Friday, September 20, 2013

هواپيما-نوشت

نه مادر من! من نمي توانم مثل تو باشم. من گريه هايم را بايد به سرانجام برسانم. نمي شود كه شماها نباشيد و من سرزمين گريه هايم را به مقصد نامعلومي ترك كرده باشم. بايد حجم خواهرك، حضور بابا و حوصله تو باشد تا چشم هاي من سرشان را به خشكي تكيه بدهند و از زور خفگي نميرند. مي داني مادر؟ وقتي داشتم چمدان مي بستم و تو آمدي توي اتاق و پايت گير كرد به چمدان و گريه كردي من تمام شدم. خودم را زدم به آن راه كه "پايت خيلي درد گرفت؟". تو اشك هايت را پاك كردي و چشم دوختي به چمدان و سر تكان دادي كه نه. بغلت كردم و كاش همان جا توي بغلت همه چيز تمام شده بود و من اين همه اشك سوغات نمي بردم.
علي مي گويد خودِ خودِ مجسمه غم و غصه ام. راست هم مي گويد لابد. به وضوح حوصله ام را ندارد. ظهر كه تلفني حرف مي زديم رفتم توي اتاق شما. سرم را گذاشتم روي بالش بابا و بي اختيار بغض كردم. پرسيد كه چه م است. فكر كردم بايد بداند. فكر كردم بايد بفهمد كه دوباره دل كندن از شما چه عذابي است. نمي دانست اما. نمي فهميد. عصباني شد. قهر كرد. داد زد. گوشي را قطع كرد. من؟ زار زدم. زير آن همه فشار كه نفسم را بريده بود همين را كم داشتم. كه بدانم كه آن جا كسي چشمش به در نيست براي رسيدنم. گفت نشسته با خودش فكر كرده كه زندگي مان شل و لخت و بي هيجان است. كه من غمباد دارم و غمبادم مسري است. برايت كه تعريف كردم تو گفتي كه حق دارد. كه بايد برايش تشريح كنم ريش ريش شدن دلم و ريز ريز كنده شدن و ريختن تكه هاي جانم را. دلت خوش است كه مي فهمد. بهش ميگويم سعي كن بفهمي. مي گويد كه اتفاقن اصلن نمي فهمد. مي گويد خوشي هايم را كرده ام و گريه هايم را برايش مي برم و انتظار دارم كه دركم كند. مي گويد كه نمي كند. داد مي زند لعنتي. 
آخ مادر ... مادر ... مادر ... روز نفس گيري بود روز آخر. 

يازده سپتامبر ٢٠١٢ - لا به لاي ابرها

No comments:

Post a Comment