Tuesday, December 18, 2012

خ واو الف ه ر

١- مي داني؟ فقط تو مي تواني، فقط تو بلدي براي من باشي. اين جا هيچ كس براي هيچ كس نيست. نه من براي كسي هستم و نه كسي براي من هست."براي كسي بودن" كه مي داني يعني چه؟ يعني همان كه ما براي هم. خودم و خودت. بيا باشيم پس. بيا بمانيم. بيا مراقب باشيم همين يك سنگر را از دست ندهيم كه گلوله هاي تنهايي را بدجور به سمتمان نشانه رفته اند. دستمان هم كه به هم نرسد دلمان كه ... 

٢- سه تا از چهار تا را آ+ گرفتم. چهار ماه عمر را با چهار دقيقه خوشحالي عوض كردم. اما نه. اين طورهام نيست. فكر مي كني حالا اگر سنگ پشت نشده بودم و سرم ماه تا ماه توي خانه سنگي خودم نبود توي اين چهار ماه چه گلي به سر خودم زده بودم؟ خيال مي كني اصلن كسي آن بيرون بود كه با هم برويم و يك گلي به سرمان بزنيم؟ نه. فقط نمي دانم كي مي خواهم ياد بگيرم كه خودم تنهايي به سر خودم گل برنم و معطل اين و آن نشوم. چه مي دانم شايد اصلن همين آ+ ها همان گل هايي ست كه بايد به سر خودم مي زدم و خودم خبر ندارم. 

٣- تا اين جاي تعطيلات را كه توي رختخواب گذرانده ام. نه اثري از كتاب خواندن هست، نه فيلم ديدن، نه بافتني بافتن، نه زندگي كردن. همچنان كرختي و خواب. اين بار بي بهانه درس و فشار. با بهانه تنهايي بي نهايت. مي داني؟ بيكار كه مي شوم، سرم را كه از توي لاك سنگي ام در مي آورم كه نفس بگيرم نفسم بيشتر مي گيرد. آخر اين بيرون جاي خاليت بيشتر توي ذوق مي زند. كه اگر بودي ... نمي دانم بي معرفتم يا چه. نمي دانم اسمش چيست اما امروز برايت گفتم كه اين سنگ شدگي - البته الان فكر مي كنم كه "سنگ پشت شدگي" بهتر حق مطلب را ادا مي كند- شيوه دفاعي ذهنم است. اين كم بودن ها، اين نبودن ها براي اين است كه ديوانه نشوم. كه ديوانه تر نشوم. وگرنه كيست كه نداند همه دلخوشي زندگي من توي اين دنياي لعنتي تويي. برايت گفتم كه اسمت كه روي زبانم مي نشيند بغض بيخ گلويم را مي چسبد، ابروهايم بالا مي رود و چشم هايم نمدار مي شود. آن وقت ع بهم مي خندد كه شما دو تا چه تان است. اشتباه كردم. شايد هنوز خيلي ها نمي دانند كه بيست سال است كه همه دلخوشي زندگي من توي اين دنياي لعنتي تويي ...

٤- نمي گويم "دلم برايت تنگ شده" چون مسخره است. چون هيچي را نمي رساند. چون دستمالي شده است. چون به فلاني و بهماني هم مي گويم دلم برايشان تنگ شده. مي دانم كه دلم برايت يك چيزي شده. يك چيزي كه درد دارد، اندوه دارد، زخم دارد، خون دارد، اشك دارد، فرياد دارد اما كلمه ندارد. مي گويم " دلم برايت يك چيزي شده" و مي دانم كه مي فهمي. 

Friday, November 9, 2012

این جا آمدن ندارد

نیکی! جانِ مادر! همان جا توی سرم بمان و از جایت هیچ تکان نخور. این جا آمدن ندارد دخترکم. باورم کن. تو چه می دانی که معامله آدم ها با هم چه بوی گندی می دهد. همان که بعضی ها خوش دارند اسم های قشنگتری برایش بگذارند. که کمتر دلشان برای خودشان بسوزد لابد. من هم آن اول ها خوش داشتم این اسم های قشنگ را. بعد هی کمتر و کمتر داشتم. حالا دیگر ندارم. می دانی مادر؟ معامله مثل طناب می پیچد دور گلوی آدم و نفس آدم را می گیرد. عزیزکم، به خدا که این جا آمدن ندارد. این جا یک چیزی مدام زیر پوست آدم، توی تن آدم می لرزد. نمی دانم از سرماست. یا  که از ترس. یا که از خشم. این لرزیدنِ مدام آدم را پیر می کند. نیکی جانم، همان جا توی اتاقت، توی کاسه سرم بمان. می دانم کوچک است، تنگ است، خاکستری است. باور کن اما که از این جا بزرگ تر و دلبازتر و روشن تر است. قول می دهم چراغانی های رنگی چشمک زنش همیشه برقرار باشد. راستی عروسک پارچه ایم، نیکی، هم اسم خودت، همان جاست. توی اتاقت. توی کاسه سرم. پیدایش کن. برش دار. بازی کن. مال خودِ خودت عزیزِ مادر. 

پ.ن. حواسم را پرت کردم. خورد به اقتصاد خانواده. نابود شد. 

Monday, October 22, 2012

نگاهم با نگاهش کرد برخورد ...

دیر کرده بود. آبگوشت روی گاز دو هزار تا قل زده بود. مامان همیشه می گفت مثلن فلان چیز را میریزی توی فلان خورش و میگذاری دو تا قل بزند. و من همیشه برایم سوال بود که دو تا قل دقیقن یعنی چه. حالا ولی می دانستم که آبگوشت بیچاره دو هزار تا قل را راحت رد کرده. از تویش صدای فریاد و ناله و ضجه می آمد. نخودها و لوبیاها به جان هم افتاده بودند و داد و بیداد می کردند. سیب زمینی ها از حال رفته بودند. گوشت ها هم با دل های ریش ریشان زار می زدند. گرسنه بودم. گرسنه که می شوم عصبی می شوم. مقاله هفته ام را هنوز نفرستاده بودم و فقط پنج ساعت و نیم وقت داشتم. کارم که گیر می کند هم عصبی می شوم. حالا دوبار عصبی بودم. ساعت شش و نیم بود که آمد. در را که باز کرد گفت چه بویی. چرخ خرید ساختمان را پر کرده بود. گفتم پس کو دو چرخه جدیدش. گفت که توی پارکینگ است و می آوردش. ساعت را نشانش دادم. غر زدم. گفت که خرید بوده دیگر. خندید و پیشانی ام را بوسید. داشتم با ملاقه آب های آبگوشت را می کشیدم توی ظرف. آمد تو و شروع کرد به خالی کردن کیسه های خرید. گفتم کفشهایت! گفت ببخشید و کفش هایش را در آورد. دستپاچه بود. خوش اخلاق هم بود. می خواست من را بخنداند. می خواست از دلم در بیاورد. چه چیزی را؟ نمی دانم. من ولی صورتم مچاله بود. همان جور که خرید ها را جا به جا می کرد حرف می زد. من ولی نگاه نمی کردم و سرم به کار خودم بود.

گفت که سه جور ماهی خریده. سالمون صورتی و کاد که من دوست دارم. بسته های ماهی را گذاشت توی فریزر. گفت که قزل آلا هم گرفته و می گذارد توی یخچال که فردا شب تازه بخوریم. صورتم را کمی از مچالگی در آوردم و از ته چاه گفتم که چه خوب. گفت که تخم مرغ را یادم رفته بوده توی لیست بنویسم و خودش یادش بوده و خریده. گفتم دستش درد نکند. می خواستم گوشت ها را بکوبم. باید قابلمه را زمین می گذاشتم. کف آشپزخانه با کیسه های خرید فرش شده بود. داشت می گفت که هویج هم خریده. نگاهم از کف آشپزخانه بالا آمد و رسید به دستش. هویج ها و یک بسته سه تایی کاهو توی دستش بود. گفتم که کاهو خریده باز؟؟ من که کاهو ننوشته بودم توی لیست. و صدایم پر از خرده شیشه بود. گفتم که یک بسته باز نشده داشتیم و حالا همه شان می ماند و می گندد. خندید و شیشه خرده های توی صدایم را به رویم نیاورد. مهربان بود.  گفت اشکالی ندارد که. حالا هر شب سالاد می خوریم. مچاله شدم باز. همین جور که دو تا چهار لیتری شیر را توی یخچال می چپاند و توضیح می داد که کدام برای خوردن است و کدام برای ماست زدن تلفنش زنگ خورد. گوشی را بین گوش و شانه اش گرفته بود و با جدیت سبزیجات و میوه ها را از توی کیسه ها در می آورد. رفتم جلو و با ایما و اشاره های مچاله ام گفتم که این کار را را بگذارد من بکنم و خودش برود پایین دوچرخه اش را بیاورد بلکه زودتر غذا بخوریم. تلفنش تمام شد. گفت که بهتر است برود تا کتکش نزده ام. چرخ خرید را هل داد بیرون. در را که خواست ببندد سرش را آورد تو و گفت ببین! دوسِت دارم. زود در را بست. خنده محوم را ندید. کیسه های مانده را یکی یکی باز کردم. کدو و بادمجان و کرفس خریده بود که من نگفته بودم. غر زدم و جا دادمشان توی یکی از طبقات. دو زانو نشستم جلوی یخچال و انگور و آلو و پرتقال را گذاشتم توی جامیوه ای. جعفری و نعنا هم رفتند توی کشوی وسط. دستم را گرفتم به در یخچال و بلند شدم. کف آشپزخانه را برانداز کردم که چیزی از قلم نیفتاده باشد. دور تا دورم پر از کیسه های خالی بود. خواستم در یخچال را ببندم که چشمم افتاد توی چشم قزل آلای بیچاره توی طبقه وسط. مچاله شدم باز. رویم را برگرداندم. خجالت کشیده باشم انگار. زود در را بستم. 

کیسه ها را جمع کردم. قابلمه را گذاشتم روی زمین. نشستم کف آشپزخانه روی فرش کناره زشت قهوه ای و با گوشتکوب افتادم به جان محتویات دو هزار تا قل زده قابلمه. چهل سال را لنگ لنگان و نفس بریده دویده باشم رفته باشم جلو انگار و نشسته باشم جای مامان جون. با همان کمردردش. یکی دو تا از مهره های پایین کمرم درد می کند آخر. بس که نشسته ام یا خوابیده ام روی آن تخت و درس خوانده ام لابد. پشتم به در بود و گوشت می کوبیدم. در را باز کرد و گفت تادا! و دوچرخه جدیدش را جلوتر از خودش هل داد تو. گردنم را چرخاندم و نگاهش کردم. لبخند زدم. گفتم چه قشنگ است. گفتم مبارکش باشد. چشم هایش از ذوق برق می زد. بیست سال را بالا و پایین پران و سرخوش دویده باشد رفته باشد عقب انگار و ایستاده باشد جای بچگی های خودش. توی دلم گفتم خوش به حالش و رویم را برگرداندم. گفت چرا دارم گوشت می کوبم. گفت که کار او بود. گفتم فقط دست و رویش را بشوید و بیاید که دارم می میرم. گوشت کوبیده ها را کشیدم توی ظرف و بردم سر میز و نشستم. دو تا کاسه آبگوشت کشید و با نان و ترشی آورد سر میز و نشست. 

تا شب چندین بار با ماهی قزل آلای توی یخچال چشم تو چشم شدم. صبح که رفتم سر یخچال شیر بریزم دیدم این طور نمی شود. یک تکه دستمال حوله ای کندم و انداختم روی چشم هایش. حل شد.

یک چیزی هم از قلم افتاده بود. یک انار سرخ روی پیشخوان. نوبرانه.

پ.ن. بَیَلی ها سگ خاتون آبادی عباس را کشتند. چه بهشان کرده بود مگر؟ گریه کردم.



Saturday, October 20, 2012

ماریو

استاد ایتالیایی نمره های میان ترم را فرستاده بود. همان که شبیه آل پاچینوست. میانسالی های آل پاچینو. صدای خاصی دارد. انگلیسی را هم با لهجه ایتالیایی حرف می زند. بیست ساله اگر بودم  می شد که عاشقش بشوم. که سر کلاس که نگاهش یکی یکی روی بچه ها لیز می خورد دل توی دلم نباشد تا بیاید و مثلن گیر کند توی چشم های من. چشم های خط خطی نشده ی قاب نگرفته ی کمرنگ من. با همان مژه های کوتاه و ابروهای کم پشت. همان ها که جیم اگر ببیند می گوید که چه بی حالند امروز. چشم های خودش را هم آخر بدون سیاهی های دور تا دورش قبول ندارد؛ چه برسد به چشم های من. گمانم اولین بار الف بود که گفت چشم های من خوبند. همین جور کمرنگ و بی خط. گفت مواظب شان باشم. هر بار که حرف بزنیم حال چشم هایم را می پرسد. ع هم آن روزها خواهش می کرد که چشم هایم را خط خطی نکنم. چشم های کمرنگم را که می دید ذوق می کرد. می گفت آخ جون! چشمای خودته! با چشم هایم آشتی کردم کم کم. حالا بیست ساله اگر بودم می شد که نگاه آل پاچینو ی کلاس 382 گیر کند توی چشم های کمرنگم و همان جا بماند. یعنی می شد که من خیال کنم که گیر کرده و همان جا مانده. بعد قلبم بزند و یک مزه شیرین عجیب جمع شود روی زبانم و توی دلم. مثل آن وقت ها که ع سه تا فیلم پدرخوانده را برایم آورده بود. من فیلم نبین تازه برای اولین بار آل پاچینوی جوان را می دیدم. به نظرم شبیه بودند. ع و جوانی های آل پاچینو. گمانم بعد از آن بود که عاشقش شدم. همان مزه شیرین و عجیب نشسته بود روی زبانم و توی دلم آن روزها. این روزها هم دلم لک زده برای چشیدن دوباره اش و نیست دیگر. مرور زمانِ تلخ و روزمرگیِ گس به جایش هست تا دلت بخواهد. فایل اکسل نمره ها را باز کردم. نود و دو. بالاترین نمره. یک خنده بچه گانه و یک چرخ دور خانه و یک اس ام اس خبر رسانی به ع و تمام. شیرین کامی ام سی ثانیه هم نکشید. انگار که قند مصنوعی.

تنهایی امشبم را با نان ترکی و پنیر بلغاری و استاد ایتالیایی پر کردم.

Wednesday, October 17, 2012

نیکی! نیکی! نیکیِ مامان!

از وقتی که دست نیکی را گرفتم و با خودم آوردم توی خواب هایم، دور تا دور خواب هایم را انگار با ریسه های چشمک زن رنگی چراغانی کرده اند. 

این جمله را توی خواب ظهرم هزار بار تکرار کرده بودم. انگار می دانستم که خوابم و با این همه دلخوش بودم به دنیای کوچکی که با دخترکم برای خودم ساخته بودم. دنیایی به کوچکی کاسه سرم و با چراغانی های رنگی دور تا دورش. سر آخر هم با صدای خودم که همچنان این جمله را تکرار می کرد بیدار شده بودم. توی بیداری هم چند باری تکرارش کرده بودم و به دلم نشسته بود. راست بود آخر. چند وقتی می شود که چشم هایم را که می بندم که بخوابم و قبل از له شدن زیر آوار فکر و خیال ها زیر لب نیکی ام را صدا می کنم: نیکی! نیکی! نیکیِ مامان! بعد لبخند سبک و نرمی می زنم و توی سرم, توی همان دنیای کوچک چراغانی ام، صورت بی شکل چاق و سفیدش را  که شبیه هیچ کس و هیچ چیز نیست به سینه ام فشار می دهم. و می خوابم. هنوز بیدار نشده اما دلم برایش تنگ می شود. همین می شود که دوباره دلم خواب می خواهد. و اگر بشود، و خیلی وقت ها یک کاری می کنم که بشود، دوباره می خوابم. حالا نه که همه اش توی خواب هایم صدای خنده هایش، صدای نفس هایش پیچیده باشد ها. نه. ولی همین صدا کردنش هم برای دلخوشی ام کافی ست انگار. و دلخوشی چیز خوبی است. 

دیوانه خوبی شده ام. دوست دارم دیوانگی تازه ام را. می نویسمشان که یادم بماند. شاید یک روزی نیکی از توی آن دنیای کوچک چراغانی بیرون آمد. شاید یک روزی دنیای بی در و پیکر بیداری هایم هم چراغانی شد. رنگی. چشمک زن. آن وقت شاید با نیکی نشستیم زیر نور رنگی چشمک زن و این ها را با هم خواندیم. شاید او یک دل سیر به دیوانه بازی های مادرش خندید و من توی صدای خنده اش حل شدم. کسی چه می داند.

Thursday, June 14, 2012

و این بار: "با"ریشگی و عقده آفتاب

خودم را کاشته بودم توی خانه. روزها. تکه بزرگم را توی اتاق خواب تاریک، لای پتو و ملحفه هایی که، آن قدر که من را توی بغلشان فشار داده اند، چیزی به نخ نما شدنشان نمانده. تکه کوچکم را هم روی مبل هال، جوری که تابلوی رنگی بالای تلویزیون و گلدان پیچک بالای کتابخانه و  پنجره قدی که صدای بلبل می دهد مدام به سر و گوشم دست بکشند. بعد هی به خود کاشته ام آب داده بودم. از چشم هایم. ساعتی یک بار. بی دلیل. بی بهانه. انگار که هر چه بیشتر بهتر. هی سبز نشده بودم ولی. ریشه کرده بودم فقط. ریشه هایم اما محکم بود. تکان که می خوردم درد می گرفتم. ریشه هایم چنگ زده بودند به در و دیوار خانه. سفت. سخت. هیچ سبز نشده بودم ولی. یکی توی سرم بهم اخم کرده بود. گفته بود که زیادی آب داده ام به خودم. گمانم ع بود. یا کسی شبیه ع. گفته بود که گندیده ام. گفته بود که حواسم را جمع نکنم می پوسم بی که سبز شوم. گفته بود که اصلن بیخود خودم را این جا کاشته ام. آدم که توی چهار دیواری سبز نمی شود. سبز شدن آفتاب می خواهد. بعد من با چشم گرد و لب آویزان گفته بودم "آفتاب؟ نفست از جای گرم در می آید ها!" و باز به خودم آب داده بودم. و او باز اخم کرده بود. و رویش را برگردانده بود. و رفته بود. من همان جا با ریشه هایم به کف خانه چسبیده بودم. سبز هم نشده بودم

هر روز این شهر یک فیلم صامتِ سیاه سفیدِ خاک گرفته است. نه یک ذره رنگ که پاشیده باشند روی لباس ها و درخت ها و ساختمان ها. نه یک ذره صدا که گذاشته باشند ته گلوی آدم ها. که شده به اندازه یک نفس عمیق کشدار، یا یک باز و بسته شدن پلک روی دور کند، حواست را از این یکنواختی ِکرخت ِخاکستری پرت کند. نیست ولی. آفتاب نیست. رنگ نیست. صدا نیست. خمیازه های پشت سر هم است فقط. که از آسمان به آدم و از آدم به آسمان سرایت می کند. و پشت بندش هم خواب. دوره روزهای سیاه سفید من می شود: خانه، خواب، آب... خانه، خواب، آب. همین قدر خالی. که بکارم خودم را توی خانه، آبش بدهم، ریشه کنم، سبز نشوم.

حالا بعد از یک دوره بی سر و ته زندگی سیاه سفید، آفتاب که بزند، ع مونولوگ معروفش را تکرار می کند که: " لعنتی آن قدر توی آفتاب قشنگ می شود که آدم همه فحش های روزهای ابری اش را تمام و کمال پس می گیرد." و اضافه می کند که اصلن آدم دوباره عاشقش می شود. و وقتی این را می گوید لبخند توی صدایش درست از همان هاست که عاشق ها همیشه یکی اش را توی جیبشان، دم دستشان دارند. آن بار گفته بودم که خوب خیال کند اصلن من هم یکی لنگه همین شهر. گیرم که بیشتر روزها گرفته و تاریک و سیاهم. گیرم که بیشتر وقت ها اشکم لب مشکم است و صدای شُرشُر می دهم. گیرم که آدم ها را خسته می کنم، حالشان را به هم می زنم، لجشان را در می آورم. ولی ... ولی یک روزهایی هم هست که زیر و رو می شوم. که آفتاب دارم ته چشم هایم، ته صدایم، ته دلم. یک روزهایی هم هست که الکی می خندم، بالا و پایین می پرم، یک ریز حرف می زنم. کم است اما هست. دست کم اندازه همین آفتاب های کم پیدای این شهر تاریک که هست. گفته بودم "آن روزها  قشنگ می شوم ها!. آن روزها که می شود اخم های این روزهایت را پس بگیر. تمام و کمال" و اضافه کرده بودم که "آن روزها که می شود دوباره عاشقم شو." چیزی نگفته بود. فقط با لبخند عاشقانه ته جیبش ور رفته بود.

امروز پیش دستی کردم. شهر سیاه سفید بود هنوز. کسی عاشقش نمی شد. نوبت من بود. بعد از آبیاری صبحگاهی، خود کاشته ام را با ریشه هایش بردم بیرون. بعد از روزها. دردم گرفت. می ارزید ولی. یک چیزهای سبز کوتاه و تنکی توی قلبم در آمد. حالا اخم های ع را آماده گذاشته ام روی جاکفشی که از راه که رسید همان جا دم در پسشان بگیرد. تمام و کمال. گمانم وقتش شده باشد که دستی ته جیبش بکند. که لبخندش را در بیاورد. که دوباره عاشق شود.






Tuesday, June 5, 2012

گوش هایت را بگیر، می خواهم حرف بزنم

پیش نوشت: یعنی می شود دیگر آب ها از آسیاب افتاده باشد؟ که بعضی ها این جا را یادشان رفته  باشد اصلن؟ که نخواهند حال من را از این کلمه های سیاه بپرسند؟ 

می خواهم خودم را این جا ادامه بدهم. این که آدم بتواند خودش را ادامه بدهد خیلی خوب است. حتا خیلی خوب تر است که
آدم بتواند خودش را یک جور دیگری، که با جور الانش هیچ جور در نیاید، ادامه بدهد. که خوب این دیگر کار خیلی بزرگی است. و من کار خیلی بزرگ بلد نیستم بکنم، درست همان قدر که کار بزرگ نمی توانم بکنم، یا کار کوچک حتا. من فقط بلدم همه آدم ها بزرگ باشند و  من کوچک باشم و آن ها از بس من را نمی بینند -لابد- پاشنه کفششان را رویم بگذارند و سه بار به چپ و راست بچرخانند و خوب که له شدم راهشان را بکشند و بروند. بلدم آدم ها گوش هایشان را بگیرند، با صدای بلند حرف بزنند و حرف هایشان هم کلمه به کلمه از خود آسمان افتاده باشد توی دهانشان و کسی که چیزی نمی فهمد من باشم. بلدم آدم ها مثل یک تکه کاغذپاره  - گیرم چهار تا جمله هم رویش نوشته باشد که هیچ نخوانده باشند و نخواسته باشند که بخوانند- بگیرندم توی دستشان و مچاله ام کنند یا باب میلشان از من موشک و قایق و هواپیما بسازند؛ که لابد به جایشان بروم آن جاها که خودشان بلد نبودند بروند. بلدم هیچ وقت از هیچ کس هیچ چیز نخواهم و اگر یک بار - فقط یک بار- چیزی خواستم همه فکر کنند که من بی فکرترین و پرتوقع ترین و بی منطق ترین و زیاده خواه ترین آدم روی زمینم. بلدم آدم ها برای دو تا و نصفی دوستی که -تا جایی که گرفتاری شان اجازه دهد- نمی گذارند تنهایی محض مدام بپوساندم حرص بزنند و پیش خودشان فکر کنند مبادا محبوبیتشان در خطر بیفتد و خدای نکرده دستشان از سمت "شمع محافل"، همان که همه باید پروانه وار به گردشان بگردند و ظاهرن خیلی هم حال می دهد- کوتاه  شود. بلدم آدم ها چهار گوشه زندگی ام را بگیرند بیاورند پهن کنند جلویم و با دلیل و منطق - که ظاهرن من هیچ حالی ام نمی شود- برایم ثابت کنند که همه چیز درست است و من هیچ و مطلقن هیچ بهانه ای ندارم برای آن دسته از احساساتم که ممکن است خیلی هم سرخوشانه نباشد. بلدم آدم ها چون به قول خودشان دوستم دارند و خیرم را می خواهند گند بزنند توی زندگی ام و من  لالمانی بگیرم و دلم مردن بخواهد و از آن هم بترسم. بلدم آدم ها بخواهند من کس دیگری باشم و من نه بخواهم و نه بتوانم که خودم را -هر قدر مزخرف و غیر قابل تحمل- شبیه آن کس دیگر مورد نظر رنگ آمیزی کنم. بلدم از صبح تا شب صدای خودم را هیچ نشنوم که با کسی حرف می زند -کسی کجا بود؟- و صدایم آخر شب یک جوری باشد که انگار الان صبح است و من تازه از خواب بیدار شده ام و توی خواب هم با کسی  حرف نزده ام. بلدم آدم ها بگویند بینی اش بزرگ است و صورتش کج و کوله است و قدش کوتاه است و دارد چاق می شود و موهایش را رنگ نمی کند و ... و من برایشان کف بزنم. بلدم صدای خودم را، صورت خودم را، خود خودم را هیچ نشناسم.  بلدم نظری نداشته باشم. بلدم دیده نشوم، شنیده نشوم، خوانده نشوم. بلدم کنار بکشم، وا بدهم، جا بزنم. بلدم نباشم.

خواستم بگویم من هم یک چیزهایی بلدم. خیلی هایش را هم تازه بلد شده ام. یعنی قبل تر ها به این خوبی بلد نبودم. خواستم بگویم دلم می خواست می شد خودم را جای دیگر و جور دیگری ادامه می دادم. جور دیگری که با جور کنونی هیچ جور درنیاید. وگرنه "نبودن" که ادامه دادن ندارد



پس نوشت: توضیح شفاهی ندارد. اگر همانی نبود که می خواستی، اگر باز نگرانم شدی و نفهمیدی چه مرگم است و اعصابت به هم ریخت، طبق قرار دیگر نخوان. یادت که می آید: "گوش هایت را بگیر، می خواهم حرف بزنم" ه





Thursday, March 29, 2012

Blunt Scissors Taste Like Hell

 نوشته بود پدربزرگش مرده. اتوبوس نیامده بود. فکر کردم به من ربطی ندارد. یک چیز تلخی اما از اعماق تنم جوشید آمد تا توی دهانم. گیرم پدربزرگ او به من ربطی نداشت. پدربزرگ خودم چه؟ آخر من هم پدربزرگ دارم هنوز. ولی فقط یکی. یکی شان سال هشتاد و شش رفت. اول عاشقی های من. همان که به من می گفت دختر عزیز. همان که تا قبل از این که خانه عمه پایش لیز بخورد و پنج شش ماه طول بکشد تا تمام شود توی خانه اش تنهایی قرمه سبزی می پخت. سوپ درست می کرد. کنار رادیوی همیشه روشنش پای پشتی توی آفتاب چرت می زد. و منتظر می ماند تا دخترش و پسرهایش شب به شب زنگ بزنند و دلش باز شود. آن یکی هنوز هست. هنوز؟ چرا گفتم هنوز؟  نمی دانم. حالا هست واقعن؟ گمانم باشد. نه! من سنگ نشده ام. فقط دیگر نمی دانم وقتی کسی هست و من نمی بینیمش، یعنی نمی توانم که ببینمش، یعنی با همه وجودم می خواهم و نمی توانم که ببینمش، هست واقعن؟ شاید هم آن ها هستند و من نیستم. برای من اما آدم های آن ور یک جور گنگ و محوی شده اند. انگار مالِ زندگی قبلی ام باشند مثلن. انگار که یک شب طولانی و خنک اول پاییز توی خوابم بوده اند مثلن. هی به در و دیوارهای خانه می گویم به خدا که من خودم را گم نکرده ام، آن ها را گم کرده ام. آن آدم ها اما اصرار دارند بگویند که "خودش را گم کرده" و انگشتشان را بکنند توی چشمم. شاید هم راست بگویند. اول خودم را گم کرده ام شاید. پشت بندش آن ها را هم. هر چه که هست این گم کردن درد دارد و سوز دارد و این را کسی، یعنی آدم های گنگ توی خواب، نمی دانند. اشتباهم شاید این است که قیچی که برداشته ام برای بریدن رگ و ریشه هایم زیادی کُند است. همان که می بُرم و نمی بُرد و می سوزاند و باز می بُرم و نمی بُرد و می سوزاند و این داستان ادامه دارد. داستان من و قیچی و دل زبان بسته ام. زبان بسته را راست می گویم. هر جور به این ترکیب دو کلمه ای نگاه کنی خودِ خودِ من است. حالا همه آن آدم ها فاتحه ام را خوانده اند گمانم. نمی دانند که این قیچی چه همه کند است و نمی بُرد و می سوزاند فقط. فاتحه خواندن را خوب بلدند ولی. نوشته بود که از دوستان و آشنایان دعوت می کند که در مراسم هفتم که در مسجد فلان برگزار می شود شرکت کنند. که لابد فاتحه بخوانند. گیرم این بار برای مرده. فکر کردم "خوب که چی؟".  یعنی نه به این سادگی که فقط خوب که چی و تمام. یک جور هولناکتری. مثلن این جور که:  "تلفن زنگ می زند. از ایران است. جواب می دهم. صدای همهمه می آید. بعد صدای دری که محکم بسته می شود و سکوت. آرام آرام شروع می کند به حرف زدن. مِن مِن می کند. بغضش را هی نجویده قورت می دهد. سرفه اش می گیرد. دوباره شروع می کند. همین جور که آسمان به ریسمان می بافد دست هایش را جلوی گوشی تکان می دهد که بوی آرد تفت داده و گلاب نپیچد توی گوشی و برسد به من. بعد با صدای خش دار و بی رمق می گوید که حال باباجون خوب نیست. و بیمارستان است. و همه الان بیمارستان هستند.  از همین دروغ های کلیشه ای که سهم ما تک افتاده ها می شود. بعد من می گویم خوب که چی؟ می گوید راستش را بخواهم سه روز پیش مرده است. صبر هم نمی کند که ببیند راستش را می خواهم یا نه. می گویم خوب که چی؟ نه نمی گویم. داد می زنم خوب که چی؟ خوب که چی؟ خوب که چی؟ ... نمی فهمم این را چرا به من می گوید. من که خودم هزار سال است که مرده ام. فریاد می زنم. نعره. ضجه. خوب که چی؟ گوشی از دستم می افتد. او هم همان جا پشت گوشی یخ می زند انگار.  سر آخر بوی آرد سوخته ای که از یازده هزار کیلومتری می پیچد توی بینی ام یادم می آورد که کسی هنوز پشت خط است ..."  و این کابوس آشنای من است.

 دهانم مزه زهر مار می داد. مزه قیچی کُند. مزه خون. اتوبوس آمد. چشم های اشکی ام را دوختم به عینک دودی راننده. کارتم را نشان دادم و با زبانم سلام کردم. با دلم اما فکر کردم به کسی چه که من دارم وسط خیابان بدون عینک گریه می کنم. اصلن بگذار خلاقیتشان را به کار بیندازند. هر چند شک دارم که فکرشان به قیچی کند و رگ و ریشه های آویزان از یک قلب خسته برسد.

پ.ن. یادم باشد از "بی ریشگی و عقده آفتاب" هم بنویسم. از "هوای تاریک پشت حنجره ام" هم.

پ.ن.2. پیام دریافت شد. واقعن هم نیازی به بلند شدن نبود. آغوش که بماند. تکلیفم روشن شد لااقل.

Sunday, February 26, 2012

Nocturne

بی کس و بی همدم و همراه
می نشینم رو به روی کهنه آتشدان خانه
خیره بر هر شعله ای کز دیگران پرنورتر، پرزورتر باشد
گاه گاهی تکه چوبی، برگ خشکی، شاخه ای می افکنم در آتش بی دود  
هم نوا با تیک تاک ساعت کوکی 
زیر لب شعری به نجوا می سرایم:  ه
"ناله و اندوه بی پایان ندارد سود
انتظار و مرگ را درمان نخواهد بود"
...
باد سردی می وزد ناگاه
می خزد خورشید در زیر لحاف ابر 
طاقتش اما به سرما نیست
لنگ لنگان و پشیمان می رود با کوله بارش
تا به آن جا که هوا گرم و زمین سرسبز و نورانیست
...
شب هراسان و پریشان می رسد از راه
مشت های محکمش را چند باری می زند بر در
"هان! کجایی؟ باز کن در را
به روی میهمانی که به تعداد تمام اختران آسمان خسته ست  "
خیره می مانم به در این بار
در میان تاق تاق ضربه هایش می زند فریاد:
"باز کن! سرما کمر بر قتل من بسته ست"
...
باورم نآید که درد انتظارم آخر آمد،آه
می گشایم در به روی قامت بالابلند شب
می فشارم سرد و لرزان پیکرش را تنگ در آغوش
بوسه باران می کنم سر تا به پایش را
می نشینم در کنارش رو به روی آتشِ از هجمه باد وزان خاموش

گ.ل.ن.و.ش
شهریور هشتاد و نه
ونکوور

پ.ن. وسط جیغ و دست و سوت آدم ها سرم را میگیرم بین دست هایم و با سوء استفاده از هیاهو بلند بلند گریه می کنم. امروز فهمیدم که نه تنها سنگ شده ام که دیگر به هیچ خاکی هم تعلق ندارم. خوش به حالتان که خوشحالی یادتان نرفته هنوز. قدرش را بدانید.


Sunday, February 19, 2012

What's Wrong with Me? Seriously!

گفت به به! چه قدر پرانرژی و خوشحال و با روحیه. خواستم پشت سرم را نگاه کنم. دور و برم را. با من نمی توانست باشد. بود ولی. خواستم بگویم صبر کن فقط یک گوشه اش را برایت کنار بزنم تا ببینی که چه پوسیده ام از تو. که چه گندیده ام. که چه بوی نا می دهم از بس که اشک شره کرده آن تو و فرصت نکرده که خشک شود بس که باز اشک و اشک و اشک. خواستم بگویم چشم هایم را دیده ای که چه می سوزند از بیخوابی و گریه و بعد بگویی که چه خوشحال. گول خنده هایم را می خورند آدم ها و من کاری از دستم بر نمی آید. شبش نخوابیده بودم. درس خوانده بودم تا سه و بعدش دیگر خواب را باید توی خواب می دیدم. بس که تا خود صبح قلبم سرش را کوبیده بود به  میله ها و خون گریه کرده بود. دخترک آرایش کرده خوشحال توی سرم گفته بود که آخر مشکلم چیست که این همه بیقرارم و مگر چه می خواهم از زندگی ام و مگر همین را نمی خواستم و دیگر چه مرگم است. من فقط رویم را برگردانده بودم و رفته بودم چون می دانستم که هیچ وقت نمی فهمم که چه مرگم است. فقط زیر لبی گفته بودم که من بلد نیستم زندگی کردن را و لذت بردن را و همه اش عذاب کشیدن را بلدم و غصه خوردن را و گریه کردن را. قرار این بود که این بار درس بخوانم و از خواندنش لذت ببرم و حالا تمام زندگی ام شده این که نمره هایم عالی شود که خودم را نمی دانم به چه کسی ثابت کرده باشم. گفتم که بلد نیستم. حالا دلم را خوش کرده ام که بلکه از توی این درس ها یک چیزی در بیاید و بفهمم چه مرگم است و چرا زندگی کردن را یاد نمی گیرم. هرچند که چشمم آب نمی خورد. بعد از تقلای بی نتیجه توی تخت، پتوی مسافرتی را برده بودم توی هال و دراز کشیده بودم روی مبل و کتاب خوانده بودم. توی کتاب ولی جنگ بود و ترس بود و بمباران و موشک باران بود و آوار بود و بوی سرب و باروت بود و هرم آتش بود و صدای گلوله و آژیر قرمز بود و آدم های زخمی بود که هی مرده هایشان را به دوش می کشیدند و هی می مردند. رد میله ها دیگر روی صورت قلبم پیدا  شده بود. راه راه های عمیقی که خون چکه کرده بود ازشان. کتاب را ول کرده بودم بلند شده بودم رفته بودم توی اتاق دوباره. سرم را کرده بود زیر پتو و در راستای درس هایم گوش کرده بودم به حرف های پیاژه که توی صفحه کوچک گوشی نشسته بود و می گفت کانستراکتیویست است و حرفش این است که بچه  ها خودشان با دست خودشان دانششان را از دنیایشان می سازند. دلم سوخته بود برای بچه هایی که باید بیایند و آجر روی آجر ساختمان دنیایشان را بسازند و هر چه دیوارها بالاتر می رود بیشتر بفهمند که چه کلاه گشادی سرشان رفته است. خود کوچولویم را دیدم که دارد عرق می ریزد و با مغز کوچکش سعی می کند بفهمد این یکی آجر را کجای ساختمان بگذارد که این همه بی قواره و بی معنی و پوچ به نظر نرسد و نمی تواند و آجر را پرت می کند روی زمین و بغضش می ترکد. پیاژه حرف هایش را زده بود و رفته بود و آفتاب زده بود و قلب من هنوز می کوبید. خون راه افتاده بود. خواسته بودم شاملو برایم شازده کوچولو بخواند که خوابم ببرد. تلاش کرده بودم بروم توی همان صحرا کنار همان هواپیمای خراب و برای شازده کوچولو بره بکشم. نشده بود اما. قصه را نمی شنیدم انگار. مغزم جا نداشت. فقط صدای شاملو توی پس زمینه هی کش می آمد و هی زیر و بم می شد و من در پیش زمینه داشتم به هزار تا امتحان و کوفت و زهر ماری که باید این هفته می دادم فکر می کردم. شاملو هم قصه اش را خوانده بود و رفته بود و من و قلبم توی خم همان کوچه بودیم که بودیم. او می کوبید و من دستم را بیهوده روی قفسه سینه ام فشار می دادم. بعد دیگر ساعت هفت صبح مستاصل شده بودم و هق هقی که زود زار زار شده بود. یادم افتاده بود به امتحان تاریخ سوم راهنمایی. زیاد بود و نمی رسدم همه اش را واو به واو حفظ کنم. زار زده بودم برای مامان که من نمی رسم همه اش را بخوانم. مامان هم گفته بود که خوب نرسم و هر چه قدرش را که رسیدم بخوانم و گور پدر امتحان هم کرده. من هم انگار همین را نیاز داشته ام آرام شده بودم و مثل آدم درسم را خوانده بودم. حالا هم انگار یکی باید همین را هی بهم بگوید. حرف خودم را قبول ندارم انگار. سرم را فرو کرده بودم توی بالشت و بلند بلند گفته بودم که نه درس نخواندنم به آدمیزاد می ماند و نه درس خواندنم. ع بیدار شده بود و بغلم کرده بود و آن وقت تازه قلب از حال رفته ام دیگر نکوبیده بود. ع گفته بود گور پدر امتحان هم کرده. مثل مامان. و من آرام گرفته بودم. یک ساعت خوابیده بودم و تمام. تمام روز را دویده بودم و بعد شب توی مهمانی با چشم های سرخ و پلک های روی هم افتاده پرانرژی و خوشحال و باروحیه به نظر رسیده بودم. و این لابد خیلی خوب است. چه بگویم ...ه


من از خودم می ترسم.




Monday, February 13, 2012

I Wish My Song Sprouted from My Tongue ...

بعد از آن هفته دیوانه کننده خسته بودم. حق داشتم که خسته باشم یا نه را نمی دانم. ع می گفت که معلوم است که حق دارم. من خودم ولی شک داشتم. خودم خواسته بودم آخر. بعد از امتحان آخر ولی خسته بودم. اصلن خستگی روی تمام تنم جوانه زده بود. حتی سر انگشتانم. همان جا که آوازم هم جوانه می زند. آوازم با خستگی قاطی شده بود. شده بودم زنی که آواز خسته اش از سرانگشتانش جوانه می زند. راستی این اسم این همه مسخره است؟ آمده بود نوشته بود اسم مزخرفی انتخاب کرده ام. ربطی به او داشت؟ نداشت. گفته بود مثل یک لوستر شکننده بی ریخت آویزانش کرده ام بالای سر این جا. خانه خودم بود. اتاق خودم بود. همین جور که داشتم درباره خودم فکر می کردم یک دفعه به ذهنم رسیده بود. شبیه خودم بود. دوستش داشتم. خواسته بودم که روی سنگ قبرم هم همین را بنویسند حتا. بس که حرف بلد نیستم بزنم. بس که همیشه خدا توی هر جمعی ساکتم و فوقش الکی می خندم فقط. فکر کرده بودم که نهایتش این است که حرف هایم را می نویسم توی آن دفتر و باز هم هیچ کس نمی شنودشان. تنها جایی که می توانستم بیشتر از دو کلمه حرف بزنم و کسی هم اگر خواست بشنود همین جا بود. آن هم نه با زبان و صدا که با انگشت و کلمه. آواز من هم این طوری بود. قبول کرده بودم. کنار آمده بودم با خود بی زبانم. ع توی مهمانی ها هر از گاهی چشم های مهربانش را می دوزد توی چشم هایم و آرام می پرسد که چیزی شده که این همه ساکتم و یک کلمه هم حرف نمی زنم. دیشب هم گفت. چند بار. دلم می سوزد که پنج سال گذشته و هنوز من مزخرف را نشناخته. مامان می گفت که او هم اوایل همین طور بوده و مثل بابا بوده و ساکت و صامت بوده ولی کم کم درست شده، هر چند که بابا هنوز که هنوز است ساکت است. من هنوز هم منتظرم که کم کم درست شوم. که بتوانم زل بزنم توی چشم آدم ها و یک ریز حرف بزنم. که نیازی نباشد دیگر که آوازم از نوک انگشتانم جوانه بزند و قد بکشد و بنشیند روی این صفحه که یک نفری بیاید بگوید چرند است. منتظرم که درست شوم اما هر روز بدتر می شوم. شاید چون بابای درونم قوی تر است. همیشه قوی تر بوده. اصلن همین یاغی گری هایم اگرچه در ظاهر هیچ شبیه بابا نیست اما من همه اش را یواشکی از خودش یاد گرفته ام. آن وقت که زیر باز حرف زور نرفت و از آن شرکت کذایی آمد بیرون و تا مدت ها بعد از ظهرها بیکار بود. یعنی شغل دوم نداشت. مامان حرص می خورد. جوش می زد. می گفت لگد به بخت خودش و ما می زند. بابا ولی زیر بار نرفت. ساکت تر شد ولی عصرها ساعت چهار آمد نشست توی خانه ور دل ما. مامان این طور می گفت. من نمی فهمیدم حق با کدامشان بود. ولی توی دل کوچکم بابا برایم بزرگ تر شده بود. بابا "هر کاری" را نکرده بود چون همه همان کار را می کردند. یا من خواسته بودم این طور برداشت کنم. از همان جا بود گمانم که نخواستم هر کاری را چون همه می کنند بکنم. بابا از همه همکارهایش توی اداره عقب افتاد. مامان این جور می گفت. من از همه هم سن و سال هایم عقب افتادم. مامان این جور می گوید. از وقتی که ماجرا را فهمیده محال است تلفنی صحبت کنیم و نپرسد که حالا کی تمام می شود. و من باید گوشی را از این دستم بدهم آن یکی دستم. توی این فاصله چشم ها و لب هایم را روی هم فشار بدهم که بغض از تویشان نپرد بیرون. توی دلم بگویم آخر بگذار شروع شود تا بعد بگویم کی تمام می شود. بعد الکی بخندم و بگویم که حساب کند که چهار-پنج سال مثلن. تا آخر آخرش. و بدانم که دروغ می گویم. بابا چیزی نمی گوید. می خندد و آرزو می کند که این بار دیگر موفق باشم. من عقب افتاده ام. خیلی سال. می دانم. نیازی نیست هر روز این عقب افتادگی ام توی صورتم کوبیده شود. من عقب افتاده حالا دارم روی شانه های بابای درونم خلاف جریان آب شنا می کنم. درست مثل آن روز توی استخر خانه دایی بابا که بابا من چهار-پنج ساله ترسوی جیغ جیغو را روی دوشش سوار کرد و برد تا ته استخر و برگرداند. من تمام مدت توی دلم خالی بود و جیغ می زدم. ته دلم ولی قرص بود انگار. روی شانه های بابا. حالا هم دارم برای خودم دست و پا می زنم. دلم خوش است که خودم خواسته ام. با خودم مسابقه گذاشته ام و فکر می کنم حق ندارم خسته شوم. ولی چه حق داشته باشم چه نداشته باشم بعضی وقت ها خسته می شوم. و خستگی روی تمام تنم جوانه می زند. حتا سر انگشتانم.



Sunday, February 12, 2012

Dead End

جایی 
حوالی خودم
گیر کرده ام
...
به دیوار خورده ام
...
مرده ام

Monday, January 30, 2012

Stranger! Talking to you ...

با تو می گویم غریبه
با تو می گویم که چشمانت شرار دیگری دارد
سرزمینت، کشورت باغ و بهار دیگری دارد
با تو می گویم که رنگ آسمانت تا ابد آبی است
دشت هایت تا همیشه سبز و گلگون، رنگ شب های تو مهتابی است
با تو می گویم که درس شادیت را خوب می دانی
من نمی دانم که قدر و ارزش آزادیت را خوب می دانی؟
با تو می گویم که دردت -گر نگویم درد بی دردی- در نهایت درد دندان است
تو چه می دانی که در دنیای من، درد مردان،درد زندان است
شرط می بندم نمی دانی چه حسی دارد ار در خاک خود بیگانه باشی
با دورنگی و دروغ و دشمنی هم خانه باشی

با تو می گویم غریبه تا ببینی پرده ای از حال و روز کشورم را:
"...روزهای کشورم، ایران من، خاکستریست
سرزمینم زردروی است و به جایش بستریست
هر نفس زجر و شکنجه، هر قدم رنج و عذاب
تب، تشنج، رعشه، هذیان، التهاب و اضطراب
نوجوانان و جوانان وطن افسرده اند
هر چه گل، سبزه، چمن پژمرده اند
هر چه ایمان داشتیم از بن خراب
هرچه امید رهایی داشتیم نقش بر آب
شاخه های سبز را بشکسته اند
بال پرواز صدا را بسته اند
خون سرخ عاشقان بر راهها
جملگی یوسفان در چاه ها..."

باز گویم یا همین ها هم بس است؟
حال دانستی که ایرانم چه بی کار و کس است؟
با تو می گویم غریبه، تو بدان درد مرا
تا اگر اشک مرا دیدی روان در دل نپرسی که "چرا؟"

گ.ل.ن.و.ش
بهمن 88
ونکوور

پ.ن. جهت گردگیری ...
پ.ن.2. دو سال از آن روزها می گذرد. توی این دو سال من سنگ شده ام، ایران سنگستان. من دیگر برای ایران تب زده ام گریه نمی کنم. دیگر حرفی هم ندارم که برای غریبه ها بزنم. من یک سنگ ناامید خسته ام.

Thursday, January 5, 2012

The Newborn Phoenix

نشستم توی آمفی تئاتر. ردیف بیست و چندم از جلوی کلاس، ستون وسط، صندلی دوم از چپ. کنارم استفانی نشست ولی اسمم را نتوانست تلفظ کند. نمی دانم چرا دلم به "گلی" راضی نمی شود. آن وقت مجبور می شوم به چیزی در حد و اندازه های "گُرنُش" رضایت بدهم. بگذریم. امروز نشستم وسط چهارصد و چهل و چند تا دانشجویی که میانگین سنی شان به زحمت به بیست می رسید. احساس پیری کردم؟ فکر کردم برای من دیر است؟ افسوس خوردم که چرا زودتر به این نقطه نرسیدم؟ نه. نه که بخواهم خودم را توجیه کنم یا کم نیاورم. نه! واقعن این طور بود. به جایش شروع کردم با آن ها جوان شدن. حس می کردم پوستم یک جور نامحسوسی کش می آید و چروک های ظریفش یکی یکی باز می شوند. حس می کردم این برق چشم های من بیست و هشت ساله است که کلاس درس سال اول لیسانس را تمام و کمال روشن کرده است. حس می کردم استاد تپل خوش اخلاق درس از جلوی کلاس برایم وی نشان می دهد که یعنی "بله! درست اومدی!". برای اولین بار توی دوران تحصیل تمام نشدنی ام نشستم سر کلاسی که دلم نمی خواست تمام شود، که برای شنیدن مطالبش ولع داشتم، که فکر نمی کردم دارم وقتم را تلف می کنم. برای اولین بار توی زندگی بیست و هشت ساله ام قرار نبود مهندس شوم یا هر چیز دیگری که بقیه خوششان بیاید و بهم افتخار کنند و برایم دست بزنند و هورا بکشند. این بار هیچ کس پشتم نبود، تنهای تنها آمده بودم اما خوشحال، اما خوشبخت


شاید باید این همه سال می گذشت. شاید نباید هیجده ساله که بودم سر این کلاس می نشستم. که اگر می نشستم ممکن بود این حس بی نظیر را هیچ وقت تجربه نمی کردم. حس شروع دوباره، درست مثل به دنیا آمدن دوباره. این بار اما به دنیای خودم آمده ام. ده سال را می گذارم به حساب زمانی که لازم داشتم تا خودم را تعریف کنم، از اولِ اول. که دور بریزم منی را که خانواده ام از روی یک سری شواهد برای خودشان تعریف کرده بودند. منی که "باهوش" تعریف شده بود چون در دو سالگی کتاب های شعرش را مثل بلبل ازحفظ می خواند، در پنج سالگی خودش می توانست کتاب بخواند، و در شش سالگی پایتخت همه کشورهای دنیا را بلد بود. منی که "باهوش " تعریف شده بود چون توی دبستان معدلش بیست بود -به جز کلاس چهارم که معلم ورزش بهش داده بود هفده و معدلش را خراب کرده بود- و کلاس سوم و چهارم و پنجم توی مسابقات علمی مقام آورده بود و یک بار منطقه هم رفته بود و چون فرق ابر کلاله ای و پشته ای را یادش رفته بود برنده نشده بود.  منی که "باهوش" تعریف شده بود چون توی راهنمایی و دبیرستان هم همیشه شاگرد اول بود. منی که انگار فقط "باهوش" تعریف شده بود و ظاهرن کسی اعتقادی به تعریفش نداشت. همین شد که مجبور شد موسیقی را رها کند که به درسش لطمه نرسد. همین شد که مجبور شد در دبیرستان رشته ریاضی را انتخاب کند چون معلوم نبود که اگر دنبال علاقه آن وفتش می رفت و تجربی می خواند همان سال اول داروسازی قبول می شد یا نه. منی که باز "باهوش" تعریف شده بود چون رتبه کنکورش شد چهارصد و هفت ولی آن قدر لیاقت نداشت که خودش تنها رشته ای را که بین آن همه رشته خشک و سرد کمی می توانست برای ادامه اش انگیزه داشته باشد انتخاب کند. مهندسی پزشکی جدید بود و آینده نداشت و او باید کامپیوتر می خواند که بازار کار داشته باشد. از این جا به بعد اما بنای گلنوش باهوش بی اعتماد به نفسی که ساخته بودند -ساخته بودیم همه مان دست به دست هم- شروع کرد به ترک خوردن و نشست کردن و فروریختن. تا همین امروز که دهان زمین باز شد و ته مانده اش را هم بلعید. نه یک سال که ده سال عقب افتاد، نه تنها خیلی زود سر کار پر در آمد نرفت که تا امروز یک قران هم از مهندسی کامپیوتر کذایی اش در نیاورده است. نمی دانم چه چیز مهم بود؟ آرامش من؟ خوشبختی من؟ یا این که باباجون بنشیند برای فامیل بگوید که "بله! نوه من خانم مهندس است!" و روی ه اش سه تا تشدید بگذارد. هر چه بود تمام شد و من هنوز کلمه ای از تصمیمم را به مامان و بابا نگفته ام و این تنها نکته دردآور ماجراست. یک "ای کاش" سبز پررنگ از وسط دلم سبز شده و رسیده تا خود آسمان.


استاد توی ایمیلش نوشته بود که کاش یک سال پیش فهمیده بودم که راهم این نیست و وقت او را تلف نمی کردم. اما بعدش گفته بود که باز هم دیر بهتر از هرگز است و برایم آرزوی موفقیت کرده بود. می خواستم در جوابش بنویسم "کجای کاری؟! من ده-پانزده سال است که می دانم." ولی ننوشتم. جواب نداشت. خداحافظی کرده بودیم.


زن جوان مسئول تحصیلات تکمیلی می گفت"مطمئنی نمیخوای تمومش کنی؟" نفس عمیقی کشیدم و گفتم "آره!" و به پهنای صورتم لبخند زدم. توی دلم برای هزارمین بار گفتم:"هیچ وقت این قدر مطمئن نبودم." تا این جای کار، از دید عموم، یک لگد محکم زدم زیر بختم. اما احساس خوشبختی می کنم. فکر می کنم مهم همین باشد.


شاید باید اول خاکستر می شدم تا دوباره زاده شوم. انگار که ققنوس.


پ.ن. گاهی وقت ها واقعن از مادر شدن می ترسم. بیشتر از باقی وقت ها.
پ.ن.2. اگر شما هم جزو همان عموم مذکور هستید حرفی بینمان باقی نمی ماند. پرونده اش را ببندید. من که بسته ام. 
پ.ن.3. هنوز هزارتا امضا مانده تا شروع دوباره اما می خواهم خوشحال باشم. و امیدوار.