Friday, August 27, 2010

می گفت این چیزها را اینجا ننویس. وبلاگ را می گفت. می گفت مثل این است که دفتر خاطراتت را برداری بگذاری سر کوچه تا هر کسی از راه رسید سرکی تویش بکشد و از حال و روزگارت سر دربیاورد. عصبانی می شد شدید ولی کاری از دستش ساخته نبود. سر آخر می گفت پس از من چیزی ننویس. نمی دانم چرا اما این حق را برایش قایل بودم و هرچند در آن روزگار از او ننوشتن سخت بود تمام تلاشم را می کردم که او در نوشته هایم همان "او"ی مرموز عاشقانه ها -که همه را قلقلک می دهد که بفهمند کیست و نامش چیشت و چه شکلی است و چه کاره است و ... اما هیچ سرنخی ندارند- بماند. انگارهزار سال از آن روزها گذشته است. هزار سال است که من و او راه هایمان را جدا کرده ایم. انگار هزار سال بزرگتر شده ام. اما هنوز هم نفهمیده ام بالاخره حق با کداممان بود. که چرا او اصرار داشت ننویسم یا اگر می نویسم کسی نخواند و چرا من با همه وجودم می خواستم بنویسم. که چرا دلم می خواست چهار نفر دیگر را در روزمرگی هایم، شادی ها و غصه هایم، شریک کنم. چرا هنوز هم بعضی از برگ های دفتر خاطراتم را - حالا سر کوچه که نه- اما می آورم می گذارم جلوی چشم یک لشکر دوست و دشمن(!) و فامیل و آشنا که خیلی هم دلیلی ندارد همه شان بدانند توی این دل همیشه خدا غمگین و گاهی وقت ها سرخوش من چه می گذرد. نمی دانم شاید فکر می کنم این همه غم یا شادی حتی برای من تنها زیاد است. شاید فکر می کنم اگر بنویسم و بخوانند من سبک و سبکتر می شوم. انگار که دیگر مجبور نیستم همه بار را تنهایی به دوش بکشم. نمی دانم ولی می دانم که هر چه هست نوشتنش از ننوشتن بهتر ست و خوانده شدنش از خوانده نشدن