Monday, July 25, 2011

این بار با آن بار یک فرق اساسی داشت. یعنی جای من و تویش عوض شده بود. یعنی این بار من سر  جایم بودم و دست روزگار تو را مثل پر کاه بلند کرده بود و هفت-هشت هزار کیلومتر آورده بود و درست همین جا گذاشته بودت روی زمین و بعد هم رفته بود سراغ کارهای دیگرش. تازه این بار دیگر خبری نبود از آن تو ی مست که تلوتلو می خورد و چشمهایش دودو می زد و قهقه خنده هایش صدای هرزگی می داد. این بار عاقل بودی و عاشق؛ و این دو تا خوب با هم جور در آمده بودند اتفاقا. آمده بودی برای کاری مربوط به همین علم و دانش خودتان، که من ازش سر در نمی آورم، توی یک دانشگاهی همین دور و برها. نمی دانم چه طور بود که من هم آن طرف ها آفتابی شده بودم. به من باشد می گویم که آمدنت را، بودنت را همان نزدیکی ها حس کرده بودم. این را هم از روی ضربان قلبم می گویم وگرنه دلیل دیگری برایش ندارم.  رفته بودم توی یک اتاقی که آینه داشت و کیف لوازم آرایش قرمزم - همین کیف قرمز کوچکی که الان دارم- را گذاشته بودم جلوی آینه و همین جور که قلبم بی دلیل - از نظر من ِ آن وقت- و با دلیل - از نظر خودش- می کوبید به سینه ام و دست هایم می لزرید سعی می کردم که خودم را کمی از آن حالت کمرنگ بی حال در بیاورم. با مداد سیاه یک خط نازک کشیدم پشت پلک هایم و گونه هایم را با رژگونه صورتی رنگ کردم. دست بردم و رژ لب صورتی را از توی کیف قرمز کشیدم بیرون که در اتاق به شدت پشت سرم باز شد. هنوز لب هایم رنگ گچ بود که تو آمدی توی اتاق. نمی دانم از کجا پیدایم کرده بودی. یک نفر دیگر که گمانم دوستت بود هم همراهت وارد اتاق شد. همه این ها را از توی آینه دیدم در حالی که رژلب صورتی را توی دست چپم که حالا از عرق خیس بود می فشردم. تازه داشتم دلیل ضربان شدید قلبم را می فهمیدم که قلبم شروع کرد مشت هایش را محکمتر بکوبد. چند ثانیه طول کشید تا وسط آن همه سر و صدای قلبم فکرم را جمع و جور کنم و برگردم طرف تو. وقتی برگشتم تو تا وسط های اتاق رسیده بودی. دوست لاغراندام عینکی ات هم همین طور همراهت می آمد و داشت مدام توی گوشت می خواند که وقت ندارید و باید هرچه زودتر بروید. ازش بدم آمد. حس کردم تو هم در آن لحظه ازش بدت می آید حتی. من داشتم آرام خودم را می کشاندم به وسط اتاق، آن جا که تو ایستاده بودی. چند قدم بیشتر نمانده بود که برسم درست رو به رویت، که موفق شدی رفیقت را دست به سر کنی. آن جا که بهش گفتی که برود و تو هم خیلی زود می روی و بهش ملحق می شوی هم از خوشحالی بال در آوردم که او می رود و هم یواشکی توی دلم گریه کردم که تو هم زود می روی. وقتی پسرک استخوانی می رفت سمت در تو هم برگشتی و مثل من رفتنش را تماشا کردی تا وقتی که در چوبی اتاق با صدای تقی پشت سرش بسته شد. آن وقت دوباره برگشتی به طرف من و آینه. در چند قدمی ات من بودم و پشت سرم هم با فاصله آینه سرتاسری اتاق بود که نیمه بالایی دیوار رو به رو را پوشانده بود و زیرش سرتاسر برآمدگی طاقچه مانندی بود. کیف قرمز کوچک من روی همان طاقچه جا مانده بود.  حس کردم اول از بالای سر من نگاهی گذرا توی آینه انداختی و بعد گذاشتی نگاهت از آن بالا سر بخورد و صاف بیفتد توی چشمهای من. همین شد که یک قطره اشک از ته چشم هایم جوشید و روی سطحشان شناور شد و برق انداخت توی چشمهایم و نگاهت را خیس کرد. بعد نگاه خیست را از توی چشم هایم کشیدی بیرون و بردی مثل یک بوسه طولانی گذاشتی روی لب هایم. شاید چون تا آن لحظه یک کلمه هم حرف نزده بودم و تو منتظر بودی. نگاهت که نشست روی لب هایم تازه یادم افتاد به رژ لب صورتی که هنوز توی مشت چپم بود و حالا دیگر خیس خیس شده بودم. معذب شدم و لب های بی رنگم را بی اختیار روی هم فشار دادم . شاید نمی خواستم تو لب هایم را این همه بی رنگ ببینی و می خواستم با این کار کمی خون بدوانم تویشان. آماده بودم که اگر فقط یک لحظه رویت را برگردانی رژلب صورتی را چند بار محکم بکشم روی لب هایم. اما تو تمام مدت با چشم های درشتت زل زده بودی به من و خیال برگشتن هم نداشتی. لب هایم را که به هم می فشردم، انگار که نگاهت درد گرفته باشد، برش داشتی و دوباره گذاشتی توی چشم هایم. بعد هم شروع کردی به حرف زدن. من هم همین طور. حرف های الکی زدیم. از آب و هوا و درس و کار و زندگی گفتیم. خنده های الکی تحویل هم دادیم. مسخره بازی در آوردیم. مثل همیشه. ولی با هم حتی دست هم ندادیم. همدیگر را حتی در آغوش هم نگرفتیم. بعد هم وقتمان مثل برق و باد تمام شد. تو باید می رفتی دنبال دوست زردنبویت. قرار شد که تا این طرف ها هستی باز هم همدیگر را ببینیم. تو رفتی. من هم رژ لب صورتی را انداختم توی کیف قرمز کوچکم و ساعت ها توی آینه دنبال رد نگاهت توی صورتم گشتم.

***
بعدترش را خوب یادم نیست. هر چه بود درگیری بود و بی قراری. مثلا یکیش این بود که کیف قرمز کوچکم را گم کرده بودم. سر آخر هم توی یکی از اتاق های کنفرانس روی میز سخنران جلسه پیدایش کرده بودم و وسط آدم هایی که یک خروار علم را گذاشته بودند توی چمدانشان و چمدانشان را به کول کشیده بودند و آمده بودند تا این سر دنیا رفته بودم بالای سکو و وسط حرف های بیش از اندازه مهم سخنران طی عملیات عجیب و غریبی کیف قرمز کوچکم را برداشته بودم و رفته بودم.

***
بعدترش هم از زور دلتنگی طاقت نیاوردم و شروع کردم به گرفتن شماره ات. که جواب نمی دادی و من دوباره می گرفتم. شاید صد بار. شاید دویست بار. نمی دانم. بار آخر ولی صدایت که می لرزید، از شدت بغضی که مثل یک توپ کوچک شیشه ای توی گلویت گیر کرده بود، پیچید توی گوشم: "من الان توی تاکسی ام. هنوز نرسیده ام. " بعد هم با بغضی که حالا دیگر توی گلویت شکسته بود و تکه های تیزش گوشم را خراش می داد انگار، گفتی :"ببین! من نمی خواهم که ...". و من دیگر چیزی نشنیدم. مطلقا هیچ.

***
این جور بود که من لعنتی هیچ وقت نفهمیدم تو ی لعنتی با آن بغض شکسته لعنتی ات چه چیزی را نمی خواستی. 


پ.ن.1. برداشت آزاد است! ه

Wednesday, July 20, 2011

هنوز که هنوز است کوچک است. یعنی کوچک مانده وگرنه تا حالا باید خیلی بزرگ شده باشد. می خواهم بگویم آن قدر کوچک مانده که هنوز نوک اولین شاخش هم روی سرش سبز نشده حتی؛ چه برسد به این که شاخش تمام و کمال در آمده باشد روی سرش و حالا وقت آن شده باشد که بیفتیم به جان هم و من، اگر که بتوانم و زورم برسد، شاخش را بشکنم و به خودم افتخار کنم و آن وقت او دوباره یک شاخ دیگر در بیاورد و آن وقت باز روز از نو و روزی از نو بشود و من برای این که بتوانم باز هی به خودم افتخار کنم مجبور بشوم که دوباره و دوباره شاخش را بشکنم. غولم را می گویم. یعنی همان طور که گفتم غول کوچکم را، یا همان بچه غولم را. یعنی می خواهم بگویم این طور است که من با این که به این سن رسیده ام و خیلی وقت است که وقت شاخ غول شکستنم گذشته هنوز که هنوز است هیچ شاخ غولی نشکسته ام. ولی خودتان هم شاهدید و به من حق می دهید که من این وسط تقصیری ندارم که غولم کوچک مانده و شاخ در نمی آورد و بچه های مردم، که حالا دیگر خودشان غولی شده اند برای خودشان، غول هایشان هم با خودشان بزرگ شدند و وقتش که شد شاخ در آوردند و آن ها هم شکستند و شکستند و شکستند. 

هر روز در حالی که بچه غولم را مثل عروسک پارچه ای زده ام زیر بغلم و پشت پنجره نیمه باز اتاق ایستاده ام بقیه آدم ها را می بینم که ساعت شش و سی دقیقه صبح ساعتشان زنگ می زند و بعد از این که چند تا غلت نصفه و نیمه توی تخت زدند و چند تا فحش نامفهوم به زبان آوردند خودشان را به زور یاد شاخ نیمه شکسته غولشان می اندازند تا بلکه بتوانند به این بهانه خودشان را گول بزنند و از جا بلند شوند. بعد هم صبحانه خورده و نخورده از خانه شان می زنند بیرون و می روند توی میدان و شروع می کنند تا خود شب با غول هایشان دست و پنجه نرم کردن تا بلکه امروز دیگر شاخ نیمه شکسته را به شاخ تمام شکسته تبدیل کنند یا دست کم یک قدم دیگر به شاخ شکسته نزدیک شوند. بعد این طور اگر بشود شب که می شود و بی جان و خسته که به خانه بر می گردند تا بخوابند و برای جنگ فردا آماده شوند می توانند برای خودشان دست بزنند که درست است که امروز را و دیروز را و هز روز را زندگی نکرده اند اما در عوض شاخ غولشان را که شکسته اند و این خیلی خوب است و کار هرکسی نیست و افتخار دارد واقعا. و آن وقت هی پشت سر هم شاخ غولشان را می شکنند و هنوز این شاخ را نشکسته آن یکی شاخ روی سر غولشان سبز می شود و این آدم ها از بس که قوی و هستند و زورشان زیاد است و بااراده هستند و باانگیزه هستند  و توی زندگی شان هدف دارند و برنامه دارند و می دانند از زندگی شان چه می خواهند (لابد می خواهند هی شاخ غول بشکنند دیگر! ) باز دوباره  این یکی شاخش را هم می شکنند و خوشحال می شوند و هی به خودشان افتخار می کنند و هی می شکنند و باز به خودشان افتخار می کنند و هی و باز و هی و باز و ... 

و من همچنان  پشت پنجره با بچه غول بیچاره بی شاخم که با حواس پرتی زده ام زیر بغلم ایستاده ام  و بقیه آدم ها را نگاه می کنم. اما این که آیا واقعا حسرت می خورم که چرا غول من شاخ ندارد؟ راستش را بخواهم بگویم نه! یعنی واقعا این طور نیست.

Tuesday, July 19, 2011

از راه که می رسد و در خانه را که باز می کند و وارد مهمانی من و داریوش و فرامرز اصلانی که می شود،قبل از سلام با صدایی که یک جوری بلندش کرده که از روی صدای فرامرز اصلانی که دارد برای هزارمین بار می گوید: عشق گذشتن از مرز وجوده ... رد شود و به من برسد، که دراز کشیده ام روی مبل و توی حال و هوای خودم هستم و چون آمدنش را نفهمیده ام نتوانسته ام که دو قدم راه از مبل تا دم در را مثل هر شب بدوم و  آویزانش شوم، می پرسد که چه خبر است که خانه را و کوچه را گذاشته ام روی سرم و می گوید که صدای داریوش که دارد می خواند -صدایش را مثلا مثل داریوش می کند و می خواند : دروغ این صدا رو به گور قصه ها بسپار ... - تا سر پیچ پله های محوطه جلوی خانه هم می آید. می بینم که راست می گوید چون صدا را تا ته زیاد کرده ام و پنجره قدی را هم تا ته باز گذاشته ام و خانه ما هم که کف کوچه است و تعجبی ندارد که صدا به کوچه هم فرار کرده باشد حتی. با این که دلم نمی آید اما صدای آهنگ را چند درجه ای کم می کنم. توی چهل دقیقه گذشته شاید این یازدهمین یا دوازدهمین بار است که این دو نفر دارند همین آهنگ را دوباره و دوباره می خوانند و خسته هم نمی شوند و من هم سیر نمی شوم؛ ولی می دانم که حالا که او آمده اگر یک بار دیگر همین آهنگ تکرار شود یا باز بهم می خندد یا این که دعوایم می کند که باز گیر داده ام به یک آهنگ و ول هم نمی کنم. کار همیشه ام است. توی دلم باهاشان خداحافظی می کنم و تا او دست و رویش را بشوید و دور آخر آهنگ هم تمام شود و برویم سر وقت لوبیاپلوی روی اجاق دوباره می روم توی فکر. 

نمی دانم چه حساب و کتابی است که این آهنگ را که می شنوم یک جور عجیب و غریبی یاد تو می افتم.خودم را توجیه می کنم که آن روزها هم که قرار شد بیایم ببینمت، همان روزها با آن حال و هوای نگفتنی اش، یا حتی همان روزها که آمده بودم و دور و برت بودم و دور و برم بودی هم گیر داده بودم به همین آهنگ و شبانه روزی گوش می دادمش. (یادت می آید؟ گمانم چند باری توی اتاقت صدایش را بلند هم کردم حتی.) نمی دانم چرا اما مخصوصا آن جا که اوج آهنگ است و داریوش می خواند تو که معنای عشقی به من معنا بده ...  "تو"یش این همه شبیه تو می شود با این که اصلا قرار نیست تو برای من معنای عشق باشی، که نیستی هم، که اصلا معنای عشق من کس دیگری است. یا آن جا که می گوید  صدا کن اسممو از عمق شب، از نقب دیوار ... دلم یک جوری می شود انگار که خواسته باشد تو اسمم را  صدا کنی؛ در صورتی که دلیلی ندارد دلم این همه صدا کردن اسمم را از زبان تو بخواهد. یا آن جا که می گوید برای زنده بودن دلیل آخرینم باش ... یک حس مرموزی مثل پیچک می پیچد به در و دیوار جانم که انگار تو هم،اگر دلیل آخرینم نباشی، دست کم یکی از دلایل زنده بودنم هستی و چه خوب است که هستی. یا آن جا که می گوید منم من بذر فریاد، خاک خوب سرزمینم باش ... پوست تنم یک جوری مور مور می شود انگار که قرار باشد  من و تو با هم عاشقی را فریاد کنیم، گیرم که هر کس عاشقی خودش را. خلاصه که نمی دانم چرا، شاید چون می دانم که عاشقی، که عاشقی را خوب بلدی، حرف عاشقی که می شود یادت می افتم. 

عاشق بمانی پسرم، همیشه.

پ.ن. کاش می شد این ها را به خودت هم می گفتم. کاش دنیای آدم بزرگ ها این همه باید و نباید نداشت پسرم! ه



Monday, July 18, 2011

یک دفعه و خیلی بی مقدمه می پرسد که اگر دوباره برگردم به ده سال پیش، آن وقت که رشته انتخاب می کردم، باز همین رشته را انتخاب می کردم. از سوالش جا می خورم. با خودم می گویم حتما آوازه دیوانگی ام به گوش این یکی هم رسیده، حالا می خواهد از زبان خودم بشنود. می گویم معلوم است که نه! هرگز! همین الانش هم این فوق لیسانس لعنتی را بگیرم مهندسی را همین طور نبوسیده می گذارم کنار. می گوید که حالا چه رشته ای می خواهم بخوانم. من هم از آن جا که دوباره شده ام همان دخترک بی اعتماد به نفسی که فکر می کند از همه بی دست و پا تر و خنگ تر و زشت تر است و به خاطر همین توی چشم های مخاطبش نگاه نمی کند و سرش را الکی می اندازد پایین و با دست هایش بازی می کند و بیخودی می خندد، از آن خنده های بیخودی ام می کنم و وسط همان خنده بیخودی مسخره می گویم که نمی گویم چه رشته ای چون ممکن است او بهم بخندد و من نمی خواهم که او بهم بخندد. او هم نه می گذارد و نه بر می دارد و می گوید که حالا "کودک یاری" که  قرار نیست بخوانم که این همه می ترسم که کسی بهم بخندد. توی یک چشم به هم زدن آب سرد فقط روی سر من ریخته نمی شود، بلکه با چشم و ابروهای نفر سومی که در جریان است و حالا در دید من نیست اما حدس می زنم که چشم هایش گرد شده باشد و ابروهایش بالا و پایین رفته باشد -یعنی که نگو و ادامه نده- او هم بلافاصله می فهمد که بند را آب داده است. با همان خنده بیخودی ام می گویم که زده است وسط خال و اتفاقا چیزی که می خواهم بخوانم خیلی هم به "کودک یاری" خنده دار شما نزدیک است و اصلا شاید خود خودش باشد حتی. سعی می کند درستش کند و سعی می کنم خیلی عادی انگار که چیزی نشده یواش یواش موضوع را عوض کنم.  نه که حرفش را به دل گرفته باشم، دلم اما شروع می کند به سوختن. یک کمی برای او که فکر می کنم بدانم الان چه حسی دارد، یک کمی برای خودم، اما بیشتر از آن برای خودم و خودش و خودمان و همه مان که هنوز که هنوز است هویت آدم ها پیش از اسم و رسمشان از روی مدرکشان و رشته شان و دانشگاهشان برایمان  روشن می شود و توی عنوان ها بدجور گیر کرده ایم و امیدی هم به نجاتمان نیست.  نمی گویم که من خودم تا به حال به "کودک یاری" نخندیده ام و ته دلم کسی را که "کودک یاری" خوانده دست کم یک دو طبقه پایین تر از مهندس ها و دکترها ننشانده ام. من هم توی همان جامعه و بین همان مردم بزرگ شده ام.  ولی حالا چند وقت است که چشمم دارد یک چیزهای دیگری هم می بیند و تازه دارم می فهمم که یک جور دیگری هم می شود زندگی کرد. یک جوری که اتفاقا خیلی جور بهتری هم هست.

 گیر افتاده ام میان مهندس ها و البته بیشتر دکتر مهندس ها؛ دکتر مهندس ها یعنی خیلی مهندس ها، یعنی یک جورهایی آخر آخرش. البته دکتر مهندس هایی که بیشترشان - نه همه شان البته - هم مدام در حال غر زدن و شکایت از وضع موجودشان هستند و با این حال هنوز هم اصرار دارند که مهندسی بهترین رشته و مهندس ها آدم ترین ها هستند.  حالا این گیر افتادن نه که بد باشد، نه که آن ها آدم های بدی باشند، نه که دوستشان نداشته باشم، نه که کنارشان بودن برایم لذت بخش نباشد. نه! "گیر افتادن" شاید درست نباشد اصلا، بُر خوردن شاید انتخاب بهتری باشد، اما خوب دلم لک زده برای این که یک دوستی هم داشته باشم که مثلا ادبیات خوانده باشد، یا روانشناسی، یا هر چیز دیگری به جز مهندسی و به انتخاب خودش هم خوانده باشد نه این که چون ریاضی اش خوب نبوده و مخش نمی کشیده و مجبور بوده و خواسته که فقط دانشگاه رفته باشد و چیزکی خوانده باشد.  البته که می خواهم این دوست خیالی ام ایرانی باشد و هم زبان و همین کار را سخت می کند وگرنه اینجایی ها این جورند؛ می شود گفت بیشترشان اگر نه همه شان.

پ.ن. 1. گمانم گور خودم را کندم با این حرف هایم! ه
پ.ن.2. شاید هم من زیادی حساس شده ام به کلمه کذایی "مهندس" . اما به هر حال ...ه

Wednesday, July 13, 2011

سنتور می زنم. این بار که رفتم ایران سنتور را با خودم آوردم این جا که هر از گاهی صدایش بپیچد توی خانه نقلی مان و روح بدهد به زندگی حالا رسما دونفره مان. نه که من استاد سنتور باشم و دست که به مضراب می برم پرنده ها - که این روزها عجیب قشنگ می خوانند و آدم را جادو می کنند با صدایشان - هم مات و مبهوت بمانند و سکوت کنند. نه از این خبر ها نیست. یک سال بیشتر سنتور نزده ام و حالا هم سنتور زدنم مثل کتاب داستان خواندن بچه هایی است که تازه کلاس اول را تمام کرده اند. اما باورم این است که ساز را که برای دل خودت بزنی، هر چند خیلی ساده و ابتدایی، کارش را می کند و روح می دمد توی تمام سوراخ سنبه های زندگی. سنتور را گذاشته ام روی میزی که چند طبقه دارد و گوشه هال کنار پنجره است. طبقه بالایی میز گلدانی است که آن قدر که علی حواسش بش هست هر روز سبزتر می شود و برگ هایش می پیچد به نخی که از گلدان به سقف وصل کرده ایم و بالا می رود، و طبقه زیر گلدان کتاب های شعر و چند رمان و داستان کوتاه است که چند تاییشان را این سفر با خودم آورده ام، و زیر کتاب ها روی طبقه اصلی - که یک مقدار بلند است و برای سنتور زدن باید روی صندلی را چند طبقه بالش و پتو بچینم و بعد بنشینم تا به ساز  مسلط باشم- یک پارچه قلمکار پهن کرده ام و سنتور را گذاشته ام رویش. این بهترین جایی بود که فعلا توانستم برایش پیدا کنم. سنتور می زنم و با هر برخورد مضراب با سیم ها احساس سرخوشی می کنم. هنوز نمد سر مضراب ها را نچسبانده ام با این حال اما صدایش گوش هایم را یک جور خوبی قلقلک می دهد. کتاب های قدیمی را می گذارم رو به رویم و با ذوق و شوق ورق می زنم و می گویم اِه لاله سر! اِه کوهستانی! اِه گرایلی! اِه زرد ملیجه! اِه گلنار! و با دیدن هر کدام انگار هزار تا خاطره برایم زنده می شود و عطر غریب آن روزها می پیچد توی جانم؛ آن روزها که روزهای گسی هم بودند اتفاقا، چون که علی تازه رفته بود یازده هزار کیلومتر آن طرف تر و من مانده بودم همان جا که بودم با آوار تردید روی سرم که بروم یا بمانم. آهنگ های ساده را دوباره تمرین می کنم و یادم که می آید و درست که می نوازمشان ذوق می کنم. این بار می دانم که قرار نیست با سازم مجلس گرم کنم. کاری که مامان و بابا همیشه فکر می کردند که آدم باید با سازش بکند. یعنی دو تا مهمان که می آید آدم باید سازش را بردارد بیاید آن وسط مثلا آهنگ گل گندم را که تازه یاد گرفته بزند و مهمان ها هم برایش دست بزنند و آن وقت این یعنی این که پولی که بابت کلاس و معلم داده شده هدر نرفته است. این بار اما می خواهم فقط برای دل خودم سنتور بزنم. فقط برای دل خودم.

پ.ن. هی تو! من همین الان به خودم قول دادم که تا اطلاع ثانوی سراغی ازت نگیرم، از بس که سرسنگین شده ای این روزها و جواب های سربالا می دهی. هر وقت خواستی خودت بیا و برایم حرف بزن. 

Thursday, July 7, 2011

شاید یک روزی نوشتم همه آن چه را که آن شب کشیدم، مو به مویش را، ریز به ریزش را. شاید نوشتم از همه آن دنیایی که آن شب نه یک باره که هزار باره روی سرم خراب شد. همان شب که نشسته بودیم کنار هم و او عرق می ریخت و من بغض می کردم و از مامان و بابا خجالت می کشیدم  که این همه خوب بودند و مامان هی گوشه ناخنش را می کند و چیزی نمی گفت و بابا هی دندان روی جگرش می گذاشت و حرفی نمی زد و آن ها هم هی مواظب بودند که سرشان کلاه نرود و هی دو دو تا چهار تا می کردند و هی مرا یاد اسکروج می انداختند که سکه های طلایش را می چید روی هم و می شمرد. انگار که من سکه خواسته باشم ازشان. انگار که من نبودم که هی آن وسط می گفتم همان یکی ، فقط. من که حرفم را زده بودم. من که چیزی نخواسته بودم، اشتباه هم نکرده بودم. همان شب که وسط چانه زدن های آن ها داشتم به خودم قول می دادم که فرزندی اگر قرار باشد که داشته باشم از این پوسیدگی فرهنگی  که من مادر دست به گریبانش بودم و هستم بویی نبرد. همان شب که اگر قلبم قهرش گرفته بود و لج کرده بود و ایستاده بود حق داشت، هرچند که من مدام توی دلم داشتم به بیچاره التماس می کردم که ادامه بدهد و یک وقت قهر نکند و قانعش می کردم که درست که این همه از آدم ها نا امید شده ام و این همه عصبانی ام اما دلیل نمی شود که به این زودی ها بخواهم بمیرم. آن قدر که آن شب مرگ نزدیکم بود. همان شب که آمدم نوشتم : "گریه هایم را کرده ام. درد می کنم." بعد آمدند گفتند که این ها را ننویس، که تو مثلا عروسی. انگار که هر کس عروسی اش باشد باید از صبح تا شب بزند و برقصد و بخندد حتی اگر آن شب  را از سر گذرانده باشد.  نه! الان نمی خواهم بنویسم. اگر به قولی که به خودم داده ام عمل نکردم و آن شب ماند توی خاطرم، یک روزی می آیم و آن شب را می نویسم. واو به واوش را.


پ.ن. همه آدم های آن شب را بخشیدم. به جز یکی را که هنوز نتوانسته ام. از بس که مچاله ام کرد. حالا هی تو بگو منظوری نداشت.