Sunday, September 29, 2013

آسمون مست جنونی ... آسمون تشنه خوني

مي داني؟ الان از آن وقت هاست كه مي خواهم بزنم زير همه چيز. كه مي خواهم بزنم زير تمام زندگي و نابودش كنم. اصلا مي خواهم تمامش را بالا بياورم. زندگي؟ سر تا تهش مردگي ست و بوي نكبت مي دهد. دخترك رفت. دخترك مرد. مرد. مرد. مرد. به همين سادگي؟ نه. خيلي هم ساده نبود. من نمي دانم چه قدر درد كشيد. من نمي دانم چه در دلش گذشت. من حتا دوستش نبودم. من هيچ نمي دانم. فقط مي دانم به همين سادگي هم نبود. اما مرد. سردم است و دارم ازگرما خفه مي شوم. عرق كرده ام و تمام تنم ريز ريز مي لرزد. مي داني؟ امشب هيچ منطق حالي ام نمي شود. امشب افسارم دست احساسم است و احساسم توي تاريكي خودش را و من را به در و ديوار مي كوبد. درد می کنم. مي گويد كه خوب زندگي همين است ديگر. كه همه مي رويم. كه يكي زود مي رود يكي دير. دلداري مي دهد به خيال خودش. انگار من نمي دانم. من ولي آرام نمي گيرم. ياغي شده ام باز. می گویم انصاف نیست. هزار بار. می شنوم قرار نیست منصفانه باشد. هزار بار. نمی فهمم هیچ. مي خواهم شورش كنم عليه  این زندگي بي انصاف لعنتي، عليه اين مردگي متعفن. خودم را مي بينم كه همين وقت شب سرش را از پنجره بيرون برده و بغض دردش را به شيشه سكوت اين دنياي آب برده و آدم هاي خواب برده مي كوبد و مي شكند. که فریاد می کشد. که ضجه می زند.
 يك لحظه مي شوم دخترك وقتي داشته همه چيز را مي گذاشته و مي رفته و مي دانسته كه دارد مي رود. سرم مي خواهد بتركد. يك لحظه مي شوم شوهر دخترك با خانه خالي و دنياي خالي تر پيش رويش. نفسم مي خواهد بالا نيايد. يك لحظه مي شوم مادر دخترك  قلبم مي خواهد بايستد. فكر مي كنم رواست اگر دنيا امشب، همین امشب، تمام شود. مي دانم اصلا من نه سر پيازم نه ته پياز. مي دانم كه شلوغش كرده ام. كه بايد بنشينم تمرينم را بنويسم و مقاله ام را بخوانم. كه بايد خوشحال باشم چون من هنوز سرطان نگرفته ام، هنوز نمرده ام. آخ اين هنوز لعنتي. كه هر روز هزاران نفر مثل دخترك مي روند و من روحم هم خبر ندارد. كه تا بوده همین بوده. كه بايد منطقي باشم. مي گويد گريه نكنم. مي گويم بگذار گريه كنم. می گویم بگذار غمگین باشم. مي گويم الان غمگين نباشم كي باشم. باز سنگدل می شوم و فكر مي كنم باباجون اگر مرده بود اين قدر غمگين نمي شدم كه حالا. لابد چون بابا جون بيست و هفت سالش نيست و هشتاد و چند سالش است. نمي دانم. بيخودي اما و اگر مي كنم. به حرف من است انگار. كسي نشسته است گوش مي كند انگار. حرف دارم اما. درد دارم. بغض دارم. حتا اگر حق نداشته باشم. حتا اگر وسط وسط پياز باشم. حتا اگر دوستش نبوده باشم و به من ربطي نداشته باشد.
مي داني؟ دخترك را سر جمع دو سه بار توي مهماني هاي اين و آن ديده بودم. هميشه هم مثل تمام وقت ها كه چشم هايم را از غريبه ها مي دزدم و مي دوزم به انگشت هايم چشم هايم را ازش دزديده بودم. دخترك ولي هميشه به دلم نشسته بود. هميشه خنديده بود. با چشم هايش و با لب هايش و با دلش. نه كه حالا چون رفته و ما مرده پرستيم اين ها را بگويم. دخترك واقعي بود و خودش بود و خوب بود. هيچ وقت اما نشد كه دوست باشيم. شنيدن خبر بيماري اش چند ماه پيش و حالا خبر رفتنش امشب از تلخ ترين و دردناك ترين لحظات زندگي ام بود انگار.
 اشک هایم تمام شد. حالا گلویم درد می کند و جای ناخن هایم کف دست هایم. می روم بمیرم حتا اگر هیچ چیز از مردن نمی دانم. حتا اگر هیچ وقت مرگ را یاد نمی گیرم.

پ.ن. نوشتم که خفه نشوم ...

پ.ن. 2. چند روز پیش نوشته بودم : "می دوم. هق هق می زنم. " همه ش دروغه. دروغه. دروغ محض ... " می دوم. نفس نفس می زنم. " خوب میشی. باید خوب بشی. باید. باید. باید ... " می دوم. پر پر می زنم. " انصاف نیست لعنتی. انصاف نیست. نیست. نیست..." کاش می شد چشم بسته بدوم. پلک که می زنم پشت پلکم صورت زیبای دختر با آن لبخند دوست داشتنی همیشگی اش نشسته و نگاهم می کند. از خودم خجالت می کشم. از این که سالمم. از این که دارم می دوم. از این که ... فکر می کنم که اگر این همه نچسب و منزوی و مزخرف نبودم همان چند باری که دیدمش با هم دوست شذه بودیم. قبل از این که این همه دیر شود. بعد فکرمی کنم که اگر باهاش دوست شده بودم حالا این درد را چه طور می توانستم تاب بیاورم." چند روز پيش نوشته بودم. چند روز پیش او هنوز بود ....

Friday, September 20, 2013

هواپيما-نوشت

نه مادر من! من نمي توانم مثل تو باشم. من گريه هايم را بايد به سرانجام برسانم. نمي شود كه شماها نباشيد و من سرزمين گريه هايم را به مقصد نامعلومي ترك كرده باشم. بايد حجم خواهرك، حضور بابا و حوصله تو باشد تا چشم هاي من سرشان را به خشكي تكيه بدهند و از زور خفگي نميرند. مي داني مادر؟ وقتي داشتم چمدان مي بستم و تو آمدي توي اتاق و پايت گير كرد به چمدان و گريه كردي من تمام شدم. خودم را زدم به آن راه كه "پايت خيلي درد گرفت؟". تو اشك هايت را پاك كردي و چشم دوختي به چمدان و سر تكان دادي كه نه. بغلت كردم و كاش همان جا توي بغلت همه چيز تمام شده بود و من اين همه اشك سوغات نمي بردم.
علي مي گويد خودِ خودِ مجسمه غم و غصه ام. راست هم مي گويد لابد. به وضوح حوصله ام را ندارد. ظهر كه تلفني حرف مي زديم رفتم توي اتاق شما. سرم را گذاشتم روي بالش بابا و بي اختيار بغض كردم. پرسيد كه چه م است. فكر كردم بايد بداند. فكر كردم بايد بفهمد كه دوباره دل كندن از شما چه عذابي است. نمي دانست اما. نمي فهميد. عصباني شد. قهر كرد. داد زد. گوشي را قطع كرد. من؟ زار زدم. زير آن همه فشار كه نفسم را بريده بود همين را كم داشتم. كه بدانم كه آن جا كسي چشمش به در نيست براي رسيدنم. گفت نشسته با خودش فكر كرده كه زندگي مان شل و لخت و بي هيجان است. كه من غمباد دارم و غمبادم مسري است. برايت كه تعريف كردم تو گفتي كه حق دارد. كه بايد برايش تشريح كنم ريش ريش شدن دلم و ريز ريز كنده شدن و ريختن تكه هاي جانم را. دلت خوش است كه مي فهمد. بهش ميگويم سعي كن بفهمي. مي گويد كه اتفاقن اصلن نمي فهمد. مي گويد خوشي هايم را كرده ام و گريه هايم را برايش مي برم و انتظار دارم كه دركم كند. مي گويد كه نمي كند. داد مي زند لعنتي. 
آخ مادر ... مادر ... مادر ... روز نفس گيري بود روز آخر. 

يازده سپتامبر ٢٠١٢ - لا به لاي ابرها