tag:blogger.com,1999:blog-64877141483166839352024-03-19T05:54:23.692-07:00زنی که آوازش از سرانگشتانش جوانه می زندUnknownnoreply@blogger.comBlogger84125tag:blogger.com,1999:blog-6487714148316683935.post-11951090327400650202014-01-18T19:48:00.002-08:002014-01-18T19:48:36.192-08:00The ENDUnknownnoreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-6487714148316683935.post-35259699401277949922013-10-19T01:54:00.001-07:002013-10-19T01:58:39.330-07:00... جز ناخن انگشت من<div style="direction: rtl;">آمده بودم بيرون كه بهش بخندم وقتي آن جور از دوباره و صدباره ديده نشدنش عصباني بود و از خشم و اشك به خودش مي پيچيد. آمده بودم بيرون كه بهش بخندم و بزنم روي شانه اش كه "بي خيال" اما حالش هيچ خنده دار نبود. خنده روي لبانم ماسيد. يادم افتاد به خواب چند شب پيشش كه خود يك ساله و خود سي ساله اش را با هم وسط هياهوي يك مهماني بزرگ ديده بود. جواني هاي پدرش خود كوچك بي تاب و بي قرارش را بغل گرفته بود و مستاصل و خسته مدام ازش مي پرسيد "آخه چي مي خواي بچه؟ چي كارت كنم يه ذره آروم بگيري؟ ها؟ خودت بگو" و خود كوچكش هر بار پيچ و تاب خورده بود و بلندتر گريه كرده بود. خود بزرگش كه صحنه را ديده بود جلو رفته بود و به جواني هاي پدرش پيشنهاد داده بود كه بچه را به او بدهد شايد او بتواند آرامش كند. جواني هاي پدرش با كمال ميل بچه را به او داده بود و لابد نفس راحتي كشيده بود. بعد خود بزرگش خود كوچكش را بغل كرده بود و توي همهمه مهماني و لا به لاي آدم ها چرخيده بود. همان جور كه سر خود كوچكش روي شانه راستش بود، خود بزرگش با دست چپ پشت سر خود كوچكش را نوازش كرده بود و آرام و مدام توي گوشش زمزمه كرده بود "تو خود خود مني، اگه من نتونم آرومت كنم كي بتونه؟" اين را هزار بار توي گوشش گفته بود تا خود كوچكش كمي - فقط كمي - آرام گرفته بود. سر آخر كه خود بزرگش نشسته بود روي يك مبل بزرگ و خود كوچكش را نشانده بود روي پايش و يك دانه شيريني داده بود دستش و جمله اش را -لابد براي بار هزار و يكم- توي گوشش تكرار كرده بود خود كوچكش بالاخره آرام گرفته بود و خنديده بود. بلند بلند هم خنديده بود. </div><div style="direction: rtl;">از توي سرش آمده بودم بيرون كه بهش بخندم و حالا خنده روي لبانم ماسيده بود. ديدمش كه روي روشويي خم شده و موهايش از دو طرف توي صورتش ريخته و هق هق مي زند و اشك هايش دانه دانه از چشم هايش پايين مي چكد. بايد كاري مي كردم. رفتم توي آينه دستشويي رو به رويش ايستادم. دست دراز كردم و موهايش را آرام از صورتش كنار زدم. دست راستم را گذاشتم زير چانه اش و سرش را آرام بلند كردم. نگاه گريزانش را به سختي و براي لحظه اي به چنگ آوردم. خم شدم و توي گوشش آرام زمزمه كردم "تو خود خود مني. اگه من نتونم آرومت كنم كي بتونه؟" هزار بار توي گوشش گفتم تا كمي - فقط كمي - آرام گرفت. خنده اما نكرد. گفت ندارد. </div>Unknownnoreply@blogger.com1tag:blogger.com,1999:blog-6487714148316683935.post-42405405199474947872013-10-08T00:33:00.001-07:002013-10-08T00:33:10.909-07:00طبق معمول<div style="direction: rtl;"><span style="font-family: 'Helvetica Neue Light', HelveticaNeue-Light, helvetica, arial, sans-serif;">تيم گفت من يك دانشجوي غيرمعمولي هستم، از چندين نظر. گمانم منظورش بيشتر زير همه چيز زدن و از اول شروع كردنم بود. با اين همه مطمئن بودم از غيرمعمولي بودن هايم هيچ نمي داند. همان جا يادم افتاد به اين كه چه قدر آن روز كه جمعه بود و داشتم از خانه به سمت دانشگاه مي رفتم توي سرم دوشنبه صبح بود و من توي اتاق تيم بودم و داشتم با گردن كج ازش توصيه نامه مي خواستم. كه چه قدر آن روز توي سرم قلبم كوبيده بود و كلمه ها به زبانم چسبيده بود و بيرون نيامده بود. مي خواستم بگويم كجاي غيرمعمولي بودنم را ديده اي تيم عزيز! نگفتم. حالا كه بيرون سرم دوشنبه صبح بود و من توي اتاق تيم بودم و تيم مهربان بود قلبم آرام داشت زندگي اش را مي كرد و كلمه ها با اين كه كم بودند جايي هم گير نمي كردند. توي آن چند دقيقه حس كردم كه بعد از مدت ها كسي غير از علي من را مي بيند و صدايم را مي شنود. توي آن چند دقيقه گل نوش وجود خارجي داشت و از قضا يك دانشجوي غيرمعمولي بود كه قرار بود غيرمعمولي بودنش نقطه قوتش باشد. هرچند كه توي همان چند دقيقه هم توي سرم كسي نشسته بود و بلند بلند مي گفت كه من غيرمعمولي به درد نخوري هستم اما خودم را به آن راه زده بودم و نمي شنيدمش. دلم مي خواست همان جا روي همان صندلي رو به روي تيم و پنجره روشن پشت سرش بنشينم و يك دل سير حرف بزنم و برايش از غيرمعمولي بودن هايم بگويم؛ از فراري بودنم از آدم ها، از ترسيدنم از آدم ها، از دلزده بودنم از آدم ها؛ از لال بودن هايم، از كوچك بودن هايم، از نبودن هايم. نمي شد ولي. اين جا جايش نبود. حيف. گفت خوشحال مي شود برايم توصيه نامه بنويسد. گمانم تمام تشكرم را توي چشم هايم ديد. مرئي بودنم اما چندان طول نكشيد. عصر كه سر كلاس تيم پروژه ام را براي هم كلاسي ها توضيح مي دادم همه صندلي ها خالي بود و همه چراغ ها خاموش. دوباره نه كسي من را ديد و نه كسي صدايم را شنيد. مي خواستم به تيم كه توي آن خالي تاريك رو به رويم نشسته بود بگويم كجاي غير معمولي بودنم را ديده اي تيم عزيز! نگفتم.</span></div>Unknownnoreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-6487714148316683935.post-19521727953655187552013-10-03T18:29:00.001-07:002013-10-03T18:57:46.674-07:00دریغ و درد که موسم گل، نوش نباشد *<div style="text-align: right;">
دير شده بود. گل هاي ميخك سفيد را نشان داده بودم و به دخترک پشت پیشخوان گفته بودم دو سه دسته از اين ها با روبان مشكي توي يك گلدان شكم گنده گردن باريك. مي گفتند اين آخري ها پوست و استخواني شده بوده با شكم بزرگ. يك سرطان خيلي بزرگ توي شكمش بوده انگار. لعنتي. رفته بودم با بغض يك دسته ميخك زرد غنچه و يك دسته عروس هم آورده بودم داده بودم دست دخترك پشت پيشخوان كه لا به لاي ميخك هاي سفيد جايشان بدهد. پدرش گفته بوده عروس فرستادمش و حالا آمده ام جنازه اش را برگردانم. بغضم كه گريه شده بود علي سوييچ را داده بود دستم كه بروم توي ماشين تا او گلدان را بگيرد بياورد. نرفته بودم. به جايش لا به لاي گل ها چرخيده بودم و سوييچ را توي مشت عرق كرده ام محكم فشار داده بودم و زير لبي گفته بودم كه اين گل ها را بايد براي تولدت، براي خانه تازه ات، براي بچه ات مي خريديم نه كه براي مردنت. ميم گفته بود اين آخري ها دخترك را توي خيابان ديده بوده و با اين كه استخوان هاي بيرون زده و چشم هاي گود رفته اش داد مي زده كه يك جاي كار بدجور مي لنگد دلش خواسته فكر كند كه دخترك فقط حامله است. حالم از خودم بد شده بود كه چه دير مي رسم هميشه. دخترك پشت پيشخوان روبان مشكي كلفت نداشت و روبان مشکی نازكي كه با بي سليقگي دور دسته گل پيچيده بود هيچ معلوم نبود. گفته بودم مهم نيست. گفته بودم بهتر. دير شده بود. باران وحشي مي باريد و هوا سوز بدي داشت. شال سياه را روي سرم كشيده بودم و دويده بوديم به طرف ماشين. وسط صداي منظم برف پاك كن و صداي نامنظم به هم خوردن دندان ها و بالاكشيدن بيني من علي گفته بود روي كارتي كه دخترك پشت پيشخوان روي يك پايه بلند لاي گل ها چپانده بود چيزي بنويسم. وسط گريه پوزخند زده بودم. مسخره ترين كار به نظرم آمده بود. گفته بودم نمي نويسم. گفته بودم چه مي توانم بنويسم. دستش را روي فرمان جا به جا كرده بود و نيم نگاهي به گلدان انداخته بود و گفته بود بنویس " باعرض تسليت و با آرزوي صبر". دلم سوخته بود براي كلمه ها كه اين قدر ضعيف و به درد نخور و تو سري خورده بودند. گفته بودم نمي نويسم. فكر كرده بودم بيهوده ترين كار است. سر آخر توي پاركينگ خودش روي كارت را نوشته بود. "با عرض تسليت و ..." خودكار را تند تند روي كارت زده بود و پرسيده بود با عرض تسليت و چي؟ يادش رفته بود. همان جور كه به رو به رو خيره مانده بودم با صدايي كه فقط خودم مي شنيدم گفته بودم "و با آرزوي صبر." اما هر چه فكر كرده بودم نه فهميده بودم آرزو يعني چه، نه تسليت و نه صبر. گلدان را گذاشته بوديم روي ميز پر از گل و عكس هاي قشنگ تر از گل دخترك. وقتي روي صندلي نشسته بودم و دستمال توي دستم را پاره پاره مي كردم همان طور که با چشم هاي سرخ و خيس به خط افتادگي روي كفپوش وسط اتاق خيره مانده بودم احساس كرده بودم که چه "عرض تسليت و آرزوي صبر"مان در هرم غربت معلق در فضا دود مي شود، پوچ مي شود، هيچ مي شود.</div>
<br />
<div style="text-align: right;">
پ.ن. بعد از چند روز حال "با مرگ کنار آمده" ای دارم. انگار کسی جلوی رویم تا آخر خط رفته است. </div>
<div style="text-align: right;">
<br /></div>
<div style="text-align: right;">
* این مصراع، یک روز نه چندان دور که طبق معمول فکرم درگیر آخر خط و مسخره بودن زندگی بود توی ذهنم شکل گرفته بود و همان روز زیر یکی از عکس هایم نوشته بودمش. قرار بود یک شعر کامل بشود که ... آن روز توی آن مراسم که مدام عکس خودم را جای عکس نون لای گل ها می دیدم دوباره همین مصراع مهجور مانده توی سرم چرخیده بود و رقصیده بود و خودنمایی کرده بود. </div>
<div style="text-align: right;">
</div>
Unknownnoreply@blogger.com1tag:blogger.com,1999:blog-6487714148316683935.post-48253377461414420732013-09-29T00:57:00.001-07:002013-10-08T13:34:37.417-07:00آسمون مست جنونی ... آسمون تشنه خوني<div style="text-align: right;">
<span style="font-family: Verdana,sans-serif;">مي داني؟ الان از آن وقت هاست كه مي خواهم بزنم زير همه چيز. كه مي خواهم بزنم زير تمام زندگي و نابودش كنم. اصلا مي خواهم تمامش را بالا بياورم. زندگي؟ سر تا تهش مردگي ست و بوي نكبت مي دهد. دخترك رفت. دخترك مرد. مرد. مرد. مرد. به همين سادگي؟ نه. خيلي هم ساده نبود. من نمي دانم چه قدر درد كشيد. من نمي دانم چه در دلش گذشت. من حتا دوستش نبودم. من هيچ نمي دانم. فقط مي دانم به همين سادگي هم نبود. اما مرد. سردم است و دارم ازگرما خفه مي شوم. عرق كرده ام و تمام تنم ريز ريز مي لرزد. مي داني؟ امشب هيچ منطق حالي ام نمي شود. امشب افسارم دست احساسم است و احساسم توي تاريكي خودش را و من را به در و ديوار مي كوبد. درد می کنم. مي گويد كه خوب زندگي همين است ديگر. كه همه مي رويم. كه يكي زود مي رود يكي دير. دلداري مي دهد به خيال خودش. انگار من نمي دانم. من ولي آرام نمي گيرم. ياغي شده ام باز. می گویم انصاف نیست. هزار بار. می شنوم قرار نیست منصفانه باشد. هزار بار. نمی فهمم هیچ. مي خواهم شورش كنم عليه این زندگي بي انصاف لعنتي، عليه اين مردگي متعفن. خودم را مي بينم كه همين وقت شب سرش را از پنجره بيرون برده و بغض دردش را به شيشه سكوت اين دنياي آب برده و آدم هاي خواب برده مي كوبد و مي شكند. که فریاد می کشد. که ضجه می زند.</span><br />
<span style="font-family: Verdana,sans-serif;"> يك لحظه مي شوم دخترك وقتي داشته همه چيز را مي گذاشته و مي رفته و مي دانسته كه دارد مي رود. سرم مي خواهد بتركد. يك لحظه مي شوم شوهر دخترك با خانه خالي و دنياي خالي تر پيش رويش. نفسم مي خواهد بالا نيايد. يك لحظه مي شوم مادر دخترك قلبم مي خواهد بايستد. فكر مي كنم رواست اگر دنيا امشب، همین امشب، تمام شود. مي دانم اصلا من نه سر پيازم نه ته پياز. مي دانم كه شلوغش كرده ام. كه بايد بنشينم تمرينم را بنويسم و مقاله ام را بخوانم. كه بايد خوشحال باشم چون من هنوز سرطان نگرفته ام، هنوز نمرده ام. آخ اين هنوز لعنتي. كه هر روز هزاران نفر مثل دخترك مي روند و من روحم هم خبر ندارد. كه تا بوده همین بوده. كه بايد منطقي باشم. مي گويد گريه نكنم. مي گويم بگذار گريه كنم. می گویم بگذار غمگین باشم. مي گويم الان غمگين نباشم كي باشم. باز سنگدل می شوم و فكر مي كنم باباجون اگر مرده بود اين قدر غمگين نمي شدم كه حالا. لابد چون بابا جون بيست و هفت سالش نيست و هشتاد و چند سالش است. نمي دانم. بيخودي اما و اگر مي كنم. به حرف من است انگار. كسي نشسته است گوش مي كند انگار. حرف دارم اما. درد دارم. بغض دارم. حتا اگر حق نداشته باشم. حتا اگر وسط وسط پياز باشم. حتا اگر دوستش نبوده باشم و به من ربطي نداشته باشد.</span><br />
<span style="font-family: Verdana,sans-serif;">مي داني؟ دخترك را سر جمع دو سه بار توي مهماني هاي اين و آن ديده بودم. هميشه هم مثل تمام وقت ها كه چشم هايم را از غريبه ها مي دزدم و مي دوزم به انگشت هايم چشم هايم را ازش دزديده بودم. دخترك ولي هميشه به دلم نشسته بود. هميشه خنديده بود. با چشم هايش و با لب هايش و با دلش. نه كه حالا چون رفته و ما مرده پرستيم اين ها را بگويم. دخترك واقعي بود و خودش بود و خوب بود. هيچ وقت اما نشد كه دوست باشيم. شنيدن خبر بيماري اش چند ماه پيش و حالا خبر رفتنش امشب از تلخ ترين و دردناك ترين لحظات زندگي ام بود انگار.</span><br />
<span style="font-family: Verdana,sans-serif;"> اشک هایم تمام شد. حالا گلویم درد می کند و جای ناخن هایم کف دست هایم. می روم بمیرم حتا اگر هیچ چیز از مردن نمی دانم. حتا اگر هیچ وقت مرگ را یاد نمی گیرم. </span><br />
<span style="font-family: Verdana,sans-serif;"><br /></span>
<span style="font-family: Verdana,sans-serif;">پ.ن. نوشتم که خفه نشوم ... </span></div>
<div style="text-align: right;">
<span style="font-family: Verdana,sans-serif;"><br /></span>
<span style="font-family: Verdana,sans-serif;">پ.ن. 2. چند روز پیش نوشته بودم : "می دوم. هق هق می زنم. " همه ش دروغه. دروغه. دروغ محض ... " می دوم. نفس
نفس می زنم. " خوب میشی. باید خوب بشی. باید. باید. باید ... " می دوم. پر
پر می زنم. " انصاف نیست لعنتی. انصاف نیست. نیست. نیست..." کاش می شد چشم
بسته بدوم. پلک که می زنم پشت پلکم صورت زیبای دختر با آن لبخند دوست
داشتنی همیشگی اش نشسته و نگاهم می کند. از خودم خجالت می کشم. از این که
سالمم. از این که دارم می دوم. از این که ... فکر می کنم که اگر این همه
نچسب و منزوی و مزخرف نبودم همان چند باری که دیدمش با هم دوست شذه بودیم.
قبل از این که این همه دیر شود. بعد فکرمی کنم که اگر باهاش دوست شده بودم
حالا این درد را چه طور می توانستم تاب بیاورم." چند روز پيش نوشته بودم. چند روز پیش او هنوز بود ....</span><br />
<span style="font-family: Verdana,sans-serif;"><br /></span></div>
Unknownnoreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-6487714148316683935.post-31762524120290775892013-09-20T20:33:00.001-07:002013-10-08T13:34:56.836-07:00هواپيما-نوشت<div style="text-align: right;">
<span style="font-family: Verdana,sans-serif;">نه مادر من! من نمي توانم مثل تو باشم. من گريه هايم را بايد به سرانجام برسانم. نمي شود كه شماها نباشيد و من سرزمين گريه هايم را به مقصد نامعلومي ترك كرده باشم. بايد حجم خواهرك، حضور بابا و حوصله تو باشد تا چشم هاي من سرشان را به خشكي تكيه بدهند و از زور خفگي نميرند. مي داني مادر؟ وقتي داشتم چمدان مي بستم و تو آمدي توي اتاق و پايت گير كرد به چمدان و گريه كردي من تمام شدم. خودم را زدم به آن راه كه "پايت خيلي درد گرفت؟". تو اشك هايت را پاك كردي و چشم دوختي به چمدان و سر تكان دادي كه نه. بغلت كردم و كاش همان جا توي بغلت همه چيز تمام شده بود و من اين همه اشك سوغات نمي بردم.</span></div>
<div style="text-align: right;">
<span style="font-family: Verdana,sans-serif;">علي مي گويد خودِ خودِ مجسمه غم و غصه ام. راست هم مي گويد لابد. به وضوح حوصله ام را ندارد. ظهر كه تلفني حرف مي زديم رفتم توي اتاق شما. سرم را گذاشتم روي بالش بابا و بي اختيار بغض كردم. پرسيد كه چه م است. فكر كردم بايد بداند. فكر كردم بايد بفهمد كه دوباره دل كندن از شما چه عذابي است. نمي دانست اما. نمي فهميد. عصباني شد. قهر كرد. داد زد. گوشي را قطع كرد. من؟ زار زدم. زير آن همه فشار كه نفسم را بريده بود همين را كم داشتم. كه بدانم كه آن جا كسي چشمش به در نيست براي رسيدنم. گفت نشسته با خودش فكر كرده كه زندگي مان شل و لخت و بي هيجان است. كه من غمباد دارم و غمبادم مسري است. برايت كه تعريف كردم تو گفتي كه حق دارد. كه بايد برايش تشريح كنم ريش ريش شدن دلم و ريز ريز كنده شدن و ريختن تكه هاي جانم را. دلت خوش است كه مي فهمد. بهش ميگويم سعي كن بفهمي. مي گويد كه اتفاقن اصلن نمي فهمد. مي گويد خوشي هايم را كرده ام و گريه هايم را برايش مي برم و انتظار دارم كه دركم كند. مي گويد كه نمي كند. داد مي زند لعنتي. </span></div>
<div style="text-align: right;">
<span style="font-family: Verdana,sans-serif;">آخ مادر ... مادر ... مادر ... روز نفس گيري بود روز آخر. </span></div>
<div style="text-align: right;">
<span style="font-family: Verdana,sans-serif;"><br /></span></div>
<div style="text-align: right;">
<span style="font-family: Verdana,sans-serif;">يازده سپتامبر ٢٠١٢ - لا به لاي ابرها</span></div>
<div style="text-align: right;">
<span style="font-family: Verdana,sans-serif;"><br /></span></div>
Unknownnoreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-6487714148316683935.post-33000043353870789552013-05-23T19:44:00.001-07:002013-10-08T13:37:53.997-07:00اين جا، دمادم داركوبي بر درخت پير مي كوبد، دمادم*<div style="text-align: right;">
روز پدر بود كه بود. پدرشان بود كه بود. گفتم بايد ببرند بگذارندش خانه سالمنداني جايي. اين جور كه نمي شود. پيرمرد پاك ديوانه شده. پاك ديوانه شان كرده. لب به غذا نمي زند. شب تا صبح پلك روي هم نمي گذارد. اذيتشان مي كند. حرف هاي تند مي زند. داد و بيداد راه مي اندازد. تهديد مي كند. كيفش را چسبيده و يك نفس مي گويد مي خواهد برود. توهم توطئه دارد. مي گويد زنداني اش كرده اند. دخترهايش را به چشم زندانبان و خدمتكار مي بيند. نمي شناسدشان. جانشان را به لبشان رسانده. هر چهار تا خواهر و آن پيرزن بيچاره توي اين چند ماه خرد و خاك شير شده اند. صداي چروك خوردن پوست صورت مامان و تا شدن كمرش و سفيد شدن تار به تار موهايش را -حتا از اين همه فاصله- مي شنوم. كاري اما از دستم بر نمي آيد. و اين ربطي به آن جا نبودنم ندارد. من هيچ وقت خدا به هيچ دردي نخورده ام. داشت تعريف مي كرد كه توي اين چند روز گذشته پيرمرد چه بلاهايي سرشان آورده. داشت مي گفت كه چه طور يك روز كه نوبت او بوده آزارهايش به جايي رسيده كه مجبور شده زنگ بزند به خواهرهايش و همين جور كه اشك مي ريخته بگويد كه به دادش برسند، كه ديگر نمي تواند. و من مي دانستم كه مامان خيلي سخت و خيلي دير به اين جاها مي رسد. داشت اين ها را مي گفت و من فقط مي توانستم هي روي تخت جا به جا شوم و هي دندانهايم را توي لب هايم فرو كنم و هي نچ نچ كنم و هي از جايي ته گلويم بگويم اي بابا. همين. نه حتا يك جمله كه به جاي دست هام كه اين همه دور است شانه هايش را بمالد. نه حتا يك كلمه كه به جاي لب هام گونه اش را ببوسد. هيچ. فقط نچ نچ و اي بابا. گاهي فكر مي كنم تقصير خودش است كه حرف زدن يادم نداد. گيرم زود حرف افتاده بودم و مثل بلبل شعر و قصه مي خواندم. اما اين كه حرف هاي توي دلم را چه طور بكشانم تا روي زبانم و بريزمشان بيرون را كه بلد نبودم. بايد يادم مي داد. از تصور گريه مامان، از اين همه سنگ زيرين آسيا بودنش، از اين همه زجري كه لحظه لحظه اين روزها، به جاي نفس، مي كشد بيشتر از اين كه ناراحت شوم عصباني شدم. تا كي؟ ديگر بس بود. گفتم با خودشان اين طور نكنند. گفتم تا بلايي سر خودشان نيامده ببرند بگذارندش خانه سالمندان. بيرون گود نشسته بودم، مي دانم. ولي آخر انصاف نبود. من سنگدل، قبول. ولي آخر اين له شدن ها، اين پير شدن ها، اين حرام شدن هاي بي سر و صدا -نمي گويم بيهوده است اما- انصاف نيست. </div>
<div style="text-align: right;">
<br /></div>
<div style="text-align: right;">
پ. ن. زير آن عكس غروب كه آن روز زمستان از پنجره خانه پرستو گرفته بودم نوشتم: "هوم! گمانم حرف قورت نداده زياد دارم بيخ گلويم. مي داني؟ آخر من حرف هايم را نمي زنم، قورتشان مي دهم." لابد فكر كرده بودم مي آيد يك چيزي مي گويد. يك چيزي كه شايد راه گلويم را باز كند. آمد. ولي چيزي نگفت.</div>
<div style="text-align: right;">
<br /></div>
<div style="text-align: right;">
* ه. الف. سايه</div>
Unknownnoreply@blogger.com1tag:blogger.com,1999:blog-6487714148316683935.post-65876510671838220402013-05-17T13:42:00.000-07:002013-05-17T16:47:41.878-07:00Holding on to no one ...<div class="separator" style="clear: both; text-align: center;">
<br /></div>
<div class="separator" style="clear: both; text-align: center;">
<iframe allowfullscreen='allowfullscreen' webkitallowfullscreen='webkitallowfullscreen' mozallowfullscreen='mozallowfullscreen' width='320' height='266' src='https://www.youtube.com/embed/aTAzpLf3Gwc?feature=player_embedded' frameborder='0'></iframe></div>
<div style="text-align: right;">
<br /></div>
<div style="text-align: right;">
این آهنگ هم گره خورد با تک تک لحظه های این روزهای من. مي داني؟ این روزها زندگی خیلی واقعی نیست و درست به همین دلیل دوستش دارم. زندگی که واقعی نباشد روزمره نيست حتا اگر از دور روزمره تر از هميشه به نظر برسد؛ حتا اگر روزهاي پشت هم پايت را از در خانه بيرون نگذاشته باشي. زندگي كه واقعي نباشد، آفتاب هم كه نباشد، یک رنگ و بویی دارد که می ماند، که خاطره می شود. می دانم این واقعی نبودنش خیلی طول نمی کشد. مي دانم كه واقعي كه بشود دلم براي رنگ و بوي اين روز ها خيلي تنگ مي شود.<br />
<br />
هوم! كاش آدم هايي كه مي نشانمشان توي آسمان تا از اين پايين سير تماشايشان كنم پرواز بلد بودند و در يك چشم به هم زدن تالاپي نمي افتادند روي زمين. آن وقت شايد زندگي ديرتر واقعي مي شد.<br />
<br />
صبح كه از دنده چپ بیدار شدم نوشتم:"سر آخر، باز، دنیا درست همان جایی ست که جای من نیست." شايد زندگي دارد دوباره واقعي مي شود. </div>
<div style="text-align: right;">
</div>
<div style="text-align: right;">
<br /></div>
<div style="text-align: right;">
فقط خوبي ش است كه اين آهنگ هست كه، هر وقت اراده كنم، پرتابم كند درست وسط حال و هواي نه چندان واقعي اين روزها. ممنونم پ عزيزم و ممنونم "جاش"! ه</div>
<div style="text-align: right;">
<br /></div>
<div style="text-align: right;">
پ. ن. هنوز نفهميده ام حرفي را كه كسي كه بايد بشنود نمي شنود يا خودش را به نشنيدن مي زند بايد زد يا نه؟ </div>
Unknownnoreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-6487714148316683935.post-80327662427290541242013-05-12T18:53:00.001-07:002013-05-12T19:26:33.326-07:00تو مي دمي و آفتاب مي شود *تو دلم يه راز كوچولو كاشتم. چند روز بيشتر نيست اما خيلي دوسش دارم. يادش كه ميفتم دلم ميخواد به زمين و زمون الكي لبخند بزنم. فقط بايد حواسم خيلي بهش باشه. نبايد بذارم آفتاب مهتاب ببينه. نبايد زيادي بهش آب بدم. آخه اين جوري ممكنه بزرگ بشه. ممكنه اون قدر بزرگ بشه كه در و ديوار دلم رو بشكنه و بياد بيرون. رازي هم كه از تو دل آدم بيفته بيرون كه ديگه راز نيست. مي گنده و گندش دنيا رو برمي داره. راز بايد كوچولو باشه. اون قدر كوچولو كه درست و حسابي تو دل آدم جا بشه. يه جوري كه جز خود آدم هيچ كسِ هيچ كس نتونه ببيندش. <br />
<br />
*فروغUnknownnoreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-6487714148316683935.post-20275482942786955902013-04-23T23:21:00.001-07:002013-04-23T23:24:17.263-07:00فربهروز نهم<br />
<br />
نشسته بودم روي تخت داشتم مقاله مي خواندم كه سنگيني نگاهش را روي صورتم حس كردم. برگشتم ديدم سرش را خم كرده و با چشم هاي هميشه پر از سوالش زل زده به من. نگاهش كردم. تيشرت راه راهت كه به تنش زار مي زد توي تنش حسابي كج و كوله شده بود. يقه لباس چرخيده بود و دكمه ها باز مانده بود. دست و پايش لا به لاي سفيدي چركمرد لباس گم شده بود. گردنش هم همان جور خم مانده بود. بهش لبخند زدم. بلندش كردم. بوسه كوچكي از لپش گرفتم. نشاندمش روي پايم و شروع كردم به مرتب كردن لباس توي تنش. آستين هايش را بالا زدم كه دست هايش پيدا شود. يقه اش را صاف كردم و دكمه ها را بستم. پايين لباس را هم تا زدم تا كف پاي نرمش بيرون بيفتد. ترگل و ورگل كه شد گرفتمش بالا جلوي صورتم كه ديدم دارد با چشم هاي گرد و سياهش مي گويد: "ببينم بابا اصن گفته كه از فربه براش عكس بفرستي؟ گفته اصن؟ نگفته، نه؟" بغض كرده بود. دلم كباب شد. صورتم را توي نرمي شكمش كه بوي تو را مي داد فرو كردم و گفتم:"معلومه كه گفته." بعد هم نشاندمش و عكسش را گرفتم. <br/><br/><div class="separator"style="clear: both; text-align: center;"><a href="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEhP0KGrqrjiH_ss0m9UNP72p1uQzbKqCRBbi5ZXFQFVckxWoKZRVLreCEuFEd3yGRS930Xt51tO9qgA7s6No42hN3oTmY3qm46TA9BIoS6XJSeQssBEtet53bXUNoUU55nJBGSagjn0DH1i/s640/blogger-image-49429429.jpg" imageanchor="1" style="margin-left: 1em; margin-right: 1em;"><img border="0" src="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEhP0KGrqrjiH_ss0m9UNP72p1uQzbKqCRBbi5ZXFQFVckxWoKZRVLreCEuFEd3yGRS930Xt51tO9qgA7s6No42hN3oTmY3qm46TA9BIoS6XJSeQssBEtet53bXUNoUU55nJBGSagjn0DH1i/s640/blogger-image-49429429.jpg" /></a></div>Unknownnoreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-6487714148316683935.post-18107637537827132432013-04-14T18:12:00.001-07:002013-04-15T00:16:47.662-07:00كاش مرغ عشق ها را خريده بودي پسر ...<br />
روز صفرم<br />
<br />
باور کن اين جور نمي شود. حالا تو هي بگو سه هفته و من بگويم چهار هفته. اصلن تو بگو يك روز. در و ديوار خانه دارند من را مي جوند. باور نمي كني نه؟ پايم را كه از اتاق خواب بيرون مي گذارم، انگار که زیر پایم خالی شده باشد، نفسم مي گيرد. پشتم تير مي كشد. چشم هایم را هم که می شناسی که چه می کنند. مي داني؟ الان تنها هدف زندگي ام زنده ماندن است تا وقتي كه دوباره بيايي. راستي آن جا كه من لال بودم و نگفتم خداحافظ و تو رفتي تا وسط راهرو و در را كه بستم دوباره برگشتي و كليد انداختي توي در، دقيقن همان جا، چه شد كه برگشتي؟ مي خواهم بگويم اگر برنگشته بودي ممكن بود من همان جور دستم به ديوار و تنم خم روي جاكفشي بميرم. تو هميشه حواست به من هست پسر. هميشه. آن شب كه من از دهانم در رفت كه مرغ عشق ... گفتي بخريم. تقصير خودم شد كه گفتم نه. مثل هر چيز ديگري كه تو مي گويي و من مي گويم نه. منِ لعنتيِ قرصِ نه خورده. كاش خريده بودي شان پسر. دلم موجود زنده توي خانه مي خواهد. دلم صدا مي خواهد، نفس مي خواهد، عشق مي خواهد. الكي من را سپردي دست روزبه و بهروز و آشتي. راستي گفتم كه تيشرت سفيد راه راهت را - همان كه بار اول كه مي خواستي بيايي اين جا و من بايد مي ماندم آن جا برايت خريده بودم - تن فربه كرده ام؟ چه روزهايي را از سر گذرانده ايم و يادمان رفته پسر. خلاصه كه فربه با لباسِ پنج ساله اي كه به تنش زار مي زند چاقِ خنده داري شده كه بوي تو را مي دهد. اما بين خودمان باشد بويت را مي خواهم چه كنم وقتي چشمت نيست و دستت نيست و برآمدگي گونه ات نيست. نه اين جور نمي شود. قلبم هم كه نايستد چشم هايم تا بيايي تمام شده اند. هیچ می دانستی دختر توي آينه ديگر نمي داند چشم هايش تنگ تر است يا دلش؟ بلند بلند و بريده بريده بهش گفتم كه رفته اي دانشگاه و شب ها قرار است آن قدر دير بيايي كه من خوابم برده باشد و صبح ها آن قدر زود بروي كه من هنوز بيدار نشده باشم. ولی خيالت باورش شد؟ تو هميشه ساده اي پسر. آخر من كه سر و ته هر روز خدا را يك جوري به هم می دوزم كه برسم به شب كه تو باشي حالا سر و ته چهار هفته را چه جور به هم بدوزم؟ حالا تو هي بگو سه هفته. اصلن بگو يك روز. اين جور نمي شود. اصلن من هيچ. تكليف گلدان هايت چه مي شود؟ جواب آن ها را من كه نمي توانم بدهم. از بي آبي هم كه نميرند از بيتابي پير مي شوند. باور کن اين جور نمي شود پسر.<br />
<br />
چه مي گويم؟ الان تو توي آسماني و من دارم آسمان را به ريسمان مي بافم. خيالم ريسمان را كه بكشم تو از آسمان ميفتي توي بغلم و من زير گلويت را مي بوسم. مي داني؟ اين جور اگر پيش برود آخرش تو برمي گردي ولي من تمام شده ام. نه نباید اين جور شود. کاش لااقل مرغ عشق ها را خریده بودی.<br />
<br />
پ.ن. دیشب گفتم اين جا بهشت درخت است و برهوت آدم؟ خوب توي برهوت هم تك درخت مهربان پيدا مي شود. امشب تنها نمي مانم. Unknownnoreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-6487714148316683935.post-1760983234265872322013-04-04T16:03:00.001-07:002013-04-04T22:10:00.573-07:00در دهر هر آن که نیم نانی دارد ...<div style="text-align: right;">داشت می گفت اگر زنگ نزدند چه ... داشتم می گفتم که می زنند ... که زدند. گوشم را چسباندم به گوشی که دم گوشش بود. صدای زن نرم نرم توی گوشمان می چکید و اتاق روشن تر می شد. کسی پرده ها را کنار زده بود، به خاكستري ابرها دهن كجي كرده بود و پشت پنجره برايمان عكس آفتاب را كشيده بود. خوشحال بودم؟ بودم انگار. خودم را کنار کشیدم و نگاهش کردم. نیازی به گوش کردن نبود. حرف های زن را می شد از روی صورت او واو به واو شنید. با هر کلمه زن خش ها و خراش های نگرانی ذره ذره از روی پوستش محو می شدند. صورتش که صاف شد نوبت گوشه چشم هایش بود که چین بیفتد و بعد گوشه های لبش که خود به خود بالا بروند. سر آخر بلند شد و گوشی به گوش راه افتاد دور خانه. می دانی؟ بهتر از این نمی شد. همانی بود که می خواست؛ که می خواستیم. خواستم از روی تخت بلند شوم، بالا و پایین بپرمِ، یواشکی جیغ بزنم، بخندم ... اما نشد. چسبیده بودم به تخت انگار. در عین ناباوری بغضکی هم کرده بودم حتا. مسخره بود. ته دلم را زیر و رو کردم. دریغ از سر سوزنی احساس - بد یا خوب- که سر بغضم بهش وصل باشد لااقل. از خودم ترسیدم. انگار سر امتحان باشم و جواب را - که خوشحالی بود - یادم رفته باشد. يخ كردم. انگار تنها چیزی که یادم بود، که بلد بودم گریه بود؛ گریه معلق بی معنی. گوشی را که قطع کرد همه وجودش می خندید. . دلم برای خنده هایش ضعف رفت. بغضم را ته گلویم قایم کردم و از حفظ خندیدم. شاید هم از روی خنده او تقلب کردم. نمی دانم. نتیجه ولی چنگی به دل نمی زد. خنده هایم کج و کوله و زشت بود. انگار که فلج باشم یا سکته ای چیزی کرده باشم . تقصیر را انداختم گردن درس و امتحان های لعنتی که تا اطلاع ثانوی روزگارم را سیاه کرده. قبول کرد. حواسش به جای خوشحالی کردن خودش رفت پی سر حال آوردن من. ازخودم بیشتر دلزده شدم</div><div style="text-align: right;"><br />
</div><div style="text-align: right;">رفتیم استارباکس تا با نوشیدنی مجانی تولدم خبر خوب امروز را جشن بگیریم. باران گرفته بود. موکای سرد را که با هم خوردیم و توي چشم هاي هم كه زل زديم و با هم که تيك تيك لرزيديم فکر کردم بهترم. . گفتم برود به کارش برسد و من هم همان جا درس بخوانم مثلن. پایش را که بیرون گذاشت بغض معلقم شکست. شروع کردم به نوشتن خودم، با خودکار بیک آبی، پشت جزوه تکامل و همزمان گلوله گلوله اشک ریختم. خوبی ش این است که این جا کسی کاری به کار آدم ندارد. می دانم شب امتحان که بشود و چشمم که به نوشته های پشت جزوه بیفتد چه حسرت می خورم که قدر بودنش را ندانستم و خوشی ش را بهش زهر کردم. ده روز دیگر می رود و من می مانم و امتحان های لعنتی ام وخانه ای که احتمالن تا برگشتنش توی اشک غرق خواهد شد. </div><div style="text-align: right;"><br />
توی راه برگشت سرم را که بالا می گرفتم تا عطر صورتی شکوفه ها را بغل کنم باران توی چشمم می چکید. اشک هایم یادم رفت. به جايش با صدای گنجشک ها و سینه سرخ ها يادم آمد که آن بیست روز را توی این برهوت آدمیزاد تنها نخواهم بود. فقط کافی است که پنجره اتاق را باز بگذارم. دلم کمی به زندگی گرم شد. لبخند زدم.<br />
<br />
<br />
از خانه دوستانم عکس گرفتم. فقط کاش خودشان و آوازشان را هم می شد توی عکس جا داد. و باز هم كاش كه آسمان آبي بود.<br />
<br />
<div class="separator" style="clear: both; text-align: center;"><a href="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEjBNnS7Bo1ABmeK1lqYReztLO8SGIU2hLwfQymM6N7HRxj-pwPT-ei3ipMUcKBLs8GHGjjqCiNeG0zxYmPb82ax0_IqcpSo_WuHuvgt-wmUDxCjSLb9ZTvLydVW7VdhyphenhyphenW10Uw0vV-yTjjbW/s1600/549470_10151383375558301_418092952_n.jpg" imageanchor="1" style="margin-left: 1em; margin-right: 1em;"><img border="0" height="320" src="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEjBNnS7Bo1ABmeK1lqYReztLO8SGIU2hLwfQymM6N7HRxj-pwPT-ei3ipMUcKBLs8GHGjjqCiNeG0zxYmPb82ax0_IqcpSo_WuHuvgt-wmUDxCjSLb9ZTvLydVW7VdhyphenhyphenW10Uw0vV-yTjjbW/s320/549470_10151383375558301_418092952_n.jpg" width="320" /></a></div><br />
<br />
</div><div style="text-align: right;">پ.ن. گفت اگر يك روزي دیگر فقیر نبودیم نکند این روزهایمان یادمان برود، نکند حساب و کتاب يك چيزهايي از دستمان در برود، نکند توقعمان از زندگی بالا برود. گفتم خیالش تخت. نمی رود که نمی رود که نمی رود.</div><div style="text-align: right;"><br />
</div>Unknownnoreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-6487714148316683935.post-87649115906775950902013-01-21T16:47:00.001-08:002013-01-22T01:12:08.016-08:00چون مي تواند كشيدن، اين پيكر لاغر من ...ساعت دو نيمه شب بود. سرم را گذاشته بودم روي پشتي مبل و ضجه مي زدم. بلند و كشدار. گمانم تمام اهالي ساختمان ١٩٥٥ بيخواب شده بودند. هر چند كه صداي خر و پف اتاق بغلي لحظه اي قطع نشده بود. ضجه هايم را كه آوردم توي اتاق تازه بيدار شد. افتاده بودم كنار در. بغلم كرد. مريض بود. سرفه مي كرد. وسط هق هق هايم گفتم خالي ام علي. چشم هايش بسته بود و سرش را تكيه داده بود به ديوار. گفت خالي يعني چي؟ نفهميده بود. من اما دوست داشتم وقتي مي گويم خالي ام بدون نياز به كلمه و تركيب هاي تازه بفهمد دارم از چه حرف مي زنم. من فقط خالي بودم و پوسته ام ترك برداشته بود و تويش هيچي نبود. از ته چاهي كه به جاي قل قل هق هق مي كرد گفتم خالي يعني خالي، يعني پوك، يعني پوچ. سرش را تكان داد كه باز خل شدي و چيزي نگفت. خواستم آسان ترش كنم. گفتم دلم گرفته. سوراخ گلويم را نشان دادم و زير لب گفتم يك چيزي اين جاست كه دارد خفه ام مي كند. گفت خوب چي؟ نمي دانستم. دنبال دليل منطقي گشت براي دل گرفته ام و پيدا نكرد. گفت توي خانه مانده ام. ماسيده ام. حوصله ام سر رفته. خوشي زير دلم زده. نسخه هميشگي اش را پيچيد: بايد فعاليتت را بيشتر كني. بايد سر خودت را گرم كني. صورت خيس و خرابم را بلند كردم و يك لحظه توي چشم هايش خيره شدم. بي فايده بود. سرم را پايين انداختم و آرام خودم را از بغلش بيرون كشيدم. ما بعضي وقت ها حرف هم را هيچ نمي فهميم. <br />
<br />
***<br />
<br />
تا شش صبح بيدار ماندم و به نيكي فكر كردم كه صورت بي شكل و صداي خنده اش چه دور بود. قلبم مي سوخت. موريانه سمجي انگار گوشه هاي قلبم را ريز ريز مي جويد. باز ياد آن برگه سونوي لعنتي بيست سالگي افتادم. هيچ يادم نمي آمد كه تويش نوشته بود تك شاخي يا دو شاخي. فقط يادم بود كه نوشته بود براي بچه دار شدن بايد بيشتر بررسي شود. به خود بيست ساله بيخيالم فكر كردم كه چه هيچ حواسش به نيكي نبوده آن روزها كه دست كم يادش بماند رحمش چند تا شاخ دارد. فكر و ذكرش فقط اين بوده كه پوست صورتش صاف شود و ديگر جوش هاي ريز و درشت نداشته باشد. به خود بيست و نه ساله خالي ام فكر كردم كه روح چروك خورده و چرك گرفته اش بوي نا مي دهد. به اين همه چيزي فكر كردم كه سر جايشان نيستند. به نون فكر كردم، به نون حسودي كردم بيشتر، كه چه بي هوا دارد مادر مي شود و نمي خواهد و به خودم كه چه هواي مادري دارم و نمي توانم. فكر كردم نكند نون بخواهد اسم بچه اش را اگر دختر بود بگذارد نيكي و دلم فشرده شد. براي اولين بار صداي گريه نيكي را از دورها شنيدم. تا شش صبح بيدار ماندم و به نيكي فكر كردم كه صورت بي شكل و صداي خنده و صداي گريه اش چه دور بود.<br />
Unknownnoreply@blogger.com1tag:blogger.com,1999:blog-6487714148316683935.post-40519728227579118162012-12-18T17:03:00.001-08:002012-12-19T01:26:59.361-08:00خ واو الف ه ر<span style="font-family: "Trebuchet MS",sans-serif;"><span style="font-weight: normal;">١- مي داني؟ فقط تو مي تواني، فقط تو بلدي براي من باشي. اين جا هيچ كس براي هيچ كس نيست. نه من براي كسي هستم و نه كسي براي من هست."براي كسي بودن" كه مي داني يعني چه؟ يعني همان كه ما براي هم. خودم و خودت. بيا باشيم پس. بيا بمانيم. بيا مراقب باشيم همين يك سنگر را از دست ندهيم كه گلوله هاي تنهايي را بدجور به سمتمان نشانه رفته اند. دستمان هم كه به هم نرسد دلمان كه ... </span></span><br />
<br />
<span style="font-family: "Trebuchet MS",sans-serif;"><span style="font-weight: normal;">٢- سه تا از چهار تا را آ+ گرفتم. چهار ماه عمر را با چهار دقيقه خوشحالي عوض كردم. اما نه. اين طورهام نيست. فكر مي كني حالا اگر سنگ پشت نشده بودم و سرم ماه تا ماه توي خانه سنگي خودم نبود توي اين چهار ماه چه گلي به سر خودم زده بودم؟ خيال مي كني اصلن كسي آن بيرون بود كه با هم برويم و يك گلي به سرمان بزنيم؟ نه. فقط نمي دانم كي مي خواهم ياد بگيرم كه خودم تنهايي به سر خودم گل برنم و معطل اين و آن نشوم. چه مي دانم شايد اصلن همين آ+ ها همان گل هايي ست كه بايد به سر خودم مي زدم و خودم خبر ندارم. </span></span><br />
<br />
<span style="font-family: "Trebuchet MS",sans-serif;"><span style="font-weight: normal;">٣- تا اين جاي تعطيلات را كه توي رختخواب گذرانده ام. نه اثري از كتاب خواندن هست، نه فيلم ديدن، نه بافتني بافتن، نه زندگي كردن. همچنان كرختي و خواب. اين بار بي بهانه درس و فشار. با بهانه تنهايي بي نهايت. مي داني؟ بيكار كه مي شوم، سرم را كه از توي لاك سنگي ام در مي آورم كه نفس بگيرم نفسم بيشتر مي گيرد. آخر اين بيرون جاي خاليت بيشتر توي ذوق مي زند. كه اگر بودي ... نمي دانم بي معرفتم يا چه. نمي دانم اسمش چيست اما امروز برايت گفتم كه اين سنگ شدگي - البته الان فكر مي كنم كه "سنگ پشت شدگي" بهتر حق مطلب را ادا مي كند- شيوه دفاعي ذهنم است. اين كم بودن ها، اين نبودن ها براي اين است كه ديوانه نشوم. كه ديوانه تر نشوم. وگرنه كيست كه نداند همه دلخوشي زندگي من توي اين دنياي لعنتي تويي. برايت گفتم كه اسمت كه روي زبانم مي نشيند بغض بيخ گلويم را مي چسبد، ابروهايم بالا مي رود و چشم هايم نمدار مي شود. آن وقت ع بهم مي خندد كه شما دو تا چه تان است. اشتباه كردم. شايد هنوز خيلي ها نمي دانند كه بيست سال است كه همه دلخوشي زندگي من توي اين دنياي لعنتي تويي ...</span></span><br />
<br />
<span style="font-family: "Trebuchet MS",sans-serif;"><span style="font-weight: normal;">٤- نمي گويم "دلم برايت تنگ شده" چون مسخره است. چون هيچي را نمي رساند. چون دستمالي شده است. چون به فلاني و بهماني هم مي گويم دلم برايشان تنگ شده. مي دانم كه دلم برايت يك چيزي شده. يك چيزي كه درد دارد، اندوه دارد، زخم دارد، خون دارد، اشك دارد، فرياد دارد اما كلمه ندارد. مي گويم " دلم برايت يك چيزي شده" و مي دانم كه مي فهمي. </span></span><br />
Unknownnoreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-6487714148316683935.post-2854124428358020492012-11-09T21:34:00.000-08:002012-11-11T13:36:01.159-08:00این جا آمدن ندارد<div style="text-align: right;">
<span style="font-family: tahoma;">نیکی! جانِ مادر! همان جا توی سرم بمان و از جایت هیچ تکان نخور. این جا آمدن ندارد دخترکم. </span><span style="font-family: tahoma;">باورم کن. تو چه می دانی که <b>معامله</b> آدم ها با هم</span><span style="font-family: tahoma;"> </span><span style="font-family: tahoma;">چه بوی گندی می دهد.</span><span style="font-family: tahoma;"> همان که بعضی ها خوش دارند اسم های قشنگتری برایش بگذارند. که کمتر دلشان برای خودشان بسوزد لابد. من هم آن اول ها خوش داشتم این اسم های قشنگ را. بعد هی کمتر و کمتر داشتم. حالا دیگر ندارم. می دانی مادر؟ معامله مثل طناب می پیچد دور گلوی آدم و نفس آدم را می گیرد. عزیزکم، به خدا که این جا آمدن ندارد. این جا یک چیزی مدام زیر پوست آدم، توی تن آدم می لرزد. نمی دانم از سرماست. یا که از ترس. یا که از خشم. این لرزیدنِ مدام آدم را پیر می کند. نیکی جانم، همان جا توی اتاقت، توی کاسه سرم بمان. می دانم کوچک است، تنگ است، خاکستری است. باور کن اما که از این جا بزرگ تر و دلبازتر و روشن تر است. قول می دهم <a href="http://m0rningside.blogspot.ca/2012/10/blog-post_17.html" target="_blank">چراغانی های رنگی چشمک زن</a>ش همیشه برقرار باشد. راستی عروسک پارچه ایم، نیکی، هم اسم خودت، همان جاست. توی اتاقت. توی کاسه سرم. پیدایش کن. برش دار. بازی کن. مال خودِ خودت عزیزِ مادر. </span><br />
<span style="font-family: tahoma;"><br /></span>
<span style="font-family: tahoma;">پ.ن. حواسم را پرت کردم. خورد به اقتصاد خانواده. نابود شد. </span></div>
Unknownnoreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-6487714148316683935.post-66835279869784438212012-10-22T17:21:00.001-07:002012-10-22T19:47:16.063-07:00نگاهم با نگاهش کرد برخورد ...<div style="text-align: right;">
<span style="font-family: TaHOMa;">دیر کرده بود. آبگوشت روی گاز دو هزار تا قل زده بود. مامان همیشه می گفت مثلن فلان چیز را میریزی توی فلان خورش و میگذاری دو تا قل بزند. و من همیشه برایم سوال بود که دو تا قل دقیقن یعنی چه. حالا ولی می دانستم که آبگوشت بیچاره دو هزار تا قل را راحت رد کرده. از تویش صدای فریاد و ناله و ضجه می آمد. نخودها و لوبیاها به جان هم افتاده بودند و داد و بیداد می کردند. سیب زمینی ها از حال رفته بودند. گوشت ها هم با دل های ریش ریشان زار می زدند. گرسنه بودم. گرسنه که می شوم عصبی می شوم. مقاله هفته ام را هنوز نفرستاده بودم و فقط پنج ساعت و نیم وقت داشتم. کارم که گیر می کند هم عصبی می شوم. حالا دوبار عصبی بودم. ساعت شش و نیم بود که آمد. در را که باز کرد گفت چه بویی. چرخ خرید ساختمان را پر کرده بود. گفتم پس کو دو چرخه جدیدش. گفت که توی پارکینگ است و می آوردش. ساعت را نشانش دادم. غر زدم. گفت که خرید بوده دیگر. خندید و پیشانی ام را بوسید. داشتم با ملاقه آب های آبگوشت را می کشیدم توی ظرف. آمد تو و شروع کرد به خالی کردن کیسه های خرید. گفتم<i> کفشهایت! </i>گفت ببخشید و کفش هایش را در آورد. دستپاچه بود. خوش اخلاق هم بود. می خواست من را بخنداند. می خواست از دلم در بیاورد. چه چیزی را؟ نمی دانم. من ولی صورتم مچاله بود. همان جور که خرید ها را جا به جا می کرد حرف می زد. من ولی نگاه نمی کردم و سرم به کار خودم بود.</span><br />
<span style="font-family: TaHOMa;"><br /></span>
<span style="font-family: TaHOMa;">گفت که سه جور ماهی خریده. سالمون صورتی و کاد که من دوست دارم. بسته های ماهی را گذاشت توی فریزر. گفت که قزل آلا هم گرفته و می گذارد توی یخچال که فردا شب تازه بخوریم. صورتم را کمی از مچالگی در آوردم و از ته چاه گفتم که چه خوب. گفت که تخم مرغ را یادم رفته بوده توی لیست بنویسم و خودش یادش بوده و خریده. گفتم دستش درد نکند. می خواستم گوشت ها را بکوبم. باید قابلمه را زمین می گذاشتم. کف آشپزخانه با کیسه های خرید فرش شده بود. داشت می گفت که هویج هم خریده. نگاهم از کف آشپزخانه بالا آمد و رسید به دستش. هویج ها و یک بسته سه تایی کاهو توی دستش بود. گفتم که کاهو خریده باز؟؟ من که کاهو ننوشته بودم توی لیست. و صدایم پر از خرده شیشه بود. گفتم که یک بسته باز نشده داشتیم و حالا همه شان می ماند و می گندد. خندید و شیشه خرده های توی صدایم را به رویم نیاورد. مهربان بود. گفت اشکالی ندارد که. حالا هر شب سالاد می خوریم. مچاله شدم باز. همین جور که دو تا چهار لیتری شیر را توی یخچال می چپاند و توضیح می داد که کدام برای خوردن است و کدام برای ماست زدن تلفنش زنگ خورد. گوشی را بین گوش و شانه اش گرفته بود و با جدیت سبزیجات و میوه ها را از توی کیسه ها در می آورد. رفتم جلو و با ایما و اشاره های مچاله ام گفتم که این کار را را بگذارد من بکنم و خودش برود پایین دوچرخه اش را بیاورد بلکه زودتر غذا بخوریم. تلفنش تمام شد. گفت که بهتر است برود تا کتکش نزده ام. چرخ خرید را هل داد بیرون. در را که خواست ببندد سرش را آورد تو و گفت<i> ببین! دوسِت دارم.</i> زود در را بست. خنده محوم را ندید. کیسه های مانده را یکی یکی باز کردم. کدو و بادمجان و کرفس خریده بود که من نگفته بودم. غر زدم و جا دادمشان توی یکی از طبقات. دو زانو نشستم جلوی یخچال و انگور و آلو و پرتقال را گذاشتم توی جامیوه ای. جعفری و نعنا هم رفتند توی کشوی وسط. دستم را گرفتم به در یخچال و بلند شدم. کف آشپزخانه را برانداز کردم که چیزی از قلم نیفتاده باشد. دور تا دورم پر از کیسه های خالی بود. خواستم در یخچال را ببندم که چشمم افتاد توی چشم قزل آلای بیچاره </span><span style="font-family: TaHOMa;">توی طبقه وسط. مچاله شدم باز. رویم را برگرداندم. خجالت کشیده باشم انگار. زود در را بستم. </span><br />
<span style="font-family: TaHOMa;"><br /></span>
<span style="font-family: TaHOMa;">کیسه ها را جمع کردم. قابلمه را گذاشتم روی زمین. نشستم کف آشپزخانه روی فرش کناره زشت قهوه ای و با گوشتکوب افتادم به جان محتویات دو هزار تا قل زده قابلمه. چهل سال را لنگ لنگان و نفس بریده دویده باشم رفته باشم جلو انگار و نشسته باشم جای مامان جون. با همان کمردردش. یکی دو تا از مهره های پایین کمرم درد می کند آخر. بس که نشسته ام یا خوابیده ام روی آن تخت و درس خوانده ام لابد. پشتم به در بود و گوشت می کوبیدم. در را باز کرد و گفت<i> تادا!</i> و دوچرخه جدیدش را جلوتر از خودش هل داد تو. گردنم را چرخاندم و نگاهش کردم. لبخند زدم. گفتم چه قشنگ است. گفتم مبارکش باشد. چشم هایش از ذوق برق می زد. بیست سال را بالا و پایین پران و سرخوش دویده باشد رفته باشد عقب انگار و ایستاده باشد جای بچگی های خودش. توی دلم گفتم خوش به حالش و رویم را برگرداندم. گفت چرا دارم گوشت می کوبم. گفت که کار او بود. گفتم فقط دست و رویش را بشوید و بیاید که دارم می میرم. گوشت کوبیده ها را کشیدم توی ظرف و بردم سر میز و نشستم. دو تا کاسه آبگوشت کشید و با نان و ترشی آورد سر میز و نشست. </span><br />
<span style="font-family: TaHOMa;"><br /></span>
<span style="font-family: TaHOMa;">تا شب چندین بار با ماهی قزل آلای توی یخچال چشم تو چشم شدم. صبح که رفتم سر یخچال شیر بریزم دیدم این طور نمی شود. یک تکه دستمال حوله ای کندم و انداختم روی چشم هایش. حل شد.</span><br />
<span style="font-family: TaHOMa;"><br /></span>
<span style="font-family: TaHOMa;">یک چیزی هم از قلم افتاده بود. یک انار سرخ روی پیشخوان. نوبرانه.</span><br />
<span style="font-family: TaHOMa;"><br /></span>
<span style="font-family: TaHOMa;">پ.ن. بَیَلی ها سگ خاتون آبادی عباس را کشتند. چه بهشان کرده بود مگر؟ گریه کردم.</span><br />
<span style="font-family: TaHOMa;"><br /></span>
<span style="font-family: TaHOMa;"><br /></span>
<span style="font-family: TaHOMa;"><i><br /></i></span></div>
Unknownnoreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-6487714148316683935.post-64186560053142905082012-10-20T19:01:00.000-07:002012-10-20T19:12:39.925-07:00ماریو<div style="text-align: right;">
<span style="font-family: tahoma;">استاد ایتالیایی نمره های میان ترم را فرستاده بود. همان که شبیه آل پاچینوست. میانسالی های آل پاچینو. صدای خاصی دارد. انگلیسی را هم با لهجه ایتالیایی حرف می زند. بیست ساله اگر بودم می شد که عاشقش بشوم. که سر کلاس که نگاهش یکی یکی روی بچه ها لیز می خورد دل توی دلم نباشد تا بیاید و مثلن گیر کند توی چشم های من. چشم های خط خطی نشده ی قاب نگرفته ی کمرنگ من. با همان مژه های کوتاه و ابروهای کم پشت. همان ها که جیم اگر ببیند می گوید که چه بی حالند امروز.</span><span style="font-family: tahoma;"> چشم های خودش را هم آخر بدون سیاهی های دور تا دورش قبول ندارد؛ چه برسد به چشم های من.</span><span style="font-family: tahoma;"> گمانم اولین بار الف بود که گفت چشم های من خوبند. همین جور کمرنگ و بی خط. گفت مواظب شان باشم. هر بار که حرف بزنیم حال چشم هایم را می پرسد. ع هم آن روزها خواهش می کرد که چشم هایم را خط خطی نکنم. چشم های کمرنگم را که می دید ذوق می کرد. می گفت<i> آخ جون! چشمای خودته!</i> با چشم هایم آشتی کردم کم کم. حالا بیست ساله اگر بودم می شد که نگاه آل پاچینو ی کلاس 382 گیر کند توی چشم های کمرنگم و همان جا بماند. یعنی می شد که من خیال کنم که گیر کرده و همان جا مانده. بعد قلبم بزند و یک مزه شیرین عجیب جمع شود روی زبانم و توی دلم. مثل آن وقت ها که ع سه تا فیلم پدرخوانده را برایم آورده بود. من فیلم نبین تازه برای اولین بار آل پاچینوی جوان را می دیدم. به نظرم شبیه بودند. ع و جوانی های آل پاچینو. گمانم بعد از آن بود که عاشقش شدم. همان مزه شیرین و عجیب نشسته بود روی زبانم و توی دلم آن روزها. این روزها هم دلم لک زده برای چشیدن دوباره اش و نیست دیگر. مرور زمانِ تلخ و روزمرگیِ گس به جایش هست تا دلت بخواهد. </span><span style="font-family: tahoma;">فایل اکسل نمره ها را باز کردم. نود و دو. </span><span style="font-family: tahoma;">بالاترین نمره. یک خنده بچه گانه و یک چرخ دور خانه و یک اس ام اس خبر رسانی به ع و تمام. شیرین کامی ام سی ثانیه هم نکشید. انگار که قند مصنوعی.</span><br />
<span style="font-family: tahoma;"><br /></span>
<span style="font-family: tahoma;">تنهایی امشبم را با نان ترکی و پنیر بلغاری و استاد ایتالیایی پر کردم.</span><br />
<span style="font-family: tahoma;"><br /></span></div>
Unknownnoreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-6487714148316683935.post-62621375536237196152012-10-17T21:57:00.001-07:002012-10-17T22:26:50.581-07:00 نیکی! نیکی! نیکیِ مامان!<div style="text-align: right;">
<span style="font-family: tahoma;"><i>از وقتی که دست نیکی را گرفتم و با خودم آوردم توی خواب هایم، دور تا دور خواب هایم را انگار با ریسه های چشمک زن رنگی چراغانی کرده اند. </i></span><br />
<span style="font-family: tahoma;"><br /></span>
<span style="font-family: tahoma;">این جمله را توی خواب ظهرم هزار بار تکرار کرده بودم. انگار می دانستم که خوابم و با این همه دلخوش بودم به دنیای کوچکی که با دخترکم برای خودم ساخته بودم. دنیایی به کوچکی کاسه سرم و با چراغانی های رنگی دور تا دورش. سر آخر هم با صدای خودم که همچنان این جمله را تکرار می کرد بیدار شده بودم. توی بیداری هم چند باری تکرارش کرده بودم و به دلم نشسته بود. راست بود آخر.</span><span style="font-family: tahoma;"> چند وقتی می شود که چشم هایم را که می بندم که بخوابم و قبل از له شدن زیر آوار فکر و خیال ها زیر لب <i>نیکی</i> ام را صدا می کنم: </span><i style="font-family: tahoma;">نیکی! نیکی! نیکیِ مامان!</i><span style="font-family: tahoma;"> بعد</span><span style="font-family: tahoma;"> لبخند سبک و نرمی می زنم و توی سرم, توی همان دنیای کوچک چراغانی ام، صورت بی شکل چاق و سفیدش را که شبیه هیچ کس و هیچ چیز نیست به سینه ام فشار می دهم. و می خوابم. هنوز بیدار نشده اما دلم برایش تنگ می شود. همین می شود که دوباره دلم خواب می خواهد. و اگر بشود، و خیلی وقت ها یک کاری می کنم که بشود، دوباره می خوابم. حالا نه که همه اش توی خواب هایم صدای خنده هایش، صدای نفس هایش پیچیده باشد ها. نه. ولی همین صدا کردنش هم برای دلخوشی ام کافی ست انگار. و دلخوشی چیز خوبی است. </span><br />
<span style="font-family: tahoma;"><br /></span>
<span style="font-family: tahoma;">دیوانه خوبی شده ام. دوست دارم دیوانگی تازه ام را. می نویسمشان</span><span style="font-family: tahoma;"> که یادم بماند. شاید یک روزی نیکی از توی آن دنیای کوچک چراغانی بیرون آمد. شاید یک روزی دنیای بی در و پیکر بیداری هایم هم چراغانی شد. رنگی. چشمک زن. آن وقت شاید با نیکی نشستیم زیر نور رنگی چشمک زن و این ها را با هم خواندیم. شاید او یک دل سیر به دیوانه بازی های مادرش خندید و من توی صدای خنده اش حل شدم. کسی چه می داند.</span></div>
Unknownnoreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-6487714148316683935.post-29048716838654680202012-06-14T21:38:00.001-07:002012-06-14T21:49:55.712-07:00و این بار: "با"ریشگی و عقده آفتاب<div style="text-align: right;"><span style="font-family: tahoma;">خودم را کاشته بودم توی خانه. روزها. تکه بزرگم را توی اتاق خواب تاریک، لای پتو و ملحفه هایی که</span><span style="font-family: tahoma;">، آ</span><span style="font-family: tahoma;">ن قدر که من را توی بغلشان فشار داده اند، </span><span style="font-family: tahoma;">چیزی به نخ نما شدنشان نمانده. تکه کوچکم را هم روی مبل هال، جوری که تابلوی رنگی بالای تلویزیون و گلدان پیچک بالای کتابخانه و پنجره قدی که صدای بلبل می دهد مدام به سر و گوشم دست بکشند. بعد هی به خود کاشته ام آب داده بودم. از چشم هایم. ساعتی یک بار. بی دلیل. بی بهانه. انگار که هر چه بیشتر بهتر. هی سبز نشده بودم ولی. ریشه کرده بودم فقط. ریشه هایم اما محکم بود. تکان که می خوردم درد می گرفتم. ریشه هایم چنگ زده بودند به در و دیوار خانه. سفت. سخت. هیچ سبز نشده بودم ولی. یکی توی سرم بهم اخم کرده بود. گفته بود که زیادی آب داده ام به خودم. گمانم ع بود. یا کسی شبیه ع. </span><span style="font-family: tahoma;">گفته بود که گندیده ام. گفته بود که حواسم را جمع نکنم می پوسم بی که سبز شوم. گفته بود که اصلن بیخود خودم را این جا کاشته ام. آدم که توی چهار دیواری سبز نمی شود. سبز شدن آفتاب می خواهد. بعد من با چشم گرد و لب آویزان گفته بودم "آفتاب؟ نفست از جای گرم در می آید ها!" </span><span style="font-family: tahoma;">و باز به خودم آب داده بودم. و او باز اخم کرده بود. و رویش را برگردانده بود. و رفته بود. من همان جا با ریشه هایم به کف خانه چسبیده بودم. سبز هم نشده بودم</span></div><div style="text-align: right;"><span style="font-family: tahoma;"><br />
</span></div><div style="text-align: right;"><span style="font-family: tahoma;">هر روز این شهر یک فیلم صامتِ سیاه سفیدِ خاک گرفته است. نه یک ذره رنگ که پاشیده باشند روی لباس ها و درخت ها و ساختمان ها. نه یک ذره صدا که گذاشته باشند ته گلوی آدم ها. که شده به اندازه یک نفس عمیق کشدار، یا یک باز و بسته شدن پلک روی دور کند، حواست را از این یکنواختی ِکرخت ِخاکستری پرت کند. نیست ولی. آفتاب نیست. رنگ نیست. صدا نیست. خمیازه های پشت سر هم است فقط. که از آسمان به آدم و از آدم به آسمان سرایت می کند. و پشت بندش هم خواب. دوره روزهای سیاه سفید من می شود: خانه، خواب، آب... خانه، خواب، آب.</span><span style="font-family: tahoma;"> همین قدر خالی. که بکارم خودم را توی خانه، آبش بدهم، ریشه کنم، سبز نشوم.</span></div><div style="text-align: right;"><span style="font-family: tahoma;"><br />
</span></div><div style="text-align: right;"><span style="font-family: tahoma;">حالا بعد از یک دوره بی سر و ته زندگی سیاه سفید، آفتاب که بزند، ع مونولوگ معروفش را تکرار می کند که: " لعنتی آن قدر توی آفتاب قشنگ می شود که آدم همه فحش های روزهای ابری اش را تمام و کمال پس می گیرد." و اضافه می کند که اصلن آدم دوباره عاشقش می شود. و وقتی این را می گوید لبخند توی صدایش درست از همان هاست که عاشق ها همیشه یکی اش را توی جیبشان، دم دستشان دارند. آن بار گفته بودم که خوب خیال کند اصلن من هم یکی لنگه همین شهر. گیرم که بیشتر روزها گرفته و تاریک و سیاهم. گیرم که بیشتر وقت ها اشکم لب مشکم است و صدای شُرشُر می دهم. گیرم که آدم ها را خسته می کنم، حالشان را به هم می زنم، لجشان را در می آورم. ولی ... ولی یک روزهایی هم هست که زیر و رو می شوم. که آفتاب دارم ته چشم هایم، ته صدایم، ته دلم. یک روزهایی هم هست که الکی می خندم، بالا و پایین می پرم، یک ریز حرف می زنم. کم است اما هست. دست کم اندازه همین آفتاب های کم پیدای این شهر تاریک که هست. گفته بودم "آن روزها قشنگ می شوم ها!. آن روزها که می شود اخم های این روزهایت را پس بگیر. تمام و کمال" و اضافه کرده بودم که "آن روزها که می شود دوباره عاشقم شو." چیزی نگفته بود. فقط با لبخند عاشقانه ته جیبش ور رفته بود.</span></div><div style="text-align: right;"><span style="font-family: tahoma;"><br />
</span></div><div style="text-align: right;"><span style="font-family: tahoma;">امروز پیش دستی کردم. شهر سیاه سفید بود هنوز. کسی عاشقش نمی شد. نوبت من بود. بعد از آبیاری صبحگاهی،</span><span style="font-family: tahoma;"> خود کاشته ام را با ریشه هایش بردم بیرون. بعد از روزها. دردم گرفت. می ارزید ولی. یک چیزهای سبز کوتاه و تنکی توی قلبم در آمد. حالا اخم های ع را آماده گذاشته ام روی جاکفشی که از راه که رسید همان جا دم در پسشان بگیرد. تمام و کمال. گمانم وقتش شده باشد که دستی ته جیبش بکند. که لبخندش را در بیاورد. که دوباره عاشق شود.</span></div><div style="text-align: right;"><span style="font-family: tahoma;"><br />
</span></div><div style="text-align: right;"><span style="font-family: tahoma;"><br />
</span></div><div style="text-align: right;"><span style="font-family: tahoma;"><br />
</span></div><div style="text-align: right;"><span style="font-family: tahoma;"><br />
</span></div><div style="text-align: right;"><span style="font-family: tahoma;"><br />
</span></div><div style="text-align: right;"><span style="font-family: tahoma;"><br />
</span></div>Unknownnoreply@blogger.com3tag:blogger.com,1999:blog-6487714148316683935.post-23975587939484139652012-06-05T11:45:00.000-07:002012-06-05T12:02:04.820-07:00گوش هایت را بگیر، می خواهم حرف بزنم<div style="text-align: right;">
<span style="font-family: Tahoma;">پیش نوشت: یعنی می شود دیگر آب ها از آسیاب افتاده باشد؟ که بعضی ها این جا را یادشان رفته باشد اصلن؟ که نخواهند حال من را از این کلمه های سیاه بپرسند؟ </span><br />
<span style="font-family: Tahoma;"><br />می خواهم خودم را این جا ادامه بدهم. این که آدم بتواند خودش را ادامه بدهد خیلی خوب است. حتا خیلی خوب تر است که </span><span style="font-family: Tahoma;">آدم بتواند خودش را یک جور دیگری، که با جور الانش هیچ جور در نیاید، ادامه بدهد. که خوب این دیگر کار خیلی بزرگی است. و من کار خیلی بزرگ بلد نیستم بکنم، درست همان قدر که کار بزرگ نمی توانم بکنم، یا کار کوچک حتا. </span><span style="font-family: Tahoma;">من فقط بلدم همه آدم ها بزرگ باشند و من کوچک باشم و آن ها از بس من را نمی بینند -لابد- پاشنه کفششان را رویم بگذارند و سه بار به چپ و راست بچرخانند و</span><span style="font-family: Tahoma;"> خوب که له شدم راهشان را بکشند و بروند. بلدم آدم ها گوش هایشان را بگیرند، با صدای بلند حرف بزنند و حرف هایشان هم کلمه به کلمه از خود آسمان افتاده باشد توی دهانشان و کسی که چیزی نمی فهمد من باشم. بلدم آدم ها مثل یک تکه کاغذپاره - گیرم چهار تا جمله هم رویش نوشته باشد که هیچ نخوانده باشند و نخواسته باشند که بخوانند- بگیرندم توی دستشان و مچاله ام کنند یا باب میلشان از من موشک و قایق و هواپیما بسازند؛ که لابد به جایشان بروم آن جاها که خودشان بلد نبودند بروند. بلدم هیچ وقت از هیچ کس هیچ چیز نخواهم و اگر یک بار - فقط یک بار- چیزی خواستم همه فکر کنند که من بی فکرترین و پرتوقع ترین و بی منطق ترین و زیاده خواه ترین آدم روی زمینم. بلدم آدم ها برای دو تا و نصفی دوستی که -تا جایی که گرفتاری شان اجازه دهد- نمی گذارند تنهایی محض مدام بپوساندم حرص بزنند و پیش خودشان فکر کنند مبادا محبوبیتشان در خطر بیفتد و خدای نکرده دستشان از سمت "شمع محافل"، همان که همه باید پروانه وار به گردشان بگردند و ظاهرن خیلی هم حال می دهد- کوتاه شود. بلدم آدم ها چهار گوشه زندگی ام را بگیرند بیاورند پهن کنند جلویم و با دلیل و منطق - که ظاهرن من هیچ حالی ام نمی شود- برایم ثابت کنند که همه چیز درست است و من هیچ و مطلقن هیچ <b>بهانه</b> ای ندارم برای آن دسته از احساساتم که ممکن است خیلی هم سرخوشانه نباشد. بلدم آدم ها چون به قول خودشان دوستم دارند و خیرم را می خواهند گند بزنند توی زندگی ام و من لالمانی بگیرم و دلم مردن بخواهد و از آن هم بترسم. بلدم آدم ها بخواهند من کس دیگری باشم و من نه بخواهم و نه بتوانم که خودم را -هر قدر مزخرف و غیر قابل تحمل- شبیه آن کس دیگر مورد نظر رنگ آمیزی کنم. </span><span style="font-family: Tahoma;">بلدم از صبح تا شب صدای خودم را هیچ نشنوم که با کسی حرف می زند -کسی کجا بود؟- و صدایم آخر شب یک جوری باشد که انگار الان صبح است و من تازه از خواب بیدار شده ام و توی خواب هم با کسی حرف نزده ام. بلدم آدم ها بگویند بینی اش بزرگ است و صورتش کج و کوله است و قدش کوتاه است و دارد چاق می شود و موهایش را رنگ نمی کند و ... و من برایشان کف بزنم. بلدم صدای خودم را، صورت خودم را، خود خودم را هیچ نشناسم. </span><span style="font-family: Tahoma;"> بلدم نظری نداشته باشم. </span><span style="font-family: Tahoma;">بلدم دیده نشوم، شنیده نشوم، خوانده نشوم. بلدم کنار بکشم، وا بدهم، جا بزنم. </span><span style="font-family: Tahoma;">بلدم نباشم.</span><br />
<span style="font-family: Tahoma;"><br />خواستم بگویم من هم یک چیزهایی بلدم. خیلی هایش را هم تازه بلد شده ام. یعنی قبل تر ها به این خوبی بلد نبودم. خواستم بگویم دلم می خواست می شد خودم را جای دیگر و جور دیگری ادامه می دادم. جور دیگری که با جور کنونی هیچ جور درنیاید. وگرنه "نبودن" که ادامه دادن ندارد</span><br />
<span style="font-family: Tahoma;"><br /></span><br />
<span style="font-family: Tahoma;">پس نوشت: توضیح شفاهی ندارد. اگر همانی نبود که می خواستی، اگر باز نگرانم شدی و نفهمیدی چه مرگم است و اعصابت به هم ریخت، طبق قرار دیگر نخوان. یادت که می آید: "گوش هایت را بگیر، می خواهم حرف بزنم" ه</span><br />
<span style="font-family: Tahoma;"><br /></span><br />
<span style="font-family: Tahoma;"><br /></span><br />
<span style="font-family: Tahoma;"><br /></span></div>Unknownnoreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-6487714148316683935.post-34806934098762415092012-03-29T20:40:00.004-07:002012-03-29T22:13:18.419-07:00Blunt Scissors Taste Like Hell<div style="text-align: right;"><span style="font-family: tahoma;"> نوشته بود پدربزرگش مرده. اتوبوس نیامده بود. فکر کردم به من ربطی ندارد. یک چیز تلخی اما از اعماق تنم جوشید آمد تا توی دهانم. گیرم پدربزرگ او به من ربطی نداشت. پدربزرگ خودم چه؟ آخر من هم پدربزرگ دارم هنوز. ولی فقط یکی. یکی شان سال هشتاد و شش رفت. اول عاشقی های من. همان که به من می گفت دختر عزیز. همان که تا قبل از این که خانه عمه پایش لیز بخورد و پنج شش ماه طول بکشد تا تمام شود توی خانه اش تنهایی قرمه سبزی می پخت. سوپ درست می کرد. کنار رادیوی همیشه روشنش پای پشتی توی آفتاب چرت می زد. و منتظر می ماند تا دخترش و پسرهایش شب به شب زنگ بزنند و دلش باز شود. آن یکی هنوز هست. هنوز؟ چرا گفتم هنوز؟ نمی دانم. حالا هست واقعن؟ گمانم باشد. نه! من سنگ نشده ام. فقط دیگر نمی دانم وقتی کسی هست و من نمی بینیمش، یعنی نمی توانم که ببینمش، یعنی با همه وجودم می خواهم و نمی توانم که ببینمش، هست واقعن؟ شاید هم آن ها هستند و من نیستم. برای من اما آدم های آن ور یک جور گنگ و محوی شده اند. انگار مالِ زندگی قبلی ام باشند مثلن. انگار که یک شب طولانی و خنک اول پاییز توی خوابم بوده اند مثلن. هی به در و دیوارهای خانه می گویم به خدا که من خودم را گم نکرده ام، آن ها را گم کرده ام. آن آدم ها اما اصرار دارند بگویند که "خودش را گم کرده" و انگشتشان را بکنند توی چشمم. شاید هم راست بگویند. اول خودم را گم کرده ام شاید. پشت بندش آن ها را هم. هر چه که هست این گم کردن درد دارد و سوز دارد و این را کسی، یعنی آدم های گنگ توی خواب، نمی دانند. اشتباهم شاید این است که قیچی که برداشته ام برای بریدن رگ و ریشه هایم زیادی کُند است. همان که می بُرم و نمی بُرد و می سوزاند و باز می بُرم و نمی بُرد و می سوزاند و این داستان ادامه دارد. داستان من و قیچی و دل زبان بسته ام. زبان بسته را راست می گویم. هر جور به این ترکیب دو کلمه ای نگاه کنی خودِ خودِ من است. حالا همه آن آدم ها فاتحه ام را خوانده اند گمانم. نمی دانند که این قیچی چه همه کند است و نمی بُرد و می سوزاند فقط. فاتحه خواندن را خوب بلدند ولی. نوشته بود که از دوستان و آشنایان دعوت می کند که در مراسم هفتم که در مسجد فلان برگزار می شود شرکت کنند. که لابد فاتحه بخوانند. گیرم این بار برای مرده. فکر کردم "<i>خوب که چی؟". </i>یعنی نه به این سادگی که فقط خوب که چی و تمام. یک جور هولناکتری. مثلن این جور که: <i> "تلفن زنگ می زند. از ایران است. جواب می دهم. صدای همهمه می آید. بعد صدای دری که محکم بسته می شود و سکوت. آرام آرام شروع می کند به حرف زدن.</i> <i>مِن مِن می کند. بغضش را هی نجویده قورت می دهد. سرفه اش می گیرد. دوباره شروع می کند. همین جور که آسمان به ریسمان می بافد دست هایش را جلوی گوشی تکان می دهد که بوی آرد تفت داده و گلاب نپیچد توی گوشی و برسد به من. بعد با صدای خش دار و بی رمق می گوید که حال باباجون خوب نیست. و بیمارستان است. و همه الان بیمارستان هستند. از همین دروغ های کلیشه ای که سهم ما تک افتاده ها می شود. بعد من می گویم خوب که چی؟ می گوید راستش را بخواهم سه روز پیش مرده است. صبر هم نمی کند که ببیند راستش را می خواهم یا نه. می گویم خوب که چی؟ نه نمی گویم. داد می زنم خوب که چی؟ خوب که چی؟ خوب که چی؟ ... نمی فهمم این را چرا به من می گوید. من که خودم هزار سال است که مرده ام. فریاد می زنم. نعره. ضجه. خوب که چی؟ گوشی از دستم می افتد. او هم همان جا پشت گوشی یخ می زند انگار. سر آخر بوی آرد سوخته ای که از یازده هزار کیلومتری می پیچد توی بینی ام یادم می آورد که کسی هنوز پشت خط است ...</i>" و این کابوس آشنای من است.</span></div><div style="text-align: right;"><span style="font-family: tahoma;"><br />
</span></div><div style="text-align: right;"><span style="font-family: tahoma;"> دهانم مزه زهر مار می داد. مزه قیچی کُند. مزه خون. اتوبوس آمد. چشم های اشکی ام را دوختم به عینک دودی راننده. کارتم را نشان دادم و با زبانم سلام کردم. با دلم اما فکر کردم به کسی چه که من دارم وسط خیابان بدون عینک گریه می کنم. اصلن بگذار خلاقیتشان را به کار بیندازند. هر چند شک دارم که فکرشان به قیچی کند و رگ و ریشه های آویزان از یک قلب خسته برسد.</span></div><div style="text-align: right;"><span style="font-family: tahoma;"><br />
</span></div><div style="text-align: right;"><span style="font-family: tahoma;">پ.ن. یادم باشد از "<i>بی ریشگی و عقده آفتاب</i>" هم بنویسم. از "<i>هوای تاریک پشت حنجره ام</i>" هم.</span></div><div style="text-align: right;"><span style="font-family: tahoma;"><br />
</span></div><div style="text-align: right;"><span style="font-family: tahoma;">پ.ن.2. پیام دریافت شد. واقعن هم نیازی به بلند شدن نبود. آغوش که بماند. تکلیفم روشن شد لااقل.</span></div><div style="text-align: right;"><span style="font-family: tahoma;"><br />
</span></div>Unknownnoreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-6487714148316683935.post-37974998981052334152012-02-26T23:03:00.001-08:002012-02-26T23:08:11.666-08:00Nocturne<div style="text-align: right;"></div><div style="font-family: 'lucida grande', tahoma, verdana, arial, sans-serif; line-height: 16px; padding-bottom: 0px; padding-left: 0px; padding-right: 0px; padding-top: 0px; text-align: right;">بی کس و بی همدم و همراه</div><div style="font-family: 'lucida grande', tahoma, verdana, arial, sans-serif; line-height: 16px; padding-bottom: 0px; padding-left: 0px; padding-right: 0px; padding-top: 0px; text-align: right;">می نشینم رو به روی کهنه آتشدان خانه</div><div style="font-family: 'lucida grande', tahoma, verdana, arial, sans-serif; line-height: 16px; padding-bottom: 0px; padding-left: 0px; padding-right: 0px; padding-top: 0px; text-align: right;">خیره بر هر شعله ای کز دیگران پرنورتر، پرزورتر باشد</div><div style="font-family: 'lucida grande', tahoma, verdana, arial, sans-serif; line-height: 16px; padding-bottom: 0px; padding-left: 0px; padding-right: 0px; padding-top: 0px; text-align: right;">گاه گاهی تکه چوبی، برگ خشکی، شاخه ای می افکنم در آتش بی دود </div><div style="font-family: 'lucida grande', tahoma, verdana, arial, sans-serif; line-height: 16px; padding-bottom: 0px; padding-left: 0px; padding-right: 0px; padding-top: 0px; text-align: right;">هم نوا با تیک تاک ساعت کوکی </div><div style="font-family: 'lucida grande', tahoma, verdana, arial, sans-serif; line-height: 16px; padding-bottom: 0px; padding-left: 0px; padding-right: 0px; padding-top: 0px; text-align: right;">زیر لب شعری به نجوا می سرایم: ه</div><div style="font-family: 'lucida grande', tahoma, verdana, arial, sans-serif; line-height: 16px; padding-bottom: 0px; padding-left: 0px; padding-right: 0px; padding-top: 0px; text-align: right;">"ناله و اندوه بی پایان ندارد سود</div><div style="font-family: 'lucida grande', tahoma, verdana, arial, sans-serif; line-height: 16px; padding-bottom: 0px; padding-left: 0px; padding-right: 0px; padding-top: 0px; text-align: right;">انتظار و مرگ را درمان نخواهد بود"</div><div style="font-family: 'lucida grande', tahoma, verdana, arial, sans-serif; line-height: 16px; padding-bottom: 0px; padding-left: 0px; padding-right: 0px; padding-top: 0px; text-align: right;">...</div><div style="font-family: 'lucida grande', tahoma, verdana, arial, sans-serif; line-height: 16px; padding-bottom: 0px; padding-left: 0px; padding-right: 0px; padding-top: 0px; text-align: right;">باد سردی می وزد ناگاه</div><div style="font-family: 'lucida grande', tahoma, verdana, arial, sans-serif; line-height: 16px; padding-bottom: 0px; padding-left: 0px; padding-right: 0px; padding-top: 0px; text-align: right;">می خزد خورشید در زیر لحاف ابر </div><div style="font-family: 'lucida grande', tahoma, verdana, arial, sans-serif; line-height: 16px; padding-bottom: 0px; padding-left: 0px; padding-right: 0px; padding-top: 0px; text-align: right;">طاقتش اما به سرما نیست</div><div style="font-family: 'lucida grande', tahoma, verdana, arial, sans-serif; line-height: 16px; padding-bottom: 0px; padding-left: 0px; padding-right: 0px; padding-top: 0px; text-align: right;">لنگ لنگان و پشیمان می رود با کوله بارش</div><div style="font-family: 'lucida grande', tahoma, verdana, arial, sans-serif; line-height: 16px; padding-bottom: 0px; padding-left: 0px; padding-right: 0px; padding-top: 0px; text-align: right;">تا به آن جا که هوا گرم و زمین سرسبز و نورانیست</div><div style="font-family: 'lucida grande', tahoma, verdana, arial, sans-serif; line-height: 16px; padding-bottom: 0px; padding-left: 0px; padding-right: 0px; padding-top: 0px; text-align: right;">...</div><div style="font-family: 'lucida grande', tahoma, verdana, arial, sans-serif; line-height: 16px; padding-bottom: 0px; padding-left: 0px; padding-right: 0px; padding-top: 0px; text-align: right;">شب هراسان و پریشان می رسد از راه</div><div style="font-family: 'lucida grande', tahoma, verdana, arial, sans-serif; line-height: 16px; padding-bottom: 0px; padding-left: 0px; padding-right: 0px; padding-top: 0px; text-align: right;">مشت های محکمش را چند باری می زند بر در</div><div style="font-family: 'lucida grande', tahoma, verdana, arial, sans-serif; line-height: 16px; padding-bottom: 0px; padding-left: 0px; padding-right: 0px; padding-top: 0px; text-align: right;">"هان! کجایی؟ باز کن در را</div><div style="font-family: 'lucida grande', tahoma, verdana, arial, sans-serif; line-height: 16px; padding-bottom: 0px; padding-left: 0px; padding-right: 0px; padding-top: 0px; text-align: right;">به روی میهمانی که به تعداد تمام اختران آسمان خسته ست "</div><div style="font-family: 'lucida grande', tahoma, verdana, arial, sans-serif; line-height: 16px; padding-bottom: 0px; padding-left: 0px; padding-right: 0px; padding-top: 0px; text-align: right;">خیره می مانم به در این بار</div><div style="font-family: 'lucida grande', tahoma, verdana, arial, sans-serif; line-height: 16px; padding-bottom: 0px; padding-left: 0px; padding-right: 0px; padding-top: 0px; text-align: right;">در میان تاق تاق ضربه هایش می زند فریاد:</div><div style="font-family: 'lucida grande', tahoma, verdana, arial, sans-serif; line-height: 16px; padding-bottom: 0px; padding-left: 0px; padding-right: 0px; padding-top: 0px; text-align: right;">"باز کن! سرما کمر بر قتل من بسته ست"</div><div style="font-family: 'lucida grande', tahoma, verdana, arial, sans-serif; line-height: 16px; padding-bottom: 0px; padding-left: 0px; padding-right: 0px; padding-top: 0px; text-align: right;">...</div><div style="font-family: 'lucida grande', tahoma, verdana, arial, sans-serif; line-height: 16px; padding-bottom: 0px; padding-left: 0px; padding-right: 0px; padding-top: 0px; text-align: right;">باورم نآید که درد انتظارم آخر آمد،آه</div><div style="font-family: 'lucida grande', tahoma, verdana, arial, sans-serif; line-height: 16px; padding-bottom: 0px; padding-left: 0px; padding-right: 0px; padding-top: 0px; text-align: right;">می گشایم در به روی قامت بالابلند شب</div><div style="font-family: 'lucida grande', tahoma, verdana, arial, sans-serif; line-height: 16px; padding-bottom: 0px; padding-left: 0px; padding-right: 0px; padding-top: 0px; text-align: right;">می فشارم سرد و لرزان پیکرش را تنگ در آغوش</div><div style="font-family: 'lucida grande', tahoma, verdana, arial, sans-serif; line-height: 16px; padding-bottom: 0px; padding-left: 0px; padding-right: 0px; padding-top: 0px; text-align: right;">بوسه باران می کنم سر تا به پایش را</div><div style="font-family: 'lucida grande', tahoma, verdana, arial, sans-serif; line-height: 16px; padding-bottom: 0px; padding-left: 0px; padding-right: 0px; padding-top: 0px; text-align: right;">می نشینم در کنارش رو به روی آتشِ از هجمه باد وزان خاموش</div><div style="font-family: 'lucida grande', tahoma, verdana, arial, sans-serif; line-height: 16px; padding-bottom: 0px; padding-left: 0px; padding-right: 0px; padding-top: 0px; text-align: right;"><br />
</div><div style="font-family: 'lucida grande', tahoma, verdana, arial, sans-serif; line-height: 16px; padding-bottom: 0px; padding-left: 0px; padding-right: 0px; padding-top: 0px; text-align: right;">گ.ل.ن.و.ش</div><div style="font-family: 'lucida grande', tahoma, verdana, arial, sans-serif; line-height: 16px; padding-bottom: 0px; padding-left: 0px; padding-right: 0px; padding-top: 0px; text-align: right;">شهریور هشتاد و نه</div><div style="font-family: 'lucida grande', tahoma, verdana, arial, sans-serif; line-height: 16px; padding-bottom: 0px; padding-left: 0px; padding-right: 0px; padding-top: 0px; text-align: right;">ونکوور<br />
<br />
پ.ن. وسط جیغ و دست و سوت آدم ها سرم را میگیرم بین دست هایم و با سوء استفاده از هیاهو بلند بلند گریه می کنم. امروز فهمیدم که نه تنها سنگ شده ام که دیگر به هیچ خاکی هم تعلق ندارم. خوش به حالتان که خوشحالی یادتان نرفته هنوز. قدرش را بدانید.<br />
<br />
</div><br class="Apple-interchange-newline" />Unknownnoreply@blogger.com1tag:blogger.com,1999:blog-6487714148316683935.post-45418972796181949392012-02-19T18:15:00.000-08:002012-02-20T03:14:50.191-08:00What's Wrong with Me? Seriously!<div style="text-align: right;"><span style="font-family: tahoma;">گفت به به! چه قدر پرانرژی و خوشحال و با روحیه. خواستم پشت سرم را نگاه کنم. دور و برم را. با من نمی توانست باشد. بود ولی. خواستم بگویم صبر کن فقط یک گوشه اش را برایت کنار بزنم تا ببینی که چه پوسیده ام از تو. که چه گندیده ام. که چه بوی نا می دهم از بس که اشک شره کرده آن تو و فرصت نکرده که خشک شود بس که باز اشک و اشک و اشک. خواستم بگویم چشم هایم را دیده ای که چه می سوزند از بیخوابی و گریه و بعد بگویی که چه خوشحال. گول خنده هایم را می خورند آدم ها و من کاری از دستم بر نمی آید. شبش نخوابیده بودم. درس خوانده بودم تا سه و بعدش دیگر خواب را باید توی خواب می دیدم. بس که تا خود صبح قلبم سرش را کوبیده بود به میله ها و خون گریه کرده بود. دخترک آرایش کرده خوشحال توی سرم گفته بود که آخر مشکلم چیست که این همه بیقرارم و مگر چه می خواهم از زندگی ام و مگر همین را نمی خواستم و دیگر چه مرگم است. من فقط رویم را برگردانده بودم و رفته بودم چون می دانستم که هیچ وقت نمی فهمم که چه مرگم است. فقط زیر لبی گفته بودم که من </span><span style="font-family: tahoma;">بلد نیستم زندگی کردن را و لذت بردن را و همه اش عذاب کشیدن را بلدم و غصه خوردن را و گریه کردن</span><span style="font-family: tahoma;"> را.</span><span style="font-family: tahoma;"> قرار این بود که این بار درس بخوانم و از خواندنش لذت ببرم و حالا تمام زندگی ام شده این که نمره هایم عالی شود که خودم را نمی دانم به چه کسی ثابت کرده باشم. گفتم که بلد نیستم. حالا دلم را خوش کرده ام که بلکه از توی این درس ها یک چیزی در بیاید و بفهمم چه مرگم است و چرا زندگی کردن را یاد نمی گیرم. هرچند که چشمم آب نمی خورد. بعد از تقلای بی نتیجه توی تخت، پتوی مسافرتی را برده بودم توی هال و دراز کشیده بودم روی مبل و کتاب خوانده بودم. توی کتاب ولی جنگ بود و ترس بود و بمباران و موشک باران بود و آوار بود و بوی سرب و باروت بود و هرم آتش بود و صدای گلوله و آژیر قرمز بود و آدم های زخمی بود که هی مرده هایشان را به دوش می کشیدند و هی می مردند. رد میله ها دیگر روی صورت قلبم پیدا شده بود. راه راه های عمیقی که خون چکه کرده بود ازشان. کتاب را ول کرده بودم بلند شده بودم رفته بودم توی اتاق دوباره. سرم را کرده بود زیر پتو و در راستای درس هایم گوش کرده بودم به حرف های <a href="http://www.youtube.com/watch?v=I1JWr4G8YLM" target="_blank">پیاژه</a> که توی صفحه کوچک گوشی نشسته بود و می گفت کانستراکتیویست است و حرفش این است که بچه ها خودشان با دست خودشان دانششان را از دنیایشان می سازند. دلم سوخته بود برای بچه هایی که باید بیایند و آجر روی آجر ساختمان دنیایشان را بسازند و هر چه دیوارها بالاتر می رود بیشتر بفهمند که چه کلاه گشادی سرشان رفته است. خود کوچولویم را دیدم که دارد عرق می ریزد و با مغز کوچکش سعی می کند بفهمد این یکی آجر را کجای ساختمان بگذارد که این همه بی قواره و بی معنی و پوچ به نظر نرسد و نمی تواند و آجر را پرت می کند روی زمین و بغضش می ترکد. پیاژه حرف هایش را زده بود و رفته بود و آفتاب زده بود و قلب من هنوز می کوبید. خون راه افتاده بود. خواسته بودم شاملو برایم شازده کوچولو بخواند که خوابم ببرد. تلاش کرده بودم بروم توی همان صحرا کنار همان هواپیمای خراب و برای شازده کوچولو بره بکشم. نشده بود اما. قصه را نمی شنیدم انگار. مغزم جا نداشت. فقط صدای شاملو توی پس زمینه هی کش می آمد و هی زیر و بم می شد و من در پیش زمینه داشتم به هزار تا امتحان و کوفت و زهر ماری که باید این هفته می دادم فکر می کردم. شاملو هم قصه اش را خوانده بود و رفته بود و من و قلبم توی خم همان کوچه بودیم که بودیم. او می کوبید و من دستم را بیهوده روی قفسه سینه ام فشار می دادم. بعد دیگر ساعت هفت صبح مستاصل شده بودم و هق هقی که زود زار زار شده بود. یادم افتاده بود به امتحان تاریخ سوم راهنمایی. زیاد بود و نمی رسدم همه اش را واو به واو حفظ کنم. زار زده بودم برای مامان که من نمی رسم همه اش را بخوانم. مامان هم گفته بود که خوب نرسم و هر چه قدرش را که رسیدم بخوانم و گور پدر امتحان هم کرده. من هم انگار همین را نیاز داشته ام آرام شده بودم و مثل آدم درسم را خوانده بودم. حالا هم انگار یکی باید همین را هی بهم بگوید. حرف خودم را قبول ندارم انگار. سرم را فرو کرده بودم توی بالشت و بلند بلند گفته بودم که نه درس نخواندنم به آدمیزاد می ماند و نه درس خواندنم. ع بیدار شده بود و بغلم کرده بود و آن وقت تازه قلب از حال رفته ام دیگر نکوبیده بود. ع گفته بود گور پدر امتحان هم کرده. مثل مامان. و من آرام گرفته بودم. یک ساعت خوابیده بودم و تمام. تمام روز را دویده بودم و بعد شب توی مهمانی با چشم های سرخ و پلک های روی هم افتاده پرانرژی و خوشحال و باروحیه به نظر رسیده بودم. و این لابد خیلی خوب است. چه بگویم ...ه</span><br />
<span style="font-family: tahoma;"><br />
</span><br />
<span style="font-family: tahoma;">من از خودم می ترسم.</span><br />
<span style="font-family: tahoma;"><br />
</span><br />
<span style="font-family: tahoma;"><br />
</span></div><div style="text-align: right;"><span style="font-family: tahoma;"><br />
</span></div>Unknownnoreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-6487714148316683935.post-89432227609541290032012-02-13T18:45:00.000-08:002012-02-14T12:25:25.953-08:00I Wish My Song Sprouted from My Tongue ...<div style="text-align: right;"><span style="font-family: tahoma;">بعد از آن هفته دیوانه کننده خسته بودم. حق داشتم که خسته باشم یا نه را نمی دانم. ع می گفت که معلوم است که حق دارم. من خودم ولی شک داشتم. خودم خواسته بودم آخر. بعد از امتحان آخر ولی خسته بودم. اصلن خستگی روی تمام تنم جوانه زده بود. حتی سر انگشتانم. همان جا که آوازم هم جوانه می زند. آوازم با خستگی قاطی شده بود. شده بودم زنی که آواز خسته اش از سرانگشتانش جوانه می زند. راستی این اسم این همه مسخره است؟ آمده بود نوشته بود اسم مزخرفی انتخاب کرده ام. ربطی به او داشت؟ نداشت. گفته بود مثل یک لوستر شکننده بی ریخت آویزانش کرده ام بالای سر این جا. خانه خودم بود. اتاق خودم بود. همین جور که داشتم درباره خودم فکر می کردم یک دفعه به ذهنم رسیده بود. شبیه خودم بود. دوستش داشتم.<a href="http://m0rningside.blogspot.com/2011/10/blog-post_13.html" target="_blank"> خواسته بودم که روی سنگ قبرم هم همین را بنویسند حتا.</a> بس که حرف بلد نیستم بزنم. بس که همیشه خدا توی هر جمعی ساکتم و فوقش الکی می خندم فقط. فکر کرده بودم که نهایتش این است که حرف هایم را می نویسم توی آن دفتر و باز هم هیچ کس نمی شنودشان. تنها جایی که می توانستم بیشتر از دو کلمه حرف بزنم و کسی هم اگر خواست بشنود همین جا بود. آن هم نه با زبان و صدا که با انگشت و کلمه. آواز من هم این طوری بود. قبول کرده بودم. کنار آمده بودم با خود بی زبانم. </span><span style="font-family: tahoma;">ع توی مهمانی ها هر از گاهی چشم های مهربانش را می دوزد توی چشم هایم و آرام می پرسد که چیزی شده که این همه ساکتم و یک کلمه هم حرف نمی زنم. دیشب هم گفت. چند بار. دلم می سوزد که پنج سال گذشته و هنوز من مزخرف را نشناخته. مامان می گفت که او هم اوایل همین طور بوده و مثل بابا بوده و ساکت و صامت بوده ولی کم کم درست شده، هر چند که بابا هنوز که هنوز است ساکت است. من هنوز هم منتظرم که کم کم درست شوم. که بتوانم زل بزنم توی چشم آدم ها و یک ریز حرف بزنم. که نیازی نباشد دیگر که آوازم از نوک انگشتانم جوانه بزند و قد بکشد و بنشیند روی این صفحه که یک نفری بیاید بگوید چرند است. منتظرم که درست شوم اما هر روز بدتر می شوم. شاید چون بابای درونم قوی تر است. همیشه قوی تر بوده. اصلن همین یاغی گری هایم اگرچه در ظاهر هیچ شبیه بابا نیست اما من همه اش را یواشکی از خودش یاد گرفته ام. آن وقت که زیر باز حرف زور نرفت و از آن شرکت کذایی آمد بیرون و تا مدت ها بعد از ظهرها بیکار بود. یعنی شغل دوم نداشت. مامان حرص می خورد. جوش می زد. می گفت لگد به بخت خودش و ما می زند. بابا ولی زیر بار نرفت. ساکت تر شد ولی عصرها ساعت چهار آمد نشست توی خانه ور دل ما. مامان این طور می گفت. من نمی فهمیدم حق با کدامشان بود. ولی توی دل کوچکم بابا برایم بزرگ تر شده بود. بابا "هر کاری" را نکرده بود چون همه همان کار را می کردند. یا من خواسته بودم این طور برداشت کنم. از همان جا بود گمانم که نخواستم هر کاری را چون همه می کنند بکنم. بابا از همه همکارهایش توی اداره عقب افتاد. مامان این جور می گفت. من از همه هم سن و سال هایم عقب افتادم. مامان این جور می گوید. از وقتی که ماجرا را فهمیده محال است تلفنی صحبت کنیم و نپرسد که حالا کی تمام می شود. و من باید گوشی را از این دستم بدهم آن یکی دستم. توی این فاصله چشم ها و لب هایم را روی هم فشار بدهم که بغض از تویشان نپرد بیرون. توی دلم بگویم آخر بگذار شروع شود تا بعد بگویم کی تمام می شود. بعد الکی بخندم و بگویم که حساب کند که چهار-پنج سال مثلن. تا آخر آخرش. و بدانم که دروغ می گویم. بابا چیزی نمی گوید. می خندد و آرزو می کند که این بار دیگر موفق باشم. من عقب افتاده ام. خیلی سال. می دانم. نیازی نیست هر روز این عقب افتادگی ام توی صورتم کوبیده شود. من عقب افتاده حالا دارم روی شانه های بابای درونم خلاف جریان آب شنا می کنم. درست مثل آن روز توی استخر خانه دایی بابا که بابا من چهار-پنج ساله ترسوی جیغ جیغو را روی دوشش سوار کرد و برد تا ته استخر و برگرداند. من تمام مدت توی دلم خالی بود و جیغ می زدم. ته دلم ولی قرص بود انگار. روی شانه های بابا. حالا هم دارم برای خودم دست و پا می زنم. دلم خوش است که خودم خواسته ام. با خودم مسابقه گذاشته ام و فکر می کنم حق ندارم خسته شوم. ولی چه حق داشته باشم چه نداشته باشم بعضی وقت ها خسته می شوم. و خستگی روی تمام تنم جوانه می زند. حتا سر انگشتانم.</span><br />
<span style="font-family: tahoma;"><br />
</span><br />
<span style="font-family: tahoma;"><br />
</span></div>Unknownnoreply@blogger.com1tag:blogger.com,1999:blog-6487714148316683935.post-29892327641310441072012-02-12T01:35:00.000-08:002012-02-12T01:35:31.702-08:00Dead End<div style="text-align: right;"><span style="font-family: Tahoma;">جایی </span></div><div style="text-align: right;"><span style="font-family: Tahoma;">حوالی خودم</span></div><div style="text-align: right;"><span style="font-family: Tahoma;">گیر کرده ام</span></div><div style="text-align: right;"><span style="font-family: Tahoma;">...</span></div><div style="text-align: right;"><span style="font-family: Tahoma;">به دیوار خورده ام<br />
...<br />
مرده ام</span></div>Unknownnoreply@blogger.com0