Wednesday, March 30, 2011

هیجان زده ام. قند توی دلم آب می شود. نه شاید هم یک چیزی توی دلم وول می خورد و قلقلکم می دهد. خنده ام می گیرد. از درون. می دانم که می شود. اصلا همه چیز یک جور خوبی  دارد جور می شود. حالا دیگر یچه ها را که توی کوچه و خیابان می بینم یک لبخند پهن بزرگ می نشیند روی صورتم و توی دلم بهشان چشمک می زنم و زیر لبی می گویم:"دارم می آیم پیشتان". بعد دوباره دلم یک جور عجیبی به هم می پیچد که دلم می خواهد از خوشحالی جیغ بزنم. باور کرده ام. رویایم را باور کرده ام. بیشتر از ده سال بود که رویا نداشتم. یا رویاهایم پیش پا افتاده بودند. زود می رسیدم بهشان و تمام. این طور رویاها بی مزه اند. من بهشان می گویم رویای غیر واقعی. می دانم که رویا تا وقتی غیر واقعی است، یعنی تا وقتی به واقعیت تبدیل نشده رویاست. اما خوب رویاهای غیر واقعی فرق دارند. رویاهای غیرواقعی زود واقعی می شوند و همین بیمزه شان می کند. رویای واقعی داشتن اما چیز خوبی است. مخصوصا اگر رویایت از مرحله : "هی! ای کاش می شد" به مرحله " می شود. چرا نشود؟" رسیده باشد. و این برای رویا یک جهش بزرگ در جهت تکامل -یعنی همان واقعی شدن- محسوب می شود. رویایی که بتوانی مراحل تکاملش را ببینی - هرچند که هر کدام این مراحل اندازه یک عمر طول بکشند- رویای واقعی است. و من حالا یک رویای واقعی دارم که می دانم واقعی هم می شود. 
پیش تر هم گفته بودم که رویایم را با مداد روی کاغذ طراحی کرده ام - طراحی من با کلمه هاست البته، چون هیچ وقت نقاشی ام خوب نبوده- و زده ام به دیوار. سیاه و سفید. بدون رنگ. برای واقعی شدنش اما باید رنگش کنم. رنگ کردنش هم به این سادگی ها نیست که. باید رنگ های مختلف را به کمک آدم های مختلف پیدا کنم و ببینم کدامش به طرحم می خورد و چه قدر و کجاها باید از آن رنگ استفاده کنم. تا حالا یک رنگ خوب پیدا کرده ام، به کمک یک دوست خوب. مداد صورتی اش را با سخاوت به من قرض داده است تا تمام گلهای نقاشی شده روی دیوار اتاق بازی و از بالا تا پایین دیوار پنجره دار اتاق دخترها و سقف اتاق نقاشی و در اتاق استراحت و ازهمه مهمتر سردر مهدکودکم را با مداد صورتی اش رنگ کنم. او اولین کسی است که حاضر شد مداد رنگی اش را با من قسمت کند. و من هنوز نمی دانم که چه طور باید از او تشکر کنم. آخر توی این دوره و زمانه کسی مدادش را به این راحتی و با این همه مهربانی به آدم قرض نمی دهد. آن هم مداد به این خوشرنگی را.  به خودش هم گفتم که او نمونه کامل یک دوست واقعی است. دوست واقعی هم کسی است که کمکت می کند تا رویاهایت را واقعی کنی. چیزی که تعدادش برای من از انگشتان یک دست هم کمتر است حتی. 


همین الان به فکرم رسید که اسم مهد کودکم را اسم آن دوستم بگذارم، به احترام این همه دوست واقعی بودنش. گمانم فکر خوبی باشد