Monday, October 22, 2012

نگاهم با نگاهش کرد برخورد ...

دیر کرده بود. آبگوشت روی گاز دو هزار تا قل زده بود. مامان همیشه می گفت مثلن فلان چیز را میریزی توی فلان خورش و میگذاری دو تا قل بزند. و من همیشه برایم سوال بود که دو تا قل دقیقن یعنی چه. حالا ولی می دانستم که آبگوشت بیچاره دو هزار تا قل را راحت رد کرده. از تویش صدای فریاد و ناله و ضجه می آمد. نخودها و لوبیاها به جان هم افتاده بودند و داد و بیداد می کردند. سیب زمینی ها از حال رفته بودند. گوشت ها هم با دل های ریش ریشان زار می زدند. گرسنه بودم. گرسنه که می شوم عصبی می شوم. مقاله هفته ام را هنوز نفرستاده بودم و فقط پنج ساعت و نیم وقت داشتم. کارم که گیر می کند هم عصبی می شوم. حالا دوبار عصبی بودم. ساعت شش و نیم بود که آمد. در را که باز کرد گفت چه بویی. چرخ خرید ساختمان را پر کرده بود. گفتم پس کو دو چرخه جدیدش. گفت که توی پارکینگ است و می آوردش. ساعت را نشانش دادم. غر زدم. گفت که خرید بوده دیگر. خندید و پیشانی ام را بوسید. داشتم با ملاقه آب های آبگوشت را می کشیدم توی ظرف. آمد تو و شروع کرد به خالی کردن کیسه های خرید. گفتم کفشهایت! گفت ببخشید و کفش هایش را در آورد. دستپاچه بود. خوش اخلاق هم بود. می خواست من را بخنداند. می خواست از دلم در بیاورد. چه چیزی را؟ نمی دانم. من ولی صورتم مچاله بود. همان جور که خرید ها را جا به جا می کرد حرف می زد. من ولی نگاه نمی کردم و سرم به کار خودم بود.

گفت که سه جور ماهی خریده. سالمون صورتی و کاد که من دوست دارم. بسته های ماهی را گذاشت توی فریزر. گفت که قزل آلا هم گرفته و می گذارد توی یخچال که فردا شب تازه بخوریم. صورتم را کمی از مچالگی در آوردم و از ته چاه گفتم که چه خوب. گفت که تخم مرغ را یادم رفته بوده توی لیست بنویسم و خودش یادش بوده و خریده. گفتم دستش درد نکند. می خواستم گوشت ها را بکوبم. باید قابلمه را زمین می گذاشتم. کف آشپزخانه با کیسه های خرید فرش شده بود. داشت می گفت که هویج هم خریده. نگاهم از کف آشپزخانه بالا آمد و رسید به دستش. هویج ها و یک بسته سه تایی کاهو توی دستش بود. گفتم که کاهو خریده باز؟؟ من که کاهو ننوشته بودم توی لیست. و صدایم پر از خرده شیشه بود. گفتم که یک بسته باز نشده داشتیم و حالا همه شان می ماند و می گندد. خندید و شیشه خرده های توی صدایم را به رویم نیاورد. مهربان بود.  گفت اشکالی ندارد که. حالا هر شب سالاد می خوریم. مچاله شدم باز. همین جور که دو تا چهار لیتری شیر را توی یخچال می چپاند و توضیح می داد که کدام برای خوردن است و کدام برای ماست زدن تلفنش زنگ خورد. گوشی را بین گوش و شانه اش گرفته بود و با جدیت سبزیجات و میوه ها را از توی کیسه ها در می آورد. رفتم جلو و با ایما و اشاره های مچاله ام گفتم که این کار را را بگذارد من بکنم و خودش برود پایین دوچرخه اش را بیاورد بلکه زودتر غذا بخوریم. تلفنش تمام شد. گفت که بهتر است برود تا کتکش نزده ام. چرخ خرید را هل داد بیرون. در را که خواست ببندد سرش را آورد تو و گفت ببین! دوسِت دارم. زود در را بست. خنده محوم را ندید. کیسه های مانده را یکی یکی باز کردم. کدو و بادمجان و کرفس خریده بود که من نگفته بودم. غر زدم و جا دادمشان توی یکی از طبقات. دو زانو نشستم جلوی یخچال و انگور و آلو و پرتقال را گذاشتم توی جامیوه ای. جعفری و نعنا هم رفتند توی کشوی وسط. دستم را گرفتم به در یخچال و بلند شدم. کف آشپزخانه را برانداز کردم که چیزی از قلم نیفتاده باشد. دور تا دورم پر از کیسه های خالی بود. خواستم در یخچال را ببندم که چشمم افتاد توی چشم قزل آلای بیچاره توی طبقه وسط. مچاله شدم باز. رویم را برگرداندم. خجالت کشیده باشم انگار. زود در را بستم. 

کیسه ها را جمع کردم. قابلمه را گذاشتم روی زمین. نشستم کف آشپزخانه روی فرش کناره زشت قهوه ای و با گوشتکوب افتادم به جان محتویات دو هزار تا قل زده قابلمه. چهل سال را لنگ لنگان و نفس بریده دویده باشم رفته باشم جلو انگار و نشسته باشم جای مامان جون. با همان کمردردش. یکی دو تا از مهره های پایین کمرم درد می کند آخر. بس که نشسته ام یا خوابیده ام روی آن تخت و درس خوانده ام لابد. پشتم به در بود و گوشت می کوبیدم. در را باز کرد و گفت تادا! و دوچرخه جدیدش را جلوتر از خودش هل داد تو. گردنم را چرخاندم و نگاهش کردم. لبخند زدم. گفتم چه قشنگ است. گفتم مبارکش باشد. چشم هایش از ذوق برق می زد. بیست سال را بالا و پایین پران و سرخوش دویده باشد رفته باشد عقب انگار و ایستاده باشد جای بچگی های خودش. توی دلم گفتم خوش به حالش و رویم را برگرداندم. گفت چرا دارم گوشت می کوبم. گفت که کار او بود. گفتم فقط دست و رویش را بشوید و بیاید که دارم می میرم. گوشت کوبیده ها را کشیدم توی ظرف و بردم سر میز و نشستم. دو تا کاسه آبگوشت کشید و با نان و ترشی آورد سر میز و نشست. 

تا شب چندین بار با ماهی قزل آلای توی یخچال چشم تو چشم شدم. صبح که رفتم سر یخچال شیر بریزم دیدم این طور نمی شود. یک تکه دستمال حوله ای کندم و انداختم روی چشم هایش. حل شد.

یک چیزی هم از قلم افتاده بود. یک انار سرخ روی پیشخوان. نوبرانه.

پ.ن. بَیَلی ها سگ خاتون آبادی عباس را کشتند. چه بهشان کرده بود مگر؟ گریه کردم.



Saturday, October 20, 2012

ماریو

استاد ایتالیایی نمره های میان ترم را فرستاده بود. همان که شبیه آل پاچینوست. میانسالی های آل پاچینو. صدای خاصی دارد. انگلیسی را هم با لهجه ایتالیایی حرف می زند. بیست ساله اگر بودم  می شد که عاشقش بشوم. که سر کلاس که نگاهش یکی یکی روی بچه ها لیز می خورد دل توی دلم نباشد تا بیاید و مثلن گیر کند توی چشم های من. چشم های خط خطی نشده ی قاب نگرفته ی کمرنگ من. با همان مژه های کوتاه و ابروهای کم پشت. همان ها که جیم اگر ببیند می گوید که چه بی حالند امروز. چشم های خودش را هم آخر بدون سیاهی های دور تا دورش قبول ندارد؛ چه برسد به چشم های من. گمانم اولین بار الف بود که گفت چشم های من خوبند. همین جور کمرنگ و بی خط. گفت مواظب شان باشم. هر بار که حرف بزنیم حال چشم هایم را می پرسد. ع هم آن روزها خواهش می کرد که چشم هایم را خط خطی نکنم. چشم های کمرنگم را که می دید ذوق می کرد. می گفت آخ جون! چشمای خودته! با چشم هایم آشتی کردم کم کم. حالا بیست ساله اگر بودم می شد که نگاه آل پاچینو ی کلاس 382 گیر کند توی چشم های کمرنگم و همان جا بماند. یعنی می شد که من خیال کنم که گیر کرده و همان جا مانده. بعد قلبم بزند و یک مزه شیرین عجیب جمع شود روی زبانم و توی دلم. مثل آن وقت ها که ع سه تا فیلم پدرخوانده را برایم آورده بود. من فیلم نبین تازه برای اولین بار آل پاچینوی جوان را می دیدم. به نظرم شبیه بودند. ع و جوانی های آل پاچینو. گمانم بعد از آن بود که عاشقش شدم. همان مزه شیرین و عجیب نشسته بود روی زبانم و توی دلم آن روزها. این روزها هم دلم لک زده برای چشیدن دوباره اش و نیست دیگر. مرور زمانِ تلخ و روزمرگیِ گس به جایش هست تا دلت بخواهد. فایل اکسل نمره ها را باز کردم. نود و دو. بالاترین نمره. یک خنده بچه گانه و یک چرخ دور خانه و یک اس ام اس خبر رسانی به ع و تمام. شیرین کامی ام سی ثانیه هم نکشید. انگار که قند مصنوعی.

تنهایی امشبم را با نان ترکی و پنیر بلغاری و استاد ایتالیایی پر کردم.

Wednesday, October 17, 2012

نیکی! نیکی! نیکیِ مامان!

از وقتی که دست نیکی را گرفتم و با خودم آوردم توی خواب هایم، دور تا دور خواب هایم را انگار با ریسه های چشمک زن رنگی چراغانی کرده اند. 

این جمله را توی خواب ظهرم هزار بار تکرار کرده بودم. انگار می دانستم که خوابم و با این همه دلخوش بودم به دنیای کوچکی که با دخترکم برای خودم ساخته بودم. دنیایی به کوچکی کاسه سرم و با چراغانی های رنگی دور تا دورش. سر آخر هم با صدای خودم که همچنان این جمله را تکرار می کرد بیدار شده بودم. توی بیداری هم چند باری تکرارش کرده بودم و به دلم نشسته بود. راست بود آخر. چند وقتی می شود که چشم هایم را که می بندم که بخوابم و قبل از له شدن زیر آوار فکر و خیال ها زیر لب نیکی ام را صدا می کنم: نیکی! نیکی! نیکیِ مامان! بعد لبخند سبک و نرمی می زنم و توی سرم, توی همان دنیای کوچک چراغانی ام، صورت بی شکل چاق و سفیدش را  که شبیه هیچ کس و هیچ چیز نیست به سینه ام فشار می دهم. و می خوابم. هنوز بیدار نشده اما دلم برایش تنگ می شود. همین می شود که دوباره دلم خواب می خواهد. و اگر بشود، و خیلی وقت ها یک کاری می کنم که بشود، دوباره می خوابم. حالا نه که همه اش توی خواب هایم صدای خنده هایش، صدای نفس هایش پیچیده باشد ها. نه. ولی همین صدا کردنش هم برای دلخوشی ام کافی ست انگار. و دلخوشی چیز خوبی است. 

دیوانه خوبی شده ام. دوست دارم دیوانگی تازه ام را. می نویسمشان که یادم بماند. شاید یک روزی نیکی از توی آن دنیای کوچک چراغانی بیرون آمد. شاید یک روزی دنیای بی در و پیکر بیداری هایم هم چراغانی شد. رنگی. چشمک زن. آن وقت شاید با نیکی نشستیم زیر نور رنگی چشمک زن و این ها را با هم خواندیم. شاید او یک دل سیر به دیوانه بازی های مادرش خندید و من توی صدای خنده اش حل شدم. کسی چه می داند.