Thursday, May 23, 2013

اين جا، دمادم داركوبي بر درخت پير مي كوبد، دمادم*

روز پدر بود كه بود. پدرشان بود كه بود. گفتم بايد ببرند بگذارندش خانه سالمنداني جايي. اين جور كه نمي شود. پيرمرد پاك ديوانه شده. پاك ديوانه شان كرده. لب به غذا نمي زند. شب تا صبح پلك روي هم نمي گذارد. اذيتشان مي كند. حرف هاي تند مي زند. داد و بيداد راه مي اندازد. تهديد مي كند. كيفش را چسبيده و يك نفس مي گويد مي خواهد برود. توهم توطئه دارد. مي گويد زنداني اش كرده اند. دخترهايش را به چشم زندانبان و خدمتكار مي بيند. نمي شناسدشان. جانشان را به لبشان رسانده. هر چهار تا خواهر و آن پيرزن بيچاره توي اين چند ماه خرد و خاك شير شده اند. صداي چروك خوردن پوست صورت مامان و تا شدن كمرش و سفيد شدن تار به تار موهايش را -حتا از اين همه فاصله- مي شنوم. كاري اما از دستم بر نمي آيد. و اين ربطي به آن جا نبودنم ندارد. من هيچ وقت خدا به هيچ دردي نخورده ام. داشت تعريف مي كرد كه توي اين چند روز گذشته پيرمرد چه بلاهايي سرشان آورده. داشت مي گفت كه چه طور يك روز كه نوبت او بوده آزارهايش به جايي رسيده كه مجبور شده زنگ بزند به خواهرهايش و همين جور كه اشك مي ريخته بگويد كه به دادش برسند، كه ديگر نمي تواند. و من مي دانستم كه مامان خيلي سخت و خيلي دير به اين جاها مي رسد. داشت اين ها را مي گفت و من فقط مي توانستم هي روي تخت جا به جا شوم و هي دندانهايم را توي لب هايم فرو كنم و هي نچ نچ كنم و هي از جايي ته گلويم بگويم اي بابا. همين. نه حتا يك جمله كه به جاي دست هام كه اين همه دور است شانه هايش را بمالد. نه حتا يك كلمه كه به جاي لب هام گونه اش را ببوسد. هيچ. فقط نچ نچ و اي بابا. گاهي فكر مي كنم تقصير خودش است كه حرف زدن يادم نداد. گيرم زود حرف افتاده بودم و مثل بلبل شعر و قصه مي خواندم. اما اين كه حرف هاي توي دلم را چه طور بكشانم تا روي زبانم و بريزمشان بيرون را كه بلد نبودم. بايد يادم مي داد. از تصور گريه مامان، از اين همه سنگ زيرين آسيا بودنش، از اين همه زجري كه لحظه لحظه اين روزها، به جاي نفس، مي كشد بيشتر از اين كه ناراحت شوم عصباني شدم. تا كي؟ ديگر بس بود. گفتم با خودشان اين طور نكنند. گفتم تا بلايي سر خودشان نيامده ببرند بگذارندش خانه سالمندان. بيرون گود نشسته بودم، مي دانم. ولي آخر انصاف نبود. من سنگدل، قبول. ولي آخر اين له شدن ها، اين پير شدن ها، اين حرام شدن هاي بي سر و صدا -نمي گويم بيهوده است اما- انصاف نيست.

پ. ن. زير آن عكس غروب كه آن روز زمستان از پنجره خانه پرستو گرفته بودم نوشتم: "هوم! گمانم حرف قورت نداده زياد دارم بيخ گلويم. مي داني؟ آخر من حرف هايم را نمي زنم، قورتشان مي دهم." لابد فكر كرده بودم مي آيد يك چيزي مي گويد. يك چيزي كه شايد راه گلويم را باز كند. آمد. ولي چيزي نگفت.

* ه. الف. سايه

Friday, May 17, 2013

Holding on to no one ...



 این آهنگ هم گره خورد با تک تک لحظه های این روزهای من. مي داني؟ این روزها زندگی خیلی واقعی نیست و درست به همین دلیل دوستش دارم. زندگی که واقعی نباشد روزمره نيست حتا اگر از دور روزمره تر از هميشه به نظر برسد؛ حتا اگر روزهاي پشت هم پايت را از در خانه بيرون نگذاشته باشي. زندگي كه واقعي نباشد، آفتاب هم كه نباشد، یک رنگ و بویی دارد که می ماند، که خاطره می شود. می دانم این واقعی نبودنش خیلی طول نمی کشد. مي دانم كه واقعي كه بشود دلم براي رنگ و بوي اين روز ها خيلي تنگ مي شود.

هوم! كاش آدم هايي كه مي نشانمشان توي آسمان تا از اين پايين سير تماشايشان كنم پرواز بلد بودند و در يك چشم به هم زدن تالاپي نمي افتادند روي زمين. آن وقت شايد زندگي ديرتر واقعي مي شد.

 صبح كه از دنده چپ بیدار شدم نوشتم:"سر آخر، باز، دنیا درست همان جایی ست که جای من نیست." شايد زندگي دارد دوباره واقعي مي شود.  

فقط خوبي ش است كه اين آهنگ هست كه، هر وقت اراده كنم، پرتابم كند درست وسط حال و هواي نه چندان واقعي اين روزها. ممنونم پ عزيزم و ممنونم "جاش"! ه

پ. ن. هنوز نفهميده ام حرفي را كه كسي كه بايد بشنود نمي شنود يا خودش را به نشنيدن مي زند بايد زد يا نه؟

Sunday, May 12, 2013

تو مي دمي و آفتاب مي شود *

تو دلم يه راز كوچولو كاشتم. چند روز بيشتر نيست اما خيلي دوسش دارم. يادش كه ميفتم دلم ميخواد به زمين و زمون الكي لبخند بزنم. فقط بايد حواسم خيلي بهش باشه. نبايد بذارم آفتاب مهتاب ببينه. نبايد زيادي بهش آب بدم. آخه اين جوري ممكنه بزرگ بشه. ممكنه اون قدر بزرگ بشه كه در و ديوار دلم رو بشكنه و بياد بيرون. رازي هم كه از تو دل آدم بيفته بيرون كه ديگه راز نيست. مي گنده و گندش دنيا رو برمي داره. راز بايد كوچولو باشه. اون قدر كوچولو كه درست و حسابي تو دل آدم جا بشه. يه جوري كه جز خود آدم هيچ كسِ هيچ كس نتونه ببيندش.

*فروغ