Monday, January 21, 2013

چون مي تواند كشيدن، اين پيكر لاغر من ...

ساعت دو نيمه شب بود. سرم را گذاشته بودم روي پشتي مبل و ضجه مي زدم. بلند و كشدار. گمانم تمام اهالي ساختمان ١٩٥٥ بيخواب شده بودند. هر چند كه صداي خر و پف اتاق بغلي لحظه اي قطع نشده بود. ضجه هايم را كه آوردم توي اتاق تازه بيدار شد. افتاده بودم كنار در. بغلم كرد. مريض بود. سرفه مي كرد. وسط هق هق هايم گفتم خالي ام علي. چشم هايش بسته بود و سرش را تكيه داده بود به ديوار. گفت خالي يعني چي؟ نفهميده بود. من اما دوست داشتم وقتي مي گويم خالي ام بدون نياز به كلمه و تركيب هاي تازه بفهمد دارم از چه حرف مي زنم. من فقط خالي بودم و پوسته ام ترك برداشته بود و تويش هيچي نبود. از ته چاهي كه به جاي قل قل هق هق مي كرد گفتم خالي يعني خالي، يعني پوك، يعني پوچ. سرش را تكان داد كه باز خل شدي و چيزي نگفت. خواستم آسان ترش كنم. گفتم دلم گرفته. سوراخ گلويم را نشان دادم و زير لب گفتم يك چيزي اين جاست كه دارد خفه ام مي كند. گفت خوب چي؟ نمي دانستم. دنبال دليل منطقي گشت براي دل گرفته ام و پيدا نكرد. گفت توي خانه مانده ام. ماسيده ام. حوصله ام سر رفته. خوشي زير دلم زده. نسخه هميشگي اش را پيچيد: بايد فعاليتت را بيشتر كني. بايد سر خودت را گرم كني. صورت خيس و خرابم را بلند كردم و يك لحظه توي چشم هايش خيره شدم. بي فايده بود. سرم را پايين انداختم و آرام خودم را از بغلش بيرون كشيدم. ما بعضي وقت ها حرف هم را هيچ نمي فهميم.

***

تا شش صبح بيدار ماندم و به نيكي فكر كردم كه صورت بي شكل و صداي خنده اش چه دور بود. قلبم مي سوخت. موريانه سمجي انگار گوشه هاي قلبم را ريز ريز مي جويد. باز ياد آن برگه سونوي لعنتي بيست سالگي افتادم. هيچ يادم نمي آمد كه تويش نوشته بود تك شاخي يا دو شاخي. فقط يادم بود كه نوشته بود براي بچه دار شدن بايد بيشتر بررسي شود. به خود بيست ساله بيخيالم فكر كردم كه چه هيچ حواسش به نيكي نبوده آن روزها كه دست كم يادش بماند رحمش چند تا شاخ دارد. فكر و ذكرش فقط اين بوده كه پوست صورتش صاف شود و ديگر جوش هاي ريز و درشت نداشته باشد. به خود بيست و نه ساله خالي ام فكر كردم كه روح چروك خورده و چرك گرفته اش بوي نا مي دهد. به اين همه چيزي فكر كردم كه سر جايشان نيستند. به نون فكر كردم، به نون حسودي كردم بيشتر، كه چه بي هوا دارد مادر مي شود و نمي خواهد و به خودم كه چه هواي مادري دارم و نمي توانم. فكر كردم نكند نون بخواهد اسم بچه اش را اگر دختر بود بگذارد نيكي و دلم فشرده شد. براي اولين بار صداي گريه نيكي را از دورها شنيدم. تا شش صبح بيدار ماندم و به نيكي فكر كردم كه صورت بي شكل و صداي خنده و صداي گريه اش چه دور بود.