بحث را ضروری نمی دیدیم. این شد که من از سکوت برقرار شده استفاده کردم و فکر کردم و فکر کردم. مثلا فکر کردم که شاید بشود که کلاه آفتابی حصیری لبه پهن سفیدی که همیشه دلم می خواست را توی یک سه شنبه بازار محلی نزدیک آپارتمانم در بوئنوس آیرس بخرم. آخر این جایی که الان هستم نه که خیلی آفتاب دارد کلاه آفتابی، آن هم حصیری، آن هم لبه پهن، آن هم سفید خیلی گران است و من پولم نمی رسد که یکی برای خودم بخرم. بعد فکر کردم که باید یادم باشد کتاب همنوایی شبانه ارکستر چوب ها را همراهم ببرم حتما که توی شب های تنهایی ام در بوئنوس آیرس بخوانمش. بعد باز فکر کردم که چون پول ندارم بهتر است که تا آرژانتین را پیاده بروم چون عجله ای که ندارم و کسی هم که آن جا منتظرم نیست و تازه سر راه از آمریکا و مکزیک و برزیل هم رد می شوم. این شد که یادم افتاد که کتانی هایم حالا دیگر سه سالشان است و حسابی پیر و خاکستری شده اند و باید حتما ازشان بپرسم که حال و حوصله این همه راه رفتن را دارند یا نه. البته باید یک جوری راضی شان می کردم چون در این شرایط امکان خریدن کتانی جدید را ندارم. این جور شد که بالاخره از روی تخت کنده شدم و یک راست رفتم دم در و زانو زدم کنار کتانی های پیرم و خیلی آرام و شمرده شرایط را برایشان توضیح دادم. لنگه چپ، که زن است و روی پیشانی اش چندتا چین عمیق دارد، شروع کرد به غرغر کردن زیرلبی و یادآوری این که آن ها دیگر پیر شده اند و وقت استراحتشان است و سه سالگی برای کتانی ها یعنی دو سال بعد از مرگ و... لنگه راست، که مرد است و پای راستش آسیب دیدگی دارد، اما سعی داشت که حرف های زنش را قطع کند و برایش توضیح بدهد که آن ها از خانواده اصل و نسب داری هستند و توی فامیلشان همه تا پنج سالگی عمر می کنند. بعد کم کم بگومگویشان بالا گرفت و من گوش هایم را گرفتم و یواشکی از کنارشان بلند شدم. بعد هم لباس پوشیدم و رفتم باشگاه. باید پاهایم را برای یک سفر طولانی آماده می کردم. از این جا تا آرژانتین شوخی نبود

این طور بود که از آن روز آفتاب و کتاب و کلاه و کفش و پا و البته آرژانتین برایم معنی زنده بودن می  دهد، اگر بنا را بگذاریم بر حرف های آن روز صبح یا خواب شب پیشش. آدمِ ماندن نبودن آدم را تا کجا که نمی کشاند.

پ.ن. وسط همه این هذیان ها هی می گفتم که حالا شاید آدرس آرژانتینم را به خواهرک بدهم. فقط به خواهرک. این جور وقت ها آدم می فهمد که "عزیزترین" دقیقا یعنی چه.

Saturday, August 6, 2011

اگر جمعه شب باشد و آدم کسی را نداشته باشد که باهاش برود بیرون و چهار تا کلام حرف بزند و درددل کند و دلش باز شود ممکن است تصمیم بگیرد که یک قرار ملاقات دوستانه اما در عین حال رسمی توی یک کافه با خودش بگذارد. همین شد که از باشگاه که می آمدم سمت خانه، درست بعد از این که آن آقا و پسربچه را رد کردم، که انگار داشتند حرف های مهمی می زدند که من که از کنارشان می گذشتم ساکت شدند و رد که شدم شنیدم که مرد به پسرک گفت که تنها همین گزینه را دارد، یک دفعه با خودم قرار گذاشتم که ساعت حدود هشت توی یک کافه نزدیک خانه ببینمش و با هم گپی بزنیم و قهوه ای چیزی بخوریم و جمعه شبمان را بسازیم. به خانه که رسیدم دوش گرفتم. بعد چون قرار داشتم سعی کردم موهایم را یک طور بهتری خشک کنم که مثلا کمی حالت بگیرد. بعد دنبال شلوار جیب دار کرم رنگم گشتم که پیدایش نکردم. نمی دانم آن روز که از کنار دریاچه برگشتیم و من به این نتیجه رسیدم که هنوز تمیز است و شستن نمی خواهد چه کارش کردم. این شد که شلوار سفیدم را از توی کمد در آوردم و پوشیدم. در واقع این طور بود که داشتم خودم را مجبور می کردم که برای خودم ارزش قایل باشم و لباس مرتب بپوشم. یعنی می خواهم بگویم نمی دانم چرا آدم با خودش این همه ندار است و راحت است و با خودش که تنهاست خیلی خودش را تحویل نمی گیرد. بعد رفتم و از توی کشو یک بلوز صورتی بی آستین در آوردم و پوشیدم. ولی دوستش نداشتم. درش آوردم و یک بلوز دیگر که اتفاقا این یکی هم صورتی بود ولی خوب آستین هم داشت را پوشیدم. دوستش داشتم. کشو را بستم. بعد بلند شدم و صاف ایستادم و توی آینه خودم را نگاه کردم. حداقلش این بود که یک رژ لب صورتی پررنگ بزنم که همین کار را هم کردم. تاره گردنبند و گوشواره هایم را هم انداختم که نشان می داد قرار ملاقات برایم از اهمیت بالایی برخوردار است. موهایم را هم زدم پشت گوش هایم که گوشواره هایم حتما معلوم شود. ساعت بند دو رنگم را دستم کردم و حلقه ام را کردم توی انگشت وسطی دست چپم. حلقه برای من خیلی معنی دارد و این که حلقه آدم توی انگشت وسطی اش باشد شاید یک دلیلش این باشد که حلقه برای انگشت حلقه زیادی گشاد است و ممکن است بیفتد و گم شود. اما به نظرم رفتن حلقه توی انگشت وسطی دلایل دیگری هم می تواند داشته باشد که دست کم یکی از آن ها  حتما یک ربطی دارد به قرار گذاشتن آدم با خودش -و نه با کسی که حلقه یک جورهایی به او هم مربوط می شود- توی یک کافه. بعد کیف سفیدم را برداشتم و کیف پول و موبایل و کیف قرمز کوچک و کتاب "دلتنگی های نقاش خیابان چهل و هشتم" و دفتر یادداشت و خودکار آبی ام را انداختم تویش. کاغذ و قلم را برداشتم تا بتوانم با خودم صحبت کنم. آخر خودم یک جوری است که دوست ندارد حرف بزند. یعنی ترجیح می دهد بنویسد تا بگوید. از این نظر شاید بشود گفت که یک جورهایی مثل من است. آخر من هم موقع حرف زدن - حالا هر حرفی که می خواهد باشد- آن قدر تته پته می کنم که طرف مقابل فکر می کند حتما منگولی چیزی هستم. این است که بیشتر دوست دارم بنویسم تا کمتر عقب مانده به نظر برسم. کتاب را هم برداشتم تا توی کافه با خودم بنشینیم پشت یک میز کوچک، رو به روی هم، و کتاب را یک جوری که هر دویمان از دو طرف میز بتوانیم ببینیم بگذاریم بینمان و شروع کنیم به خواندن. آن وقت هر کداممان که زودتر صفحه را تمام کرد سرش را بگیرد بالا و در و دیوار را نگاه کند و یک نفس صدادار بکشد که آن یکی حساب کار بیاید دستش و زودتر سر و ته آن صفحه را هم بیاورد و کتاب را ورق بزند. کیف قرمز کوچک را هم برداشتم که چون قرار ملاقاتم مهم است اگر لازم شد آرایشم را تجدید کنم. هر چه باشد خودم باید فکر کند که من یک خانم باشخصیت هستم که هیچ وقت رژلبش کمرنگ نمی شود. گوشی را می دانستم که بیخودی دارم بر می دارم. چون نه کسی را دارم که بهش زنگ بزنم و نه کسی بهم زنگ می زند. اما برش داشتم از روی عادت. کیف پول هم که   تکلیفش معلوم است. بعد صندل های سفیدم را پوشیدم و از خانه زدم بیرون. اول قرار بود بروم یک کافه که کمی دورتر بود اما غذا هم داشت. اما خوب چون راه رفتن با صندل ها آن قدر ها هم راحت نبود محل قرار را تغییر دادم و رفتم کافه نزدیک خانه. خوبی اش این بود که با خودم رودربایستی نداشتم و تغییر محل قرار را سریع بهش خبر دادم که یک وقت نرود توی آن یکی کافه بنشیند منتظر و او هم انصافا خوب برخورد کرد. توی راه به آقای مسن هندی که از رو به رو می آمد لبخند پهن تحویل دادم که یعنی من خیلی خوشحالم و قرار هم دارم تازه. دست هایم را هم از اول تا آخر سایبان چشم هایم کرده بودم. چون داشتم به طرف خورشید می رفتم و عینکم را جا گذاشته بودم . به کافه که رسیدم بدون معطلی چای لاته سفارش دادم. بعد کمی پشت ویترین شیرینی هایش این پا و آن پا شدم ولی سر آخر طبق قولی که به خودم داده بودم چیزی نخریدم و فقط آب دهانم را قورت دادم و رفتم بیرون کافه پشت یکی از میزهای فلزی روی یک صندلی فلزی نشستم. صندلی فلزی یک جوری سرد بود که یادم آمد این جا کانادا ست و وسط تابستان است که باشد. بعد هم با برخورد اولین نسیم خنک توی صورتم یادم آمد که هیچ بالاپوشی با خودم نیاورده ام و الان است که یخ بزنم. خانم چینی چاقی  که توی صف جلویم بود با دو تا لیوان کوچک و بزرگ و یک پاکت خیلی بزذگ آمد نشست پشت میز جلویی. منتظر شدم که دست کم یک نفر دیگر بهش ملحق شود که نشد. بعدش هم خودش لیوان ها و پاکتش را به زحمت برداشت و غیب شد. یک پسر و دختر کم سن و سال چینی هم آمدند پشت میز کناری نشستند و هی چینی حرف زدند. سردم شده بود. داشتم با خودم حرف می زدم - یعنی می نوشتم برایش و می نوشت برایم - و هر از گاه یک قلپ چای می نوشیدم. یک بار که سرم را بلند کردم دیدم که آسمان پر است از لکه های سیاه، از بس که یک لشکر پرنده داشتند دسته جمعی می رفتند مهمانی ای جایی. خوب نگاهشان کردم و هی لبخند زدم تا این که دیگر یک دانه شان هم توی آسمان پیدا نبود. بعد دوباره یادم آمد که سردم است. بلند شدم و دفتر و دستک و لیوان چایم را برداشتم و رفتم توی کافه و نشستم روی یکی از مبل های کافه. یک آقای باز هم چینی که کلاه سرش بود آمد و دری را در نزدیک مبل من باز کرد. خوب آن وقت فهمیدم که آن جا دستشویی است. آقای چینی که می رفت تو چراغ خاموش یود و یک دقیقه بعد که آمد بیرون چراغ روشن بود. یعنی چراغ همین طور روشن ماند. اما خوب اشکالی هم نداشت. چون دو دقیقه بعد دو تا خانم جوان -که دیگر چینی نبودند- با لباس و ساک ورزشی آمدند توی کافه و یک راست رفتند سراغ دستشویی ها. آن ها هم مثل من همان موقع فهمیدند که در بغلی هم از قضا دستشویی است. پنج دقیقه بعد دو تا خانم به فاصله چند ثانیه از دستشویی ها آمدند بیرون و از این زمانبندی دقیقشان هم بسیار ذوق زده شدند.  بعد هم سرشان را انداختند زیر و یک راست از کافه رفتند بیرون. خوشبختانه بعد از آن دستشویی کافه دیگر مشتری نداشت و من و خودم رسیدیم دو تا کلام با هم درددل کنیم. ولی آخرش کتاب نخواندیم. کافه ساعت نه  تعطیل می کرد ولی من تا ساعت نه و بیست دقیقه کماکان سر جایم نشسته بودم. چون این هاعادت ندارند که آدم را بیاندازند بیرون و آدم می تواند تا وقتی که این ها دارند جمع و جور می کنند سر جایش بنشیند. آخرش هم خودم خجالت کشیدم و بساطم را جمع کردم و راه افتادم طرف خانه. 


می خواهم بگویم جمعه شب خوبی را با خودم سپری کردم.