Thursday, October 27, 2011

گوش به زنگ بودم. می دانستم دارد یک خبرهایی می شود. قلبم گواهی می داد. اصلن همین که این طور سنگین و نامنظم می زد یعنی همین. از خواب لعنتی بعد از ظهر که پریدم همان جا توی تخت یک عالم زار زدم. بلند بلند. داریوش داشت بلند می خواند که همسنگ این روزای من، حتا شبم تاریک نیست. ضجه های من بلندتر بود اما. حالتم چیزی شبیه سوگواری بود. من معتقدم آدم می تواند در سوگ خودش بنشیند، لباس سفید بپوشد و آرام آرام اشک بریزد یا زار بزند حتا. و باز معتقدم که سوگواری کردن برای خود شرف دارد به این که آدم اصلن نداند که مرده است. که دیگر خودش نیست. که یکی دیگر شده است. پتو را چنگ می زدم. قلبم هم هیچ حال نداشت کارش را انجام بدهد. مجبورش کرده بودند انگار. مثل من. می شد که یک لحظه دیگر همه جا تا همیشه تاریک باشد. ترسیدم. گوشی را برداشتم و وسط هق هق و نفس های بریده بریده شماره اش را گرفتم. مثل یک عملیات انتحاری بود. اما مرگ که رو به رویت نشسته باشد و لب هایش را غنچه کرده باشد و برایت از راه نه چندان دور بوسه بفرستد چیزی برای از دست دادن نداری. می خواستم بگویم که می خواهم تمامش کنم. که من به این جا تعلق ندارم و هر روز و هر لحظه احساس شکست می کنم. که گرفتن این مدرک لعنتی اگر از نظر همه دنیا موفقیت باشد از نظر من شکست است. شکست غیر قابل جبرانی که روحم و روانم و بهترین سال های زندگی ام را مثل یک اسید قوی خورده و تمام کرده. می خواستم بگویم که می خواهم جلوی شکست خودم را بگیرم. به قول سین این که آدم جلوی خودش سرافکنده باشد به مراتب سخت تر از این است که جلوی دیگران. این که آدم مدام صدای خودش را   که دارد خودش را  سرزنش می کند، مثل وزوز مدام هزاران مگس توی کاسه سرش داشته باشد و هیچ کاری نتواند بکند دردناک تر و زجرآورتر و غیر قابل تحمل تر از این است که سرزنش دیگران را که هر روز از در یک گوشش می رود تو از دروازه آن یکی گوشش بیرون بفرستد. می دانستم حرفم را نمی فهمد و حرفش را نمی فهمم باز. می دانستم که با دست هایش یک علامت سوال بزرگ -درست اندازه تمام دنیای من- توی هوا -درست بالای سر دنیای من- می کشد باز و باز من می مانم و زبان الکنم و دنیای به تمامی زیر سوال رفته ام. می دانستم که باز حرف های تکراری با بی میلی راه بدون سیم بین دو گوشی را هی می روند و هی می آیند و هی توی دلشان می گویند چه حوصله ای دارند این ها. می دانستم باز می گوید که من زیادی فکر و خیال می کنم و به خودم تلقین می کنم که نمی شود و همه اش دست خودم است و الکی شلوغش کرده ام. می دانستم باز می گویم که نه این طور نیست و من از فکرهایم جدا نیستم و اتفاقن این خود خود منم که تازه خودم را پیدا کرده ام. می دانستم باز می گوید که از پارسال که فکر مهد کودک افتاد توی سرم دیگر درس نمی خوانم و به این حال و روز افتاده ام وگرنه قبلش داشتم به آن خوبی (!) درسم را می خواندم. دوست دارد این طور فکر کند که من تا چند وقت پیش هم قرار بوده مهندس شوم و من نمی توانم فکرش را عوض کنم و این ناتوانی دردآور است. می دانستم باز می گویم که قبلش هم داشتم زجر می کشیدم و کسی نمی دید. می دانستم که این بار توی دلم و نه بلند می گویم که درس بهانه ناخودآگاهی بود که بیایم این جا پیش او. می دانستم می گویم که مهدکودک توی فکرم بود. سال ها. اما آن قدر دست نیافتنی بود که جرات فکر کردن بهش را نداشتم. مثل زنی که آرزوی بچه دارد و جراتش را ندارد. از پارسال فهمیدم که می شود. راهی هست. پارسال آبستنش شدم. مثل زنی که ناباورانه فهمیده که قرار است به همین زودی ها مادر شود و هیجان زده است و ذوق دارد. نزدیک ترین هایم ولی گفتند که باید سقطش کنم. انصاف نبود. مقاومت کردم. نزدیک یک سال توی فکرم، توی جانم پرورشش دادم. مثل یک مادر واقعی. حالا هم کودک ناتوانم تازه به دنیا آمده و من باید برایش مادری کنم. می دانستم این ها را که بگویم قاطعانه تر می گوید که من باید یک فکر جدی به حال تخیلاتم بکنم. همه این ها را می دانستم ولی باز شماره را گرفتم. حرف های تکراری قاطی صدای لرزان و بغض ترکیده من و نگرانی و ناامیدی او، همان طور که فکر می کردم، رد و بدل شد. اما اعتراف می کنم که یک چیزهایی هم بود که نمی دانستم. یا می دانستم و یادم رفته بود. این که او خوب است. خیلی خوب. این که دارد همه تلاشش را می کند که من را بفهمد و این که نمی شود خیلی هم تقصیر او نیست. نه که من زیادی سخت باشم اما انگار به یک زبان عجیبی نوشته شده ام که او نمی داند. و انگار این طور است که ترجمه ام هم برای او چیز قابل فهمی از آب در نمی آید. قرار شد بروم بچه ام را بزرگ کنم. مادری ام را بکنم. و قرار شد قول بدهم که مادر خوب و عاقلی باشم.

پ.ن. هم چنان گوش به زنگم. شکلات داغ می خورم. به کودکم فکر می کنم. دلم مافین می خواهد. و لبخند می زنم. گمانم قلبم تا اطلاع ثانوی برگشته سر کارش.

پ.ن.2. سین عزیزم با تمام وجودم از تو ممنونم. حرف هایت را یک نیمه شبی که از خواب پریده بودم خواندم و فکر کردم که از این قشنگ تر نمی شود که ببینی کسی هوایت را دارد و این همه خوب چیزهایی که باید درست همان لحظه بشنوی را برایت می نویسد. یک حرف هایی هست که آدم باید از زبان یکی دیگر، آن هم یکی که می دانی دارد دنبال خودش می گردد و مثل بیشتر آدم ها تن نداده است به زندگی طوطی وار و تکراری و دیکته شده، بشنود تا تردیدهایش را بریزد روی زمین و جفت پا بپرد رویشان. ممنونم ...


پ.ن.3. آدم ها توی تلفن و بیرون تلفن با هم فرق دارند. هنوز باید با ایما و اشاره تقلا کنم. زبان مشترکی نیست.

Tuesday, October 18, 2011

Twinkle! Twinkle! Little Star ...

ساعت سه و بیست دقیقه با صدای خودم از خواب بیدار شدم. داشتم می خواندم "توینکل توینکل لیتل استار". قشنگ می خواندم. با یک خنده شکلاتی. مثل کیکی که ه مهربان آن روز برایم پخته بود. خودم را که نیمه شبی این همه قشنگ آواز می خواند دوست داشتم زیاد. اصلن همان روز عصر که توی آینه های سرتاسری باشگاه دو ساعت و نیم خودم را، خود خسته بی رنگ و رویم را، دیده بودم که روی استپ بالا و پایین می پرید یا یوگا می کرد هم فهمیده بودم که دوستش دارم. فقط یادم رفته بود. همیشه یادم می رود. خودم را.  مثلن روز قبلش توی دخمه که ع داشت کد کالمن فیلتر را به جای من می نوشت و من پشت سرش قوز کرده بودم و بینی ام را بالا می کشیدم و اشک هایم را درسته قورت می دادم و فکر می کردم که خوب این مدرک کوفتی را هم که باید بدهند به او نه من، و این که خوب چه کاری است اصلن هم هیچ خودم را یادم نبود. خواستم همان نیمه شبی محکم بغلش کنم. خودم را. دست راستم را گذاشتم روی شانه چپ و دست چپم را روی شانه راست. بعد فشارش دادم. خودم را. خندیدم. یادم افتاد به لیویا که هر از گاهی می آید دست های کوچکش را حلقه می کند دور آدم و آدم را فشار می دهد و می گوید: هاگیـــــــــز. بعد آدم این که دارد روی دوشش بال سبز می شود را با چشم خودش می بیند. بعد دلم خواست همان نیمه شبی سیلارد و بن و جین و کلر را بنشانم و برایشان آواز بخوانم. دال بزرگ می گوید این آوازها کسل کننده است. یعنی این را من می گویم. وگر نه او می گوید که میوزیک بورینگ است. برای او آواز نمی خوانم. به جایش هر روز توی سربالایی قبل از مدرسه اش ماشین های سیاه یا قرمز یا سفیدی که از خیابان دلتا رد می شوند را همراهش می شمارم. دال بزرگ ماشین دوست دارد اما آواز دوست ندارد. من بچه ها را دوست دارم اما از مهندسی متنفرم. هر کس یک چیزی دوست دارد و از یک چیزی بدش می آید. زور که نیست. کاسپر دوست دارد از اول تا آخر ساعت بازی را روی تاب بنشیند و سی ثانیه یک بار من را صدا بزند که هلش بدهم. واژما می گفت نباید مجبورش کنیم. گیرم بچه های دیگر توی صف منتظر باشند. خودش باید بخواهد که پیاده شود. ماجرای من برعکس است. من می خواهم از کابوسم پیاده شوم از بس که تویش سرگیجه گرفته ام و حالت تهوع دارم، ولی نمی گذارند. انگار زور است. من ولی یک روزی پیاده می شوم. اگر هم نگذارند خودم را از تویش پرت می کنم بیرون. اصلن همین که نیمه شب برای خودم  "توینکل توینکل لیتل استار" می خوانم و می خندم یعنی یک جورهایی راهش را پیدا کرده ام. شاید پریده باشم بیرون اصلن. کسی چه می داند.





Thursday, October 13, 2011

دیروز یک پرنده مرده بود. یک پرنده مرده بود و صاف افتاده بود روی نیمکت پشت شیشه کلاس. آنتونیو دستم را می کشید که برویم بیرون و ببینیم چه پرنده ایست. می گفت خوابیده برای مدت خیلی خیلی طولانی. کسی بهش گفته بود لابد. می گفت حتمن خیلی سردش بوده. خواستم بگویم حتمن خیلی خیلی خسته بوده و سرگیجه داشته از چرخ زدن بی هدف دور خودش توی آسمان اشتباهی و خواسته که بخوابد برای مدت خیلی خیلی طولانی. مثل من. نگفتم. رفتیم بیرون. پرنده از گنجشک و سینه سرخ کمی بزرگتر بود. به پشت روی نیمکت افتاده بود و سرش از نیمکت آویزان مانده بود. روی شکمش خط های زرد قشنگی داشت که تا زیر گلویش ادامه داشت. لای چشمهایش باز بود. آنتوتیو پرسید می دانم اسمش چیست. خواستم بگویم اسمش باید یک چیزی شبیه اسم من باشد. نگفتم. گفتم نمی دانم. من هیچ چیز نمی دانم. حتا نمی دانستم آنتونیوی چهار ساله می داند مردن یعنی چه یا نه. نمی دانست لابد. فکر می کرد خوابیده برای مدت خیلی خیلی طولانی. خواستم بگویم خیلی خیلی طولانی بعضی وقت ها آن قدر کش می آید گه آن سرش می رسد به هیچ وقت. نگفتم. گفتم یک روزی بالاخره بیدار می شود. رفتیم تو. ظهر دیدم دارد از یکی دیگر می پرسد که یعنی پرنده دیگر نمی بیند. آخر لای چشمهایش باز بود. یکی دیگر ولی داشت بهش می گفت که پرنده مرده است و مرده ها نمی بینند. نمی دانم آنتونیوی چهار ساله آن وقت فهمید که مردن یعنی چه یا نه. امروز دوباره دستم را کشید و پرسید که پرنده دیروزی را یادم می آید که برای مدت خیلی خیلی طولانی خوابیده بود. نگفت مرده بود. گفتم که یادم می آید. گفت دیگر آن جا نیست. پرسید می دانم کجا رفته. خواستم بگویم حتمن کسی برده گذاشته اش زیر خاک و بعد افسوس خورده که چرا نگذاشته بوده توی آسمان خودش پرواز کند. نگفتم. گفتم لابد کسی برش داشته برده گذاشته توی تختخوابش که راحت بخوابد. ظهر همه شان را جمع کردند یک جا و ازشان پرسیدند که پرنده دیروزی را یادشان هست. همه گفتند بـــــــله یادشان است. همه گفتند همان که مرده بود. آنتونیو ولی گفت که پرنده برای مدت خیلی خیلی طولانی خوابیده. بعد ازشان پرسیدند می دانند که پرنده چرا مرده بود. جسیکا گفت که از آن بالا افتاده و سرش خورده به جایی و مرده. سیلارد گفت که خوب مرده بوده دیگر. هرکس چیزی گفت. آنتونیو ولی می گفت که خیلی خیلی سردش بوده و برای مدت خیلی خیلی طولانی خوابیده. اصرار می کرد. مطمئن بود. 

نمی دانم آنتونیو آخرش فهمید که مردن یعنی چه یا نه. من نمی توانستم برایش مردن را بگویم. کار من نبود. هر چند که خودم با مردن غریبه نیستم و یک جورهایی با هم زندگی می کنیم اصلن. حالا دیگر آن قدر می شناسمش که بدانم مردن با خواب خیلی خیلی طولانی فرق دارد. به خاطر همین هم دیشب که حس می کردم به اندازه همه پرنده هایی که یک روزی می فهمند که همه همه عمرشان را توی آسمان اشتباهی پرواز کرده اند خسته ام به ع گفتم که دلم می خواهد دو-سه سال بخوابم. نگفتم می خواهم بمیرم. هر چند که چند ساعت قبلش به مردن هم فکر کرده بودم و برخلاف همیشه خیلی هم به نظرم ترسناک نیامده بود. همان وقت که با گچ روی تخته سیاه کلاس بزرگ ها نوشتم "زنی که آوازش از سرانگشتانش جوانه می زند" و خوشحال بودم که آن ها نمی توانند بخوانند چه نوشته ام. همان وقت فکر کردم که می شود این را روی سنگ قبرم هم بنویسند. و از این فکر هیچ هم نترسیدم این بار. اما با همه این ها باز هم دیشب گفتم که می خواهم فقط دو-سه سال بخوابم. این لابد یعنی این که هنوز دلم می خواهد یک روزی بیدار شوم. بیدار شوم و ببینم دیگر خبری از کابوس این درس و مدرسه لعنتی نیست و خواهرکم آمده این جا و من رسیده ام به یک آسمان دیگر. به آسمان خودم.


پ.ن. یک وقت هایی آدم ها می توانند ولی نمی خواهند به یک آدم دیگر راه بدهند که برود توی آسمان خودش. گیرم آدم پرواز نمی کند، آسمان که دارد. آدم که بمیرد ولی دیگر آسمان نمی خواهد. آسمان مال زنده هاست. آدم که بمیرد دیگر خیلی دیر شده است.


Wednesday, October 12, 2011

اُلیویا در جواب سلامم یک ورق کاغذ می گذارد جلویم و می گوید که برایش یک پرنسس بکشم. اول کمی این پا و آن پا می کنم و برایش توضیح می دهم که نقاشی ام آن قدرها خوب نیست که بتوانم پرنسس بکشم. توضیح می دهد که پرنسس ها را خیلی دوست دارد و الان فقط دلش پرنسس می خواهد. ماژیک نارنجی اش را دراز می کند به طرفم. چاره ای ندارم. روی یک صندلی پایه کوتاه کنارش می نشینم و شروع می کنم به کشیدن پرنسس با متد "چشم چشم دو ابرو، دماغ و دهن یه گردو"؛ چون راه دیگری برای کشیدنش بلد نیستم. می گوید لباسش بلند باشد اما دامنش پفی نباشد. تمام تلاشم را می کنم. سر آخر برایش حتا یک تاج هم می گذارم که معلوم شود پرنسس است. اما اُلیویا می گوید بیشتر شبیه کلاه دلقک هاست و ریز می خندد. می خندم. پرنسس به صورت خنده آوری زشت می شود. اُلیویا اما می گوید که قشنگ شده است و دوستش دارد. بعد با ماژیک نارنجی می افتد به جان پیراهن بلند پرنسس. در همان حال می گوید که حالا دست به کار شوم و یک پرنس هم کنار پرنسس بکشم. فرق پرنس و پرنسس برای من که با متد "چشم، چشم، دو ابرو" کار می کنم موهای کوتاه تر است و شلواری که به جای دامن بلند باید برایش بکشم. نمی دانم چرا قیافه پرنس این همه غمگین می شود. نشانش می دهم و می پرسم که به نظرش پرنس چرا این همه غصه دارد. مطمئن جواب می دهد که چون دلش می خواهد پیش پرنسس باشد. نگاهم می افتد به آن طرف کاغذ و می بینم که دارد با ماژیک بنفش سر تا پای پرنسس بیچاره را خط خطی می کند. با تعجب می پرسم که چرا. می گوید که این یک پتوی بنفش است و پرنسس رفته است زیرش قایم شده است که پرنس نبیندش. می گویم پس همین است که پرنس این همه ناراحت است و بغض دارد. شانه اش را بالا می اندازد و می گوید که شاید. بعد از کشیدن پرنسس پنهان شده زیر پتوی بنفش و پرنس غمزده نوبت کشیدن قصرشان است. دارم فکر می کنم که چه طور می شود با کمترین تعداد خط صاف و شکسته یک قصر کشید که آکاشا می آید و روی صندلی کناری می نشیند. بهش سلام می کنم و می پرسم که او دوست دارد چه چیزی برایش بکشم. با دستش برگه نقاشی اُلیویا را نشان می دهد و می گوید که او هم پرنس و پرنسس می خواهد. اما تاکید می کند که پرنسس او باید شبیه خودش باشد، به خصوص لباس هایش. بعد بلند می شود و چرخی می زند تا من پیراهن کوتاه و جوراب ساق بلندش را ببینم و می گوید که خودش یک پرنسس است. می گویم قصر اُلیویا را که کشیدم نوبت سفارش او می شود. برمی گردم و با چند تا مربع و مثلث و مستطیل و دایره یک چیزی می کشم و به عنوان قصر به اُلیویا نشان می دهم که دارد کت پرنس را قرمز و شلوارش را زرد می کند. می گوید که عالی است و حالا باید شاه و ملکه را هم بکشم. خنده ام می گیرد. آکاشا هم دارد نگاهمان می کند. نوبتی هم باشد نوبت اوست. دستم راه افتاده است و پرنس و پرنسس آکاشا را سریع تر و بهتر می کشم. آکاشا هم معتقد است پرنس و پرنسسش خیلی قشنگ شده اند؛ فقط این که من باید در کشیدن موهای پرنسس دقت بیشتری می کردم تا شبیه موهای او لَخت و کوتاه باشد نه فرفری و بلند. آکاشا که نقاشی اش را می برد تا توی کیفش بگذارد شاه و ملکه اُلیویا را روی ورق دیگری که برایم آماده کرده است می کشم. گمانم از این جا به بعد  قرار است شاه و ملکه و  پرنس و پرنسس اُلیویا به خوبی و خوشی توی قصرشان زندگی کنند.

پ.ن. این داستانِ اولین دقیقه های حضور من در مورنینگ ساید است.

پ.ن.2. اگر شاهی، شاهزاده ای چیزی خواستید بکشید هیچ تعارف نکنید. سفارشات پذیرفته می شود.

Tuesday, October 11, 2011

قرار شد دیگر زیر لب زمزمه نکنم. آدم فکر می کند زمزمه های زیر لبش را کسی نمی شنود؛ یا دست کم کسی که نباید نمی شنود. اما خوب آدم همیشه هم درست فکر نمی کند. یک روز می شود که یکی زنگ می زند به یکی دیگر و می گوید که وبلاگ فلانی را پیدا کرده ایم، پست هایش را پرینت کرده ایم و حالا دور هم نشسته ایم و داریم می خوانیم. بعد همان یکی دیگر زنگ می زند به آدم و به اطلاع آدم می رساند که آن یکی زنگ زده بوده و این طور گفته بوده. بعد آدم یکهو دلش می ریزد پایین چون دوست ندارد آن یکی خاص به اتفاق خانواده حرف های دلش را بخواند و زمزمه های زیر لبش را بشنود. این می شود که شست آدم خبردار می شود که هیچ کار درستی نمی کرده که اسمش را درشت می نوشته زیر نوشته هایش و عالم و آدم را خبردار می کرده که دارد می نویسد. ولی خوب خوبی آدم این است که بعضی وقت ها می تواند جلوی اشتباهاتش را بگیرد. مثلن این که دیگر زیر لب زمزمه نکند و به جایش اجازه بدهد که آوازش از سرانگشتانش جوانه بزند.


پ.ن. مورنینگ ساید اسم گروهی در مهد کودک دانشگاه است که به من اجازه داده از سوم اکتبر روزی دو-سه ساعت زندگی کنم.

Saturday, October 1, 2011

همه قرار بود سوار یک اتوبوس دو طبقه قرمز بشویم. نه از آن ها که بچگی هایم توی خیابان های تهران می دیدم و یکی از آرزوهایم این بود که سوارشان شوم و بروم طبقه بالا و از آن جا به خیال خودم دنیا و آدم ها را یک طور دیگری ببینم. نمی دانم چه شد که آن اتوبوس ها را جمع کردند و پیش از آن هم کسی به صرافت نیفتاد که این آرزوی کوچک و سبک را بردارد بدهد دستم. این شد که آرزویم بیست و چند سال خاک خورد و بوی کهنگی و ماندگی گرفت و نم کشید تا این که سر آخر یک روز توی ویکتوریا، وقتی از کشتی کوچک پیاده شده بودیم و می خواستیم به مرکز شهر برویم،نوبتش شد که از لا به لای خروارها آرزوی خاک گرفته دیگر بیرون کشیده شود و پرونده اش مورد بررسی قرار بگیرد. اما خوب این طور است که آدم توی بیست و چند سالگی نمی خواهد و نمی تواند هم که از سوار شدن اتوبوس دو طبقه آن قدرها شادمانی از خودش نشان بدهد؛ می خواهم بگویم آن قدر که معمول است آدم از رسیدن به آرزویش در پوست خودش نگنجد. این طور می شود که وقتی آدم نوک انگشتش به آرزویش می رسد آرزوی آدم از فرط کهنگی و ماندگی پودر می شود و می رود توی هوا. و به اندازه همان پودر توی هوا بی معنی و مسخره به نظر می رسد. دال بزرگ هر روز به من و به مادرش می گوید که آرزو دارد -البته او نمی گوید آرزو می گوید ویش و من چه قدر غصه ام می گیرد اگر قرار باشد بچه آینده خیلی دورم به آرزو بگوید ویش-که یک روز که پسر خوبی بود من بروم مدرسه دنبالش و با هم برگردیم و بیاییم خانه ما و با هم بازی کنیم. بعد هم که من برایش بهانه می آورم که باید بروم سرکار و وقتی که این را می گویم توی  دلم یک ریز گریه می کنم به چند دلیل که این بار دیگر نمی شکافمشان، اخم هایش را می کشد توی هم و می گوید که آخر چرا آفیس از مدرسه طول تر می کشد. و من این ها را که می گوید به خودم قول می دهم که هر چه زودتر آرزویش را برسانم به دستش قبل از این که بوی کهنگی و ماندگی آرزویش دنیا را بردارد.

 داشتم چه می گفتم؟ داشتم می گفتم همه قرار بود سوار یک اتوبوس دو طبقه قرمز بشویم. اتوبوسش نو و جدید بود و این طور بود که پله های طبقه دومش بیرون اتوبوس و عقبش بود و شکل نردبان بود و اگر کسی می خواست برود طبقه بالا باید از همان جا آویزان پله ها می شد و بالا می رفت. یکی دو نفری روی نردبان بودند. من از دورتر می آمدم و یادم نبود که پیش از این به آرزوی اتوبوس دو طبقه سواری ام رسیده ام و فکر می کردم الان می روم طبقه بالای این اتوبوس قرمز و آرزویم را می بینم که نشسته آن جا و دارد دوردست ها را نگاه می کند و من را که می بیند گل از گلش می شکفد و دست می برد توی موهایش و می پرسد کجا بودی تا حالا. می خواهم بگویم آرزویم توی خواب آدم شده بود و دیگر یک بسته کوچک پودرشدنی نبود. من از دورتر می آمدم اما نمی دانم چرا هر قدم که بر می داشتم زانوهایم زیر تنم می شکست و می افتادم روی زمین. حس عجیبی بود. ناتوانی را تا به آن وقت این همه نزدیک و این همه واضح حس نکرده بودم. پاهایم جلو نمی رفتند، فقط می شکستند. چند نفری دور و برم بودند. از بینشان فقط خواهرک را یادم هست. چشمم به اتوبوس قرمز بود. دست کسی را می گرفتم. با همه وجودم تلاش می کردم که از جایم بلند شوم. همه توانم را روانه پاهایم می کردم. یک قدم می رفتم و باز پاهایم در نهایت ضعف زیر تنم می شکست. انگار وزنم بی نهایت شده یود و پاهایم به نازکی و شکنندگی پای یک سینه سرخ کوچک. درمانده شده بودم. یکی یک بطری آب می داد دستم. یکی با دلسوزی نگاهم می کرد و توی گوش نفر کناری اش می گفت که فکر می کند من ام اسی چیزی گرفته باشم. من باز همه جانم را می گذاشتم پای یک تلاش دوباره و البته بی نتیجه. با پریشانی نگاه می کردم توی چشم آدم های دور و بر و قسم می خوردم که تا همین روز پیش هر روز می رفته ام باشگاه و یک ساعت می دویده ام و تازه آن روز هم قرار بوده بعد از آن جا بروم و بدوم. بعد برای اثبات حرف هایم یک بار دیگر از جایم بلند می شدم و نفس عمیق می کشیدم و آماده می شدم برای دویدن به طرف اتوبوس دو طبقه قرمز که باز قدم از قدم برنداشته نقش زمین شده بودم. آخرش همین جور قدم به قدم و حدود یک قرن بعد رسیدم به اتوبوس دو طبقه قرمز. اما معلوم است که نمی توانستم به طبقه بالا بروم. همان جا توی طبقه اول روی یک صندلی نشستم و خوب باز هم کسی حواسش به آرزوی منتظر نشسته ام در طبقه بالا نبود . آرزوی آدم هم که بلند نمی شود از آن بالا هلک و هلک بیاید پایین و با آدم دست بدهد.

 آخرش هم بهش نرسیدم. بیدار که شدم پاهایم کار می کردند. یادم هم بود که اتوبوس دو طبقه سوار شده ام. اما خوب حتمن این طور است که هنوز آرزوهای دیگری دارم که توی خواب  شکل اتوبوس دو طبقه قرمز می شوند و لابد فکر می کنم که قرار است که حالاحالاها دستم بهشان نرسد که توی خواب پاهایم هی زیر تنم می شکنند.

پ.ن. دال بزرگ یک ویش جدید هم دارد و آن هم این است که با هم برویم گَلالَند (گرَنویل آیلند را می گوید) می نویسم که یادم نرود. 


پ.ن. بی ربط: در جوابش نوشتم


 این رسم عجیب زمانه سرسام برای آدم های سراسیمه است"
که طعم لزج قطره های عذاب را
روی برهنگی بی لذت پوست پریشانشان
تا آخرین ساعت خواهشِ بی پاسخ
باید که
به تنهایی بچشند
...
که آن دور ها که هیچ
این دور و بر ها هم پرنده پر نمی زند
آدم که هیچ"