Tuesday, April 23, 2013

فربه

روز نهم

نشسته بودم روي تخت داشتم مقاله مي خواندم كه سنگيني نگاهش را روي صورتم حس كردم. برگشتم ديدم سرش را خم كرده و با چشم هاي هميشه پر از سوالش زل زده به من. نگاهش كردم. تيشرت راه راهت كه به تنش زار مي زد توي تنش حسابي كج و كوله شده بود. يقه لباس چرخيده بود و دكمه ها باز مانده بود. دست و پايش لا به لاي سفيدي چركمرد لباس گم شده بود. گردنش هم همان جور خم مانده بود. بهش لبخند زدم. بلندش كردم. بوسه كوچكي از لپش گرفتم. نشاندمش روي پايم و شروع كردم به مرتب كردن لباس توي تنش. آستين هايش را بالا زدم كه دست هايش پيدا شود. يقه اش را صاف كردم و دكمه ها را بستم. پايين لباس را هم تا زدم تا كف پاي نرمش بيرون بيفتد. ترگل و ورگل كه شد گرفتمش بالا جلوي صورتم كه ديدم دارد با چشم هاي گرد و سياهش مي گويد: "ببينم بابا اصن گفته كه از فربه براش عكس بفرستي؟ گفته اصن؟ نگفته، نه؟" بغض كرده بود. دلم كباب شد. صورتم را توي نرمي شكمش كه بوي تو را مي داد فرو كردم و گفتم:"معلومه كه گفته." بعد هم نشاندمش و عكسش را گرفتم.

Sunday, April 14, 2013

كاش مرغ عشق ها را خريده بودي پسر ...


روز صفرم

باور کن اين جور نمي شود. حالا تو هي بگو سه هفته و من بگويم چهار هفته. اصلن تو بگو يك روز. در و ديوار خانه دارند من را مي جوند. باور نمي كني نه؟ پايم را كه از اتاق خواب بيرون مي گذارم، انگار که زیر پایم خالی شده باشد، نفسم مي گيرد. پشتم تير مي كشد. چشم هایم را هم که می شناسی که چه می کنند. مي داني؟ الان تنها هدف زندگي ام زنده ماندن است تا وقتي كه دوباره بيايي. راستي آن جا كه من لال بودم و نگفتم خداحافظ و تو رفتي تا وسط راهرو و در را كه بستم دوباره برگشتي و كليد انداختي توي در، دقيقن همان جا، چه شد كه برگشتي؟ مي خواهم بگويم اگر برنگشته بودي ممكن بود من همان جور دستم به ديوار و تنم خم روي جاكفشي بميرم. تو هميشه حواست به من هست پسر. هميشه. آن شب كه من از دهانم در رفت كه مرغ عشق ... گفتي بخريم. تقصير خودم شد كه گفتم نه. مثل هر چيز ديگري كه تو مي گويي و من مي گويم نه. منِ لعنتيِ قرصِ نه خورده. كاش خريده بودي شان پسر. دلم موجود زنده توي خانه مي خواهد. دلم صدا مي خواهد، نفس مي خواهد، عشق مي خواهد. الكي من را سپردي دست روزبه و بهروز و آشتي. راستي گفتم كه تيشرت سفيد راه راهت را - همان كه بار اول كه مي خواستي بيايي اين جا و من بايد مي ماندم آن جا برايت خريده بودم - تن فربه كرده ام؟ چه روزهايي را از سر گذرانده ايم و يادمان رفته پسر. خلاصه كه فربه با لباسِ پنج ساله اي كه به تنش زار مي زند چاقِ خنده داري شده كه بوي تو را مي دهد. اما بين خودمان باشد بويت را مي خواهم چه كنم وقتي چشمت نيست و دستت نيست و برآمدگي گونه ات نيست. نه اين جور نمي شود. قلبم هم كه نايستد چشم هايم تا بيايي تمام شده اند. هیچ می دانستی دختر توي آينه ديگر نمي داند چشم هايش تنگ تر است يا دلش؟ بلند بلند و بريده بريده بهش گفتم كه رفته اي دانشگاه و شب ها قرار است آن قدر دير بيايي كه من خوابم برده باشد و صبح ها آن قدر زود بروي كه من هنوز بيدار نشده باشم. ولی خيالت باورش شد؟ تو هميشه ساده اي پسر. آخر من كه سر و ته هر روز خدا را يك جوري به هم می دوزم كه برسم به شب كه تو باشي حالا سر و ته چهار هفته را چه جور به هم بدوزم؟ حالا تو هي بگو سه هفته. اصلن بگو يك روز. اين جور نمي شود. اصلن من هيچ. تكليف گلدان هايت چه مي شود؟ جواب آن ها را من كه نمي توانم بدهم. از بي آبي هم كه نميرند از بيتابي پير مي شوند. باور کن اين جور نمي شود پسر.

چه مي گويم؟ الان تو توي آسماني و من دارم آسمان را به ريسمان مي بافم. خيالم ريسمان را كه بكشم تو از آسمان ميفتي توي بغلم و من زير گلويت را مي بوسم. مي داني؟ اين جور اگر پيش برود آخرش تو برمي گردي ولي من تمام شده ام. نه نباید اين جور شود. کاش لااقل مرغ عشق ها را خریده بودی.

پ.ن. دیشب گفتم اين جا بهشت درخت است و برهوت آدم؟ خوب توي برهوت هم تك درخت مهربان پيدا مي شود. امشب تنها نمي مانم.

Thursday, April 4, 2013

در دهر هر آن که نیم نانی دارد ...

داشت می گفت اگر زنگ نزدند چه ...  داشتم می گفتم که می زنند ... که زدند. گوشم را چسباندم به گوشی که دم گوشش بود. صدای زن نرم نرم توی گوشمان می چکید و اتاق روشن تر می شد. کسی پرده ها را کنار زده بود، به خاكستري ابرها دهن كجي كرده بود و پشت پنجره برايمان عكس آفتاب را كشيده بود. خوشحال بودم؟ بودم انگار. خودم را کنار کشیدم و نگاهش کردم. نیازی به گوش کردن نبود. حرف های زن را می شد از روی صورت او واو به واو شنید. با هر کلمه زن خش ها و خراش های نگرانی ذره ذره از روی پوستش محو می شدند. صورتش که صاف شد نوبت گوشه چشم هایش بود که چین بیفتد و بعد گوشه های لبش که خود به خود بالا بروند. سر آخر بلند شد و گوشی به گوش راه افتاد دور خانه. می دانی؟ بهتر از این نمی شد. همانی بود که می خواست؛ که می خواستیم. خواستم از روی تخت بلند شوم، بالا و پایین بپرمِ، یواشکی جیغ بزنم، بخندم ... اما نشد. چسبیده بودم به تخت انگار. در عین ناباوری بغضکی هم کرده بودم حتا. مسخره بود. ته دلم را زیر و رو کردم. دریغ از سر سوزنی احساس - بد یا خوب- که سر بغضم بهش وصل باشد لااقل. از خودم ترسیدم. انگار سر امتحان باشم و جواب را - که خوشحالی بود - یادم رفته باشد. يخ كردم. انگار تنها چیزی که یادم بود، که بلد بودم گریه بود؛ گریه معلق بی معنی. گوشی را که قطع کرد همه وجودش می خندید. . دلم برای خنده هایش ضعف رفت. بغضم را ته گلویم قایم کردم و از حفظ خندیدم. شاید هم از روی خنده او تقلب  کردم. نمی دانم. نتیجه ولی چنگی به دل نمی زد. خنده هایم کج و کوله و زشت بود. انگار که فلج باشم یا سکته ای چیزی کرده باشم . تقصیر را انداختم گردن درس و امتحان های لعنتی که تا اطلاع ثانوی روزگارم را سیاه کرده. قبول کرد. حواسش به جای خوشحالی کردن خودش رفت پی سر حال آوردن من. ازخودم بیشتر دلزده شدم

رفتیم استارباکس تا با نوشیدنی مجانی تولدم خبر خوب امروز را جشن بگیریم. باران گرفته بود. موکای سرد را که با هم خوردیم و توي چشم هاي هم كه زل زديم و با هم که تيك تيك لرزيديم فکر کردم بهترم. . گفتم برود به کارش برسد و من هم همان جا درس بخوانم مثلن. پایش را که بیرون گذاشت بغض معلقم شکست. شروع کردم به نوشتن خودم، با خودکار بیک آبی، پشت جزوه تکامل و همزمان گلوله گلوله اشک ریختم. خوبی ش این است که این جا کسی کاری به کار آدم ندارد. می دانم شب امتحان که بشود و چشمم که به نوشته های پشت جزوه بیفتد چه حسرت می خورم که قدر بودنش را ندانستم و خوشی ش را بهش زهر کردم.  ده روز دیگر می رود و من می مانم و امتحان های لعنتی ام وخانه ای که احتمالن تا برگشتنش توی اشک غرق خواهد شد. 

توی راه برگشت سرم را که بالا می گرفتم تا عطر صورتی شکوفه ها را بغل کنم باران توی چشمم می چکید. اشک هایم یادم رفت. به جايش با صدای گنجشک ها و سینه سرخ ها يادم آمد که آن بیست روز را توی این برهوت آدمیزاد تنها نخواهم بود. فقط کافی است که پنجره اتاق را باز بگذارم. دلم کمی به زندگی گرم شد. لبخند زدم.


 از خانه دوستانم عکس گرفتم. فقط کاش خودشان و آوازشان را هم می شد توی عکس جا داد. و باز هم كاش كه آسمان آبي بود.



پ.ن. گفت اگر يك روزي دیگر فقیر نبودیم نکند این روزهایمان یادمان برود، نکند حساب و کتاب يك چيزهايي از دستمان در برود، نکند توقعمان از زندگی بالا برود. گفتم خیالش تخت. نمی رود که نمی رود که نمی رود.