Saturday, October 19, 2013

... جز ناخن انگشت من

آمده بودم بيرون كه بهش بخندم وقتي آن جور از دوباره و صدباره ديده نشدنش عصباني بود و از خشم و اشك به خودش مي پيچيد. آمده بودم بيرون كه بهش بخندم و بزنم روي شانه اش كه "بي خيال" اما حالش هيچ خنده دار نبود. خنده روي لبانم ماسيد. يادم افتاد به خواب چند شب پيشش كه خود يك ساله و خود سي ساله اش را با هم وسط هياهوي يك مهماني بزرگ ديده بود. جواني هاي پدرش خود كوچك بي تاب و بي قرارش را بغل گرفته بود و مستاصل و خسته مدام ازش مي پرسيد "آخه چي مي خواي بچه؟ چي كارت كنم يه ذره آروم بگيري؟ ها؟ خودت بگو" و خود كوچكش هر بار پيچ و تاب خورده بود و بلندتر گريه كرده بود. خود بزرگش كه صحنه را ديده بود جلو رفته بود و به جواني هاي پدرش پيشنهاد داده بود كه بچه را به او بدهد شايد او بتواند آرامش كند. جواني هاي پدرش با كمال ميل بچه را به او داده بود و لابد نفس راحتي كشيده بود. بعد خود بزرگش خود كوچكش را بغل كرده بود و توي همهمه مهماني و لا به لاي آدم ها چرخيده بود. همان جور كه سر خود كوچكش روي شانه راستش بود، خود بزرگش با دست چپ پشت سر خود كوچكش را نوازش كرده بود و آرام و مدام توي گوشش زمزمه كرده بود "تو خود خود مني، اگه من نتونم آرومت كنم كي بتونه؟" اين را هزار بار توي گوشش گفته بود تا خود كوچكش كمي - فقط كمي - آرام گرفته بود. سر آخر كه خود بزرگش نشسته بود روي يك مبل بزرگ و خود كوچكش را نشانده بود روي پايش و يك دانه شيريني داده بود دستش و جمله اش را -لابد براي بار هزار و يكم- توي گوشش تكرار كرده بود خود كوچكش بالاخره آرام گرفته بود و خنديده بود. بلند بلند هم خنديده بود. 
از توي سرش آمده بودم بيرون كه بهش بخندم و حالا خنده روي لبانم ماسيده بود. ديدمش كه روي روشويي خم شده و موهايش از دو طرف توي صورتش ريخته و هق هق مي زند و اشك هايش دانه دانه از چشم هايش پايين مي چكد. بايد كاري مي كردم. رفتم توي آينه دستشويي رو به رويش ايستادم. دست دراز كردم و موهايش را آرام از صورتش كنار زدم. دست راستم را گذاشتم زير چانه اش و سرش را آرام بلند كردم. نگاه گريزانش را به سختي و براي لحظه اي به چنگ آوردم. خم شدم و توي گوشش آرام زمزمه كردم "تو خود خود مني. اگه من نتونم آرومت كنم كي بتونه؟" هزار بار توي گوشش گفتم تا كمي - فقط كمي - آرام گرفت. خنده اما نكرد. گفت ندارد. 

Tuesday, October 8, 2013

طبق معمول

تيم گفت من يك دانشجوي غيرمعمولي هستم، از چندين نظر. گمانم منظورش بيشتر زير همه چيز زدن و از اول شروع  كردنم بود. با اين همه مطمئن بودم از غيرمعمولي بودن هايم هيچ نمي داند. همان جا يادم افتاد به اين كه چه قدر آن روز كه جمعه بود و داشتم از خانه به سمت دانشگاه مي رفتم توي سرم دوشنبه صبح بود و من توي اتاق تيم بودم و داشتم با گردن كج ازش توصيه نامه مي خواستم. كه چه قدر آن روز توي سرم قلبم كوبيده بود و كلمه ها به زبانم چسبيده بود و بيرون نيامده بود. مي خواستم بگويم كجاي غيرمعمولي بودنم را ديده اي تيم عزيز! نگفتم. حالا كه بيرون سرم دوشنبه صبح بود و من توي اتاق تيم بودم و تيم مهربان بود قلبم آرام داشت زندگي اش را مي كرد و كلمه ها با اين كه كم بودند جايي هم گير نمي كردند. توي آن چند دقيقه حس كردم كه بعد از مدت ها كسي غير از علي من را مي بيند و صدايم را مي شنود. توي آن چند دقيقه گل نوش وجود خارجي داشت و از قضا يك دانشجوي غيرمعمولي بود كه قرار بود غيرمعمولي بودنش نقطه قوتش باشد. هرچند كه توي همان چند دقيقه هم توي سرم كسي نشسته بود و بلند بلند مي گفت كه من غيرمعمولي به درد نخوري هستم اما خودم را به آن راه زده بودم و نمي شنيدمش. دلم مي خواست همان جا روي همان صندلي رو به روي تيم و پنجره روشن پشت سرش بنشينم و يك دل سير حرف بزنم و برايش از غيرمعمولي بودن هايم بگويم؛ از فراري بودنم از آدم ها، از ترسيدنم از آدم ها، از دلزده بودنم از آدم ها؛ از لال بودن هايم، از كوچك بودن هايم، از نبودن هايم. نمي شد ولي. اين جا جايش نبود. حيف. گفت خوشحال مي شود برايم توصيه نامه بنويسد. گمانم تمام تشكرم را توي چشم هايم ديد. مرئي بودنم اما چندان طول نكشيد. عصر كه سر كلاس تيم پروژه ام را براي هم كلاسي ها توضيح مي دادم همه صندلي ها خالي بود و همه چراغ ها خاموش. دوباره نه كسي من را ديد و نه كسي صدايم را شنيد. مي خواستم به تيم كه توي آن خالي تاريك رو به رويم نشسته بود بگويم كجاي غير معمولي بودنم را ديده اي تيم عزيز! نگفتم.

Thursday, October 3, 2013

دریغ و درد که موسم گل، نوش نباشد *

دير شده بود. گل هاي ميخك سفيد را نشان داده بودم و به دخترک پشت پیشخوان گفته بودم دو سه دسته از اين ها با روبان مشكي توي يك گلدان شكم گنده گردن باريك. مي گفتند اين آخري ها پوست و استخواني شده بوده با شكم بزرگ. يك سرطان خيلي بزرگ توي شكمش بوده انگار. لعنتي. رفته بودم با بغض يك دسته ميخك زرد غنچه و يك دسته عروس هم آورده بودم داده بودم دست دخترك پشت پيشخوان كه لا به لاي ميخك هاي سفيد جايشان بدهد. پدرش گفته بوده عروس فرستادمش و حالا آمده ام جنازه اش را برگردانم. بغضم كه گريه شده بود علي سوييچ را داده بود دستم كه بروم توي ماشين تا او گلدان را بگيرد بياورد. نرفته بودم. به جايش لا به لاي گل ها چرخيده بودم و سوييچ را توي مشت عرق كرده ام محكم فشار داده بودم و زير لبي گفته بودم كه اين گل ها را بايد براي تولدت، براي خانه تازه ات، براي بچه ات مي خريديم نه كه براي مردنت. ميم گفته بود اين آخري ها دخترك را توي خيابان ديده بوده و با اين كه استخوان هاي بيرون زده و چشم هاي گود رفته اش داد مي زده كه يك جاي كار بدجور مي لنگد دلش خواسته فكر كند كه دخترك فقط حامله است. حالم از خودم بد شده بود كه چه دير مي رسم هميشه. دخترك پشت پيشخوان روبان مشكي كلفت نداشت و روبان مشکی نازكي كه با بي سليقگي دور دسته گل پيچيده بود هيچ معلوم نبود. گفته بودم مهم نيست. گفته بودم بهتر. دير شده بود. باران وحشي مي باريد و هوا سوز بدي داشت. شال سياه را روي سرم كشيده بودم و دويده بوديم به طرف ماشين. وسط صداي منظم برف پاك كن و صداي نامنظم به هم خوردن دندان ها و بالاكشيدن بيني من علي گفته بود روي كارتي كه دخترك پشت پيشخوان روي يك پايه بلند لاي گل ها چپانده بود چيزي بنويسم. وسط گريه پوزخند زده بودم. مسخره ترين كار به نظرم آمده بود. گفته بودم نمي نويسم. گفته بودم چه مي توانم بنويسم. دستش را روي فرمان جا به جا كرده بود و نيم نگاهي به گلدان انداخته بود و گفته بود بنویس " باعرض تسليت و با آرزوي صبر". دلم سوخته بود براي كلمه ها كه اين قدر ضعيف و به درد نخور و تو سري خورده بودند. گفته بودم نمي نويسم. فكر كرده بودم بيهوده ترين كار است. سر آخر توي پاركينگ خودش روي كارت را نوشته بود. "با عرض تسليت و ..." خودكار را تند تند روي كارت زده بود و پرسيده بود با عرض تسليت و چي؟ يادش رفته بود. همان جور كه به رو به رو خيره مانده بودم با صدايي كه فقط خودم مي شنيدم گفته بودم "و با آرزوي صبر." اما هر چه فكر كرده بودم نه فهميده بودم آرزو يعني چه، نه تسليت و نه صبر. گلدان را گذاشته بوديم روي ميز پر از گل و عكس هاي قشنگ تر از گل دخترك. وقتي روي صندلي نشسته بودم و دستمال توي دستم را پاره پاره مي كردم همان طور که با چشم هاي سرخ و خيس به خط افتادگي روي كفپوش وسط اتاق خيره مانده بودم احساس كرده بودم که چه "عرض تسليت و آرزوي صبر"مان در هرم غربت معلق در فضا دود مي شود، پوچ مي شود، هيچ مي شود.

پ.ن. بعد از چند روز حال "با مرگ کنار آمده" ای دارم. انگار کسی جلوی رویم تا آخر خط رفته است. 

* این مصراع، یک روز نه چندان دور که طبق معمول فکرم درگیر آخر خط و مسخره بودن زندگی بود توی ذهنم شکل گرفته بود و همان روز زیر یکی از عکس هایم نوشته بودمش. قرار بود یک شعر کامل بشود که ... آن روز توی آن مراسم که مدام عکس خودم را جای عکس نون لای گل ها می دیدم دوباره همین مصراع مهجور مانده توی سرم چرخیده بود و رقصیده بود و خودنمایی کرده بود.