Tuesday, May 10, 2011

مادربزرگ می گوید: هر کار یک رسم و رسوماتی دارد که بزرگترها بهتر از بچه ها می دانند. 

انگار نه انگار که دارد سی سالم می شود. خنده ای که از ذوق دیدن مادربزرگ توی مانیتور چسبیده بود به صورتم همان جا می ماسد. 

مادربزرگ ادامه می دهد:  فلان دخترخاله ات را ببین. آمده اند با عزت و احترام هزار و پانصد تا سکه مهرش کرده اند. این قدر که می خواهندش. آن یکی دخترخاله ات هم با نامزدش روی هزار تا توافق کرده اند.

جهت ابروهایم عوض می شود. قیافه ام در هم می رود. لجم می گیرد که آخر چه چیز من شبیه آن ها بوده که این یکی باشد. یک حسی که دوست دارم اسمش را بگذارم انرجار، انزجار از این طرز فکر پوسیده ی کرم زده که نمی دانم چرا با همه پوسیدگی اش نابود نمی شود، می رود که همه وجودم را  بگیرد توی چنگال هایش. توی دلم می گویم خوش به حالشان که این قدر خوب سر قیمتشان به توافق می رسند. خوش به حالشان که اندازه هزار و پانصد سکه عزیزند.  موقع گفتن "هزار و پانصد" توی دلم هم ه را محکم ادا می کنم و روی ز تشدید می گذارم، درست مثل بابابزرگ وقتی که می خواهد روی این اعداد و ارقامی که برایش خیلی مهم اند تاکید کند و یک جوری که طرف مقابل نفهمد عدد را بکوبد توی سرش.

مامان هم دنبال حرف مادربزرگ را می گیرد. البته یک جور ملایم تری، یک جوری که سی چهل سال اختلاف سنش با مادربزرگ معلوم می شود اما هنوز یک تکه فکر نخ نما شده از تویش به آدم دهن کجی می کند. می گوید که: بله! شما به این کارهایش کار نداشته باشید. فقط یک چیزی با هم توافق کنید، و به ما بگویید. ما یک چیزی می دانیم که می گوییم.

 انگار کسی معده ام را می گیرد توی مشتش و فشار می دهد. نزدیک است که حالم به هم بخورد. مامان بزرگ و مامان شروع می کنند به دلیل آوردن برای حرفشان و از خاله ای که شوهرش مرده است و مهریه به دادش رسیده است برایم مثال می آورند. انگار که عهد بوق باشد و من زنی باشم که چشمم به دست "شوهر" است. و من چه قدر از کلمه "شوهر" بدم می آید. و من چه قدر دلم می خواست که من و او هیچ وقت مجبور نمی شدیم ازدواج کنیم که بشویم "زن و شوهر". که نمی شویم هم. قول داده ایم به هم که دوست بمانیم و همراه. و همین است فرق جایی که من ایستاده ام و به "ما" نگاه می کنم و جایی که آن ها ایستاده اند و فقط خیال می کنند که دارند "ما" را می بینند.


مامان و مادربزرگ حرف های دیگری هم می زنند. من اما گوشم به حرف هایشان نیست. اشک جوشیده توی چشم هایم و مثل همه وقت هایی که باید نظرم را درباره موضوع مهمی به کسی که به هیچ وجه از زاویه دید من به آن موضوع  نگاه نمی کند بگویم زبانم بند آمده است.  دلم می خواهد هر چه زودتر این مکالمه مسخره یک طرفه تمام شود. تمام مدت توی دلم می گویم بگذار هر چه می خواهند بگویند. ما که کار خودمان را خواهیم کرد. مگر تا همین الان کار خودمان را نکرده ایم؟ مگر یک  سال و نیم با هم زندگی نکردیم؟ فکر می کردند نمی شود اما دیدند که شد. این را هم فکر می کنند نمی شود اما ما باید ثابت کنیم که خوب هم می شود. گیرم که یک مقدار جنگیدن بخواهد...

***
ی می گوید: یک نقطه هایی هست توی زندگی آدم که آدم را تعریف می کند. حرفش یک جور خوبی بیدارم می کند و یادم می آورد که چه می خواستم از این جای زندگی ام.  به او می گویم که برای این که آن جای دفترشان ،که ظاهرا باید سکه ها را سوار کنند روی سر هم، خالی نماند و خیال کنند که سنت هایشان حفظ شده بگو بنویسند: "روزی یک شاخه گل و روزی یک ساعت که وسط همه شلوغی های زندگی بنشینیم رو به روی هم و دست هم را بگیریم و گل بگوییم و گل بشنویم." می گویم اگر قرار است "من" تعریف شوم دوست دارم این جور تعریف شوم.

پ. ن. از همین چیزها فرار کردم آمدم این جا و از فراری که کردم به شدت خوشحالم! ه

Monday, May 2, 2011

خیلی الکی قهر کردیم. یعنی مثلا این طور بود که کاری به کار هم نداریم. او نشسته بود توی هال و برگه هایش را تصحیح می کرد و تلویزیون هم روشن بود و گمانم داشت هاکی نشان می داد. من هم نشسته بودم توی اتاق روی تخت و صدیق تعریف و مختاباد و مرضیه گوش می کردم و انگار که صدایم  خیلی خوب باشد باهاشان بلند بلند می خواندم. یکی دو ساعتی که گذشت حوصله ام سر رفت. گوسفند عروسکی مهربان را که برای خواهرک خریده بودم برداشتم و کمی باهاش ادا در آوردم و به جایش حرف زدم و به نگاه خنده دارش خندیدم. بعد همین طور که توی چشمهایش که زل زده بود بهم نگاه می کردم چیزی توی سرم جرقه زد. او را صدا زدم که بیاید و چیزی را روی لپتاپم درست کند. آمد. همین جور که اخمهایش توی هم بود و سرش توی لپتاپ گوسفند را با کله کج بردم جلوی صورتش و یکی دو بار سرش را به دو طرف کج کردم و بعد سرش را از روی شکم گنده پشمالوی سفیدش خم کردم روی پاهای مخمل کبریتی اش و به جایش نخودی خندیدم. بعد هم همین طور با کله کج نگه داشتم جلوی صورت او، یک طوری که با آن چشمهای خنده دار مهربانش زل بزند توی چشمهایش. چند ثانیه بیشتر لازم نبود که خنده اش بگیرد و وسط آن همه قهر و اخم بلند بلند بخندد. اصلا قیافه این گوسفند یک طوری است که نمی شود بهش نخندید. یک جوری نگاهت می کند که چاره ای نداری جز این که بخندی. حرف می زند با آدم اصلا. من هم از خنده او خنده ام گرفته بود ولی سعی می کردم تا جایی که ممکن است بی صدا بخندم که نمایش عروسکی خراب نشود. او هم وسط این قهقه خنده ها سعی می کرد خودش را جمع و جور کند، یعنی که درست است که خندیده، آن هم این همه بلند بلند، اما این دلیل نمی شود که هنوز قهر نباشد. بعد یک دفعه شروع کرد به حرف زدن با گوسفند که هنوز داشت نگاهش می کرد. مثلا بهش می گفت که ازش بپرس چرا تو را فرستاده پیش من. گوسفند هم همین طور که گردنش را کج می کرد که مظلوم جلوه کند جواب می داد که کسی مرا نفرستاده که! من خودم آمدم. بعد او هم می گفت که گولت زده و نفهمیده ای. گوسفند هم هی سرش را کج می کرد و می گفت که نخیر این طور نیست. بعد زل می زد توی چشمش و یک دفعه سرش را می آورد پایین و ریز ریز می خندید. بعد او هم بیشترخنده اش می گرفت و من هم بیشتر خنده ام می گرفت. آخر سر هم گوسفند بهش گفت که آمده بوده که او را بخنداند و حالا که خندیده دیگر کاری ندارد و می رود. بعد این طور شد که گوسفند واسطه شد و ما سه-چهار ساعت نشده آشتی کردیم. اسم گوسفند عروسکی مهربانمان را هم گذاشتیم "آشتی". گمان نکنم دیگر بدهمش به خواهرک. این جا بیشتر لازم می شود!


پ.ن. شب می گوید: حالا این که می گویی باهات خرف می زند را که جدی نمی گویی که؟ نه؟ شوخی می کنی دیگر. یک جوری که حس می کنم ترسیده دیوانه ای چیزی شده باشم که با عروسک ها حرف می زنم و از این چیزها. بعد فردا توی فروشگاه خرس و خرگوش و گوسفند و خوک و بقیه عروسک ها را بر می دارد و بالا پایین می کند و آخر می گذارد سر جایش و می گوید: نه! این خوب نیست. نگاه نمی کند به آدم! حرف نمی زند با آدم! به درد نمی خورد