Saturday, November 26, 2011

The Croup

خروسک می گیرم. یک ساله بوده ام. حالم آن قدر بد می شود که کار به بیمارستان کودکان مفید می کشد. باید آن جا بستری می شده ام. همین جور که مامان و بابا توی راهروهای دراز بیمارستان دنبال کارهای بستری شدن من بوده اند و من توی بغلشان دست به دست می شده ام انگشت اشاره ام را می گرفته ام به سمت هر چیزی که از کنارمان رد می شده یا ما از کنارش رد می شده ایم و با صدایی که از شدت سرفه های خشک خش دار شده بوده می پرسیده ام " ای شیه؟" آن قدر که مامان و بابا را کلافه می کنم. بالاخره بعد از چند ساعت کار بستری شدن درست می شود و من را مثل گنجشکی که بیاندازیش توی فقس می گذارند زیر چادر اکسیژن. آن جا هم ولی دست بر نمی دارم و یک سره با انگشت اشاره نشانه رفته به سمت در و دیوار سوالم را تکرار می کنم که "ای شیه؟!" برایم سوال پیش می آمده خوب. دست خودم که نبوده! از این خاطره تصویرهای واضحی دارم. صورت خودم و مامان و بابا و راهروی بیمارستان و اتاقم و چادر اکسیژن با جزئیات یادم می آید. نمی دانم آدم می تواند از یک سالگی اش تصویر به این شفافی داشته باشد یا این که این تصویر ها را بعد ها که مامان داستان را برایم تعریف کرده برای خودم ساخته ام. هر چه که هست آشنایی من و خروسک برمی گردد به این خاطره. فردا صبح مرخص می شوم. زنده می مانم.

 خروسک می گیرم. دوباره. شاید هم بیشتر از دوباره، من ولی یادم نمی آید. باید چهار یا پنج ساله بوده باشم. یعنی سنم حتمن چیزی بین چهار و شش بوده است. چرا؟ چون فقط توی این بازه زمانی خانه مامان جون و بابا جون نصف شده بود ولی توی یکی از نصفه هایش ما زندگی نمی کردیم. این طور بود که ما از سه سالگی تا  چهار سالگی من توی یک نیمه از خانه مامان جون و باباجون زندگی می کردیم. باباجون برداشته بود خانه شان را با یک دیوار پیش ساخته از وسط نصف کرده بود. توی یک نصفش ما زندگی می کردیم و توی نصف دیگرش خودشان. نصفه ما سه تا اتاق خواب داشت که یکی شان پله می خورد به حیاط، یک آشپزخانه بزرگ داشت و یک هال کوچک. حمام خانه اصلی هم توی این قسمت افتاده بود. نصفه خودشان یک هال بزرگ بود و یک پذیرایی خیلی بزرگ تر که باباجون با همان دیوارهای پیش ساخته یک اتاق خواب نقلی هم از تویش در آورده بود. حیاط خلوت هم افتاده بود توی این نصف خانه و با گاز و یخچالی که بهش اضافه کرده بودند شده بود آشپزخانه. دستشویی خانه اصلی هم این طرف قرار داشت که تویش یک دوش آب گذاشته بودند و کار حمام را هم برایشان می کرد. این دستشویی با دوش آب و کاشی های زردش خیلی مهم است چون بیشتر خاطره ای که می خواهم بگویم آن جا می گذرد. من چهار ساله بودم که ما از آن جا رفتیم. خانه ولی تا یکی دو سال بعد همچنان دو قسمتی ماند و یکی دیگر از اقوام آن جا ساکن شد. بعد از آن باباجون دیوارها را برداشت و خانه اش را به حالت اول برگرداند. آن شب بابا ماموریت بوده و من و مامان شب را خانه مامان جون و بابا جون -که هنوز دو قسمتی بود- مانده بودیم. این یعنی که ما دیگر توی خانه آن ها زندگی نمی کردیم و فقط آن شب را رفته بودیم آن جا بخوابیم که تنها نباشیم. همین است که می گویم سنم باید چیزی بین چهار و شش بوده باشد. تشک پهن کرده ایم وسط هال و خوابیده ایم. نیمه شب من با حالت خفگی از خواب می پرم. نمی توانسته ام نفس بکشم. بخور و شربت هم هیچ فایده نداشته است. مامان می رود  توی دستشویی با کاشی های زرد و دوش را باز می کند. آب داغ با شدت می ریزد روی کاشی های کف و  قطره های آب می پاشد این طرف و آن طرف. دستشویی  کوچک کم کم بخار می گیرد. مامان می دود می آید من بی نفس را بغل می کند می برد توی اتاقک بخار گرفته و در را می بندد. من نفس هایم را توی بغل مامان لا به لای بخار آب غلیظ معلق توی فضا پیدا می کنم. چشم هایم ولی جز زردی مه آلود دیوارها چیزی نمی بیند. خشک و صدا دار نفس می کشم. همین که نفس می کشم ولی مامان را خوشحال می کند. تا صبح همان جا می نشینیم؛ من توی بغل مامان، مامان کف حمام. من که نفسم جا آمده بوده خوابم می برد. مامان ولی بیدار می نشیند و موهایم را نوازش می کند و شاید هم یواشکی بالای سر دخترک مریضش قطره اشکی هم ریخته باشد. کسی چه می فهمد وسط آن همه مه و بخار و چلپ چلپ آب و کاشی زرد به مامان چه گذشته است. تصویر های این خاطره ام هم به  شدت شفاف است. از دستشویی که بیرون می رویم روز است. من زنده مانده ام.


خروسک می گیرم. ده باره. بیست سال گذشته است. توی این بیست سال حتمن ده ها بار دیگر خروسک خودش را به من تحمیل کرده است. خاطره اش ولی آن قدرها پررنگ نبوده برایم. این بار بیست و پنج ساله ام. نیمه شب است. تهران ام. خانه مان، توی اتاقم. خشک سرفه می کنم. نفس هایم از گلویم پایین نمی روند و همان جا می مانند. دستگاه بخور دارد برای خودش گوشه اتاق فس فس می کند. هر از گاهی می روم کنارش می نشینم و چادر را می اندازم روی سر دو تایمان و ازش نفس می گیرم. با چادر پیچیده به سر و کله ام نشسته ام جلوی مانیتور و خودم را برای ع لوس می کنم که نشسته آن طرف مانیتور توی پنجره اسکایپ. ع آن سر دنیا توی دانشگاه است. تا صبح نمی خوابم. ع تا شب کار نمی کند و همان جا می نشیند زل می زند به مانیتورش و عکس من بی حال چادرپیچ را تماشا می کند. آن شب هم صبح می شود. آن بار هم من زنده می مانم.


خروسک می گیرم. صدباره. وسط تنهایی های یخ زده ام در مونترال. بیست و شش ساله غمگینی هستم. نیمه شب است باز. برف می آید. نفس ندارم. توهم جیوه هم دست از سرم بر نمی دارد. غروب زده ام دماسنج جیوه ای را ترکانده ام و حالا همه جا جلوی چشمم مولکول های جیوه را می بینم که قاه قاه می خندند و بهم می گویند که خودم را برای مردن آماده کنم. نگفته بودم چه آدم جان ترسی هستم؟ یک بار مفصل می گویم. با هر سرفه خشک چاقویی از بالا تا پایین سینه ام را می خراشد. خوابم نمی برد. ع از توی مانیتور رفته است چون از دست توهمات جیوه ای من جانش به لبش رسیده است. از بس سرفه کرده ام میم و ه بیدار شده اند. از توی آشپزخانه صدا می آید. میم برایم کتری آب جوش می آورد که بخور بدهم. کتری را می برم زیر پتو و خودم هم بهش ملحق می شوم. نفس می کشم. سرم را که بیرون می آورم هوا گرگ و میش است. صبح می شود. زنده می مانم.


خروسک گرفته ام. هزار باره. بیست و هشت ساله ام. همین الان. همین جا. توی خانه مان نزدیکی های ونکوور. مامان دور است. ع کنارم است. شلغم ها و کدوها دارند نوی آشپزخانه بخارپز می شوند. چای و شیر و عسل خورده ام. دستگاه بخور از صدا افتاده است. گمانم آبش تمام شده باشد. استخوان هایم درد می کند. شب نزدیک است. سرفه می کنم. خشک و خشن. توی حمام بخار گرفته با کاشی های سفید تنها نشسته ام و به بخار آب خیره شده ام که چه برای خودش خوشحال است. تب دارم. یعنی صبح می شود؟ باید زنده بمانم.







Tuesday, November 22, 2011

Taken the Plunge, Broken the Bridge

افتاده ام روی دور پل خراب کردن، حالا می خواهد پل پشت سر باشد، پیش رو باشد، یا اصلن پلی باشد که همین الان رویش ایستاده ام و خراب که بشود یعنی سقوط توی سیاهی فضای خالی زیر پا. من اما خراب می کنم. خوب بلدم خراب کردن را. ساختن را یاد نگرفته ام انگار، خراب کردن را اما چرا. همین جور چشم هایم را می بندم، تیشه را می برم بالای سرم، نعره می کشم، گیرم نعره ام صدایم زاری بدهد، و بعد تیشه را با تمام قدرت می آورم پایین و می کوبم روی تخته چوب های پل مورد نظر. نه یک بار و نه دو بار. آن قدر که اگر کسی بعد ها از آن دور و برها رد شود هیچ بو نبرد که این جا پیش از این پلی بوده است. درست مثل آدمی که زده باشد به سیم آخر. زده ام به سیم آخر؟ گمانم این طور باشد. در حقیقت من نمی دانم آدم به سیم آخر زده دقیقن چه شکلی است اما فکر می کنم باید این طور باشد که تیشه اش را بردارد بیفتد به جان پل ها. یکی یکی. چند تا چند تا. تا این که بالاخره برسد به پل اصلی. پل بین خودش و خودش. درست مثل من؛ گیرم که من هنوز به پل اصلی نرسیده ام. حالا این که من شبیه آدم به سیم آخر زده هستم یا آدم به سیم آخر زده شبیه من است یا دوتایمان یک نفریم یا چه آن قدر ها مهم نیست. مهم پل ها هستند که دارند از دست می روند و ما -من و آدم به سیم آخر زده، هر دویمان- که داریم معلق می شویم هی. 


این که چند تا پل توی چند وقت گذشته خراب کرده ام را هیچ نمی دانم. حسابشان از دستم در رفته است دیگر. بزرگ ترین پل ولی همان پل کذایی تحصیلات عالیه ام در مهندسی بود که کمابیش آماده انفجار است. آخر این یکی با بیل و کلنگ خراب نمی شد برداشتم یک بمب ساعتی طراحی کردم که مو لای درزش نرود و کار گذاشتم زیر پل و صدای تیک تیکش شد آهنگ پس زمینه روز و شبم. حالا هم روی همان پل نشسته ام منتظر که کی آهنگ قطع می شود و بــــــوم. الان دقیقن نمی دانم این پل من را به کدام آدم ها وصل می کرد، منفجر که بشود معلوم می شود. (ع عزیزتر از جانم! تو را به جان خنده های از ته دل شبانه سه تاییمان (خودم و خودت و آشتی) این را که خواندی هیچ به رویم نیاور. به روی خودت هم نیاور حتا. آرام صفحه را ببند، لبخند قشنگت را بزن روی لبهایت و برو به کارهایت برس. حرف هایمان را زده ایم دیگر. نزده ایم؟ شصت و دو بار هم زده ایم. و تو می دانی که شصت و دو یعنی چه. نمی دانی؟ راستی دقت کردی که این بار عددش را عوض کرده بود؟ پسرک مک دونالد را هزار تا دوست داشت، پدرش را هفتاد و پنج تا و مادرش را پس از کلی بالا و پایین کردن پنجاه و چند تا! باید روی اندازه بی نهایتمان تجدید نظر کنیم.)  


داشتم می گفتم از پل هایی که خراب کرده ام. پل های بین دو تا قاره را، بین دو تا کشور را، دو تا شهر را، دو تا خانه را، دو تا آدم را، همه را زده ام نابود کرده ام . پل بین خودم و میم، خودم و نون، خودم و کاف، خودم و شین، خودم و آن یکی نون، خودم و هر چه عمو و خاله و فک و فامیل و دوست و آشنا را زده ام از اساس ترکانده ام. چرا؟ چون شده ام یک تکه سنگ متحرک بی زبان که هیچ احساسات قدیمش یادش نمی آید، از آدم ها فرار می کند، تنهایی اش بوی عود می دهد از بس برایش مقدس است، و آستانه تحملش به شدت پایین است. نه تاب نگاه چپ را دارد و نه حرف راست را. به ابروی بالای چشمش که اشاره کنید بار و بندیلش را جمع می کند می رود پی کارش. برای همیشه. و قبل از رفتن هم پل پشت سرش را حتمن می ترکاند. 


برای سنگِ پل خراب کن به سیم آخر زده ای که منم، این روزها فقط ع مانده و خواهرک و یک ی و یک ه و یک میم همسایه و یک پ و دو تا دال نصفه نیمه و ... همین؟ همین!


پ.ن. پل مورنینگ ساید هم خراب شد. این یکی را من خراب نکردم. شاید هم کردم. نمی دانم. از من  هیچ بعید نیست. از پنج شنبه می روم اسکای فایر!


پ.ن. تکمیلی: پل این جا را خراب نمی کنم. این جا را اندازه خودم دوست دارم. 

Tuesday, November 15, 2011

Smile Please! Smile!

در خانه باز شد و پسرک با اخم از در بیرون آمد و در را پشت سرش به هم کوبید. نگاهم نکرد. سلام هم نکرد. چند بار صدایش کردم اما هیچ جوابم را نداد. حدس زدم دوباره صبحانه اش را نخورده یا به موقع حاضر نشده و مادرش را خسته کرده و باز حرفشان شده است. سوار آسانسور شدیم. ازش خواستم که کلاهش را سرش بگذارد چون هوا خیلی سرد است. چند بار گفتم. انگار نه انگار. از ورودی ساختمان که بیرون می آمدیم کلاهش را گذاشتم روی سرش و راه افتادیم.
پرسیدم: انگار شما دیگه با من دوست نیستی، هستی؟ 
محکم و قاطع در حالی که رو به رویش را نگاه می کرد و سرش را به دو طرف تکان می داد گفت:  نه! دوست نیستم. 
پرسیدم: میشه بهم بگی چرا
گفت: چون من هر روز پسر بدی ام. 
گفتم: خوب این که دلیل نمیشه که با من دوست نباشی. تااااازه شما خیلی هم پسر خوبی هستی. کی گفته پسر بدی هستی. 
زیر لب گفت: مامی. 
بعد هم پاهایش را چند بار کوبید روی زمین و اصرار کرد که پسر خوبی نیست. اصرار کرد که خیلی هم پسر بدی است. دلم گرفت. 
این اولین بار نیست که من و پسرک این مکالمه را داریم. بیشتر روزها همین را می گوید. و وقتی می پرسم که چرا، مثلن می گوید که چون من هر روز صبونه مو نمی خورم. یا چون من هر روز مامی رو اذیت می کنم. باور دارد که پسر خوبی نیست. و آن قدر این باورش قوی است که خیلی جاها جا می زند و تلاشی هم برای "خوب" بودن، یا "همان جور که مامان و بابا می خواهند" بودن نمی کند. خودش اعلام می کند که خوب نیست. که بد است اصلن. اعتراف می کند. و از بس این را باور دارد که احساس می کند بقیه هم حق دارند که دوستش نداشته باشند. گمانم همین می شود که دیگر با من هم حرف نمی زند و فکر می کند که با هم دوست نیستیم. یا نباید باشیم.
 با هم سربالایی را بالا می رفتیم. یک جاهایی آسفالت یخ زده بود. بهش گفتم مواظب باشد لیز نخورد. قیافه اش هنوز توی هم بود. دلم برای آن روزها که غش غش می خندید و یک ریز برایم حرف می زد و من توی سربالایی عقب عقب راه می رفتم که صورت خندانش را ببینم تنگ شد. نمی دانم چرا امروز نا نداشتم برایش مسخره بازی در بیاورم که بخندد. چند باری سعی کردم سر صحبت را باز کنم اما یا جوابم را نداد یا جواب سر بالا داد. بی حوصله بود. من هم. فقط یک بار که بهش گفتم که شاید چهارشنبه یا پنج شنبه برف بیاید سرش را بلند کرد و نگاهم کرد و گفت: آر یو سور؟ و من برای این که قول الکی بهش نداده باشم گفتم که مطمئن نیستم ولی این طور قرار است. می دانستم که برف برایش خبر خوش است. همان طور که برای من. او اما برف را دوست دارد چون هوا که سرد بشود و برف که بیاید یعنی تولدش نزدیک است. دوباره ساکت شد. دست هایش را توی جیبش فرو کرده بود و آزام قدم برمی داشت. من کنارش راه می رفتم و سرم پایین بود و زیر چشمی می پاییدمش. 
یک دفعه گفت:  من یه ماشین پلیس دیدم. 
سرم بلند کردم. راست می گفت. یک ماشین پلیس از کنارمان گذشته بود و داشت دور می شد. 
گفتم:  منم دیدمش. 
گفت:  می دونی، فک می کنم ماشین پلیس برای مامیه. 
منظورش را نفهمیدم. 
پرسیدم: یعنی چی؟ یعنی مامی گفته که این ماشین پلیس بیاد این جا؟ 
گفت: نه! یعنی ماشین پلیس اومده که مامی رو ببره.  
خشکم زد. 
پرسیدم: مامی رو کجا ببره؟ چرا آخه؟ 
جواب داد: چون مامی من رو دوس نداره.
 پرسیدم: چرا فک می کنی مامی دوسِت نداره؟ 
گفت: برای این که مامی گخته (به گفته می گوید گخته!) برت دی ام که شد برام هیچی پرزنت نمی خره. 
دلم برای دنیای کودکانه اش که روی سرش آوار شده بود کباب شد. تولدش برایش خیلی مهم است. مهم ترین حادثه زندگی اش روز تولدش است. از دو ماه پیش دارد روزشماری می کند. بار اولی که فهمیدم  دارد شمارش معکوس می کند، نود و نه روز تا تولدش مانده بود. حسابش را دارد. گمانم هر شب که می رود که بخوابد یکی از عدد آن روز کم می کند و برای خودش ذوق می کند و می خوابد. هنوز چهل و چند روزی تا روز تولدش مانده است اما او خوشحال است که هوا دارد سرد می شود و قرار است به همین زودی ها برف بیاید. حالا اما یکی بهش گفته است که روز تولدش خبری از کادو نیست. یکی این را گفته است چون راه دیگری به ذهنش نمی رسیده است که پسرک را مجبور کند که شیر صبحانه اش را بخورد یا لباس گرمش را بپوشد. نمی خواهم کسی را قضاوت کنم. می دانم که من جای او نیستم و اگر بودم، با آن همه درگیری، شاید بدتر از این می کردم. کسی چه می داند. فقط می خواهم یک چیز را به خود خودم یادآوری کنم. این که من حق ندارم با یک جمله آتش بیاندازم زیر دنیای یک بچه، دنیایی که یک جورهایی شاید خودم برایش ساخته ام، و نابودش کنم. هم خودش را و هم دنیایش را. بعضی وقت ها آدم آن قدر درگیر زندگی می شود که حواسش نیست وسط این طرف آن طرف دویدن هایش پایش را می گذارد روی نخ های نازکی که یک موجود کوچک را به این دنیای بی در و پیکر وصل کرده و نخ ها را یکی یکی پاره می کند بی که بداند چه طور بی هوا زیر پای آن موجود کوچک خالی می شود. و ته دلش هم.
بقیه راه تا مدرسه دستم را حلقه کردم دور شانه اش و هر از گاهی سرش را نوازش کردم و برایش حرف زدم. نمی دانم حرف هایم را می فهمید یا نه. من اما فرض کردم که می فهمد. آرزو کردم که بفهمد. برایش گفتم که اصلن نمی شود که مادری بچه اش را دوست نداشته باشد. که دوست داشتن به کادو خریدن نیست. که همه آدم ها اشتباه می کنند و اشتباه کردن دلیل این نیست که آدم ها بد باشند یا خوب نباشند. که خوب باشد یا نباشد برای پدر و مادرش عزیز است و آن ها همیشه همیشه دوستش خواهند داشت. کاش حرف هایم را فهمیده باشد. کاش یک جایی توی ذهنش مانده باشد. کاش فهمیده باشد که دوست داشتنی است چون خود خودش است. کاش فهمیده باشد.


پ.ن. باز قصه را گفتم، حرفم را ولی نتوانستم بزنم آن طور که می خواستم. کاش شنونده خودش عاقل باشد.


پ.ن.2. نمی دانم آیا باید به یک نفر بگویم که پایش روی سیم است و پایش را از روی سیم بردارد یا نه. و اگر باید بگویم، با توجه به سر و ته پیاز نبودنم، چگونه.

Sunday, November 13, 2011

Lost Paradise

زندانی بهشتم، آواره در گلستان
سرگشته ی یکی گل، اندر میان بستان

از خوش نوای بلبل، جانم به لب رسیده
دلتنگ های و هوی و، بدنعره های مستان

لب تشنه ام کنارِ، دریا و حاجتم نیست
الا به جرعه ای آب، از جام می پرستان

کورم ز فرط نور و، بشکسته پا و دستم
من بی عصا میانِ، خیلِ عصا به دستان

من از ازل نبودم، اهل خداپرستی
یا رب! مرا بیفکن، در جمع بت پرستان

دوزخ برای من بِه، از این بهشت و زنجیر
آن جا نی ام در آتش، نآتش که در نیستان

تلخم اگر چه "نوش" م، نامم به من ببخشای
بیهوده می سرایم، هر ماجرا و دستان

گ.ل.ن.و.ش
شهریور هشتاد و نه
ونکوور


پ.ن. کاش هنوز شعری داشتم برای نوشتن. آخرگلوله های سربی بغض را که نمی شود شعر کرد. منظورم این نیست که بغض را نمی شود شعر کرد. اصلن همین این شعر از دل یک بغض سنگین بیرون آمده اما گمانم بغض سربی فرق می کند. بغض سربی یک جوری است که آدم را یک جور دیوانه عجیبی می کند. عجیب از این جهت که آدم دیگر شعر هم نمی تواند بگوید حتا. در صورتی که دیوانه ها شاعرهای خوبی هستند. انگار این جور باشد که بغض سربی سربش برود بنشیند روی مغز آدم و کارش را تمام کند.

Saturday, November 12, 2011

Miss My 3 Little Bears!

 زمان جنگ و بمباران بود. همه چند وقتی رفته بودیم تفرش و توی خانه قدیمی پدر بزرگ به خیال خودمان پناه گرفته بودیم. هه! به آن خانه می گفتیم "خونه باغی" چون جلویش یک باغچه داشت، و چهار تا دار و درخت، و یک تاب دو نفره که سهم نوه های بزرگ تر بود و به ما نمی رسید، و یک حوض. حوضش ولی از این حوض های کلیشه ای نبود که دورشان دالبری است و داخلشان آبی رنگ است و سیب و هندوانه توی آب زلالشان قل می خورد این طرف و آن طرف. حوض "خونه باغی" یک چهار دیواری سیمانی خاکستری به ارتفاع یک متر و نیم یا حداکثر دو متر بود که یک جایی وسط های باغچه سبز شده بود و به چشم بچه سه ساله ای که من بودم خیلی بزرگ و عمیق می آمد. مامان داشت لب حوض چیزی می شست و من هم با بلوز و شلوارک زرد راه راه که رویش عکس سه تا خرس کوچولو داشت کنارش روی لبه حوض نشسته بودم و پاهایم را شلپ شلپ توی آب می زدم. بعد انگار که حوصله ام سر رفته باشد پاهایم را از توی آب بیرون آوردم و دو زانو نشستم لبه حوض و سعی کردم این بار دست هایم را بزنم توی آب. دختر خاله ها داشتند آن طرف تر دور و بر تاب بازی می کردند. گمانم حواسم پرت آن ها شد که تعادلم را از دست دادم و پایم سر خورد و توی یک چشم به هم زدن رفتم ته حوض. قلپ قلپ آب می خوردم و فرو می رفتم توی آب. آب سرد بود. خفگی داشت یکی یکی نفس هایم را می دزدید. صدای گنگ و نامفهوم جیغ مامان توی گوشم بود. توی آب دست و پا می زدم اما بی فایده. البته بی فایده بی فایده هم که نه، با هر تقلا یک قدم به زمین سخت کف حوض نزدیکتر می شدم و از زندگی دورتر. نفس هایم بفهمی نفهمی تمام شدند و ... دیگر چیزی نفهمیدم. چشم هایم را که باز کردم دیدم خوابیده ام توی اتاق کنار بخاری که توی آن گرما به خاطر من روشن شده بود و مامان داشت دعوایم می کرد که چرا مواظب نبوده ام و داشته ام خودم را -و خودش را- به کشتن می داده ام. من اما اولین چیزی که به ذهنم رسید این بود که چرا لباسم عوض شده است. بعد که مامان گفت که لباسم را آویزان کرده توی ایوان تا خشک شود دلم برای سه تا خرس خیس که داشتند روی بند رخت توی ایوان برای خودشان می لرزیدند خیلی سوخت. خیلی.


شاید همه آن فرورفتن ها و صداهای گنگ شنیدن ها و به تدریج خفه شدن ها و دست و پا زدن ها و به هیچ کجا نرسیدن ها توی سه سالگی سی ثانیه هم طول نکشید. خاطره اش اما تا همین امروز هم با من ماند. تازه آن وقت دستی بود که بیرونم بیاورد حتا اگر خودم از شدت تلاش بی نتیجه از هوش رفته باشم و گرمایی بود که تن نحیف بی جان یخ زده ام را بهش بسپارم . و البته آن قدر بزرگ بودم که تنها نگرانی ام سرما خوردگی خرس های روی لباسم باشد. من فکر می کنم آدم ها تا وقتی بچه اندخیلی بزرگ اند. خیلی بزرگ. یعنی آن قدر که نگران خرس های روی لباسشان هم می شوند حتا .


این ها را گفتم که بگویم الان مدت هاست که دارم همان سی ثانیه کذایی سه سالگی ام را زندگی می کنم. لحظه افتادنم را یادم نیست. نمی دانم دقیقن چند ماه یا چند سال پیش بود. نمی دانم حواسم پرت بازی چه آدم هایی شده بود که پایم لغزید و افتادم توی این حوضی که با حوض "خونه باغی" چند تا فرق کوچک دارد. یکی این که این حوض هر چند همان قدر خاکستری و زشت است اما ته ندارد و به هیچ کجا قرار نیست برسد. یکی دیگر این که توی این حوض به جای آب یک چیزی مثل لجن ریخته اند که دست و پای آدم بهش می چسبد و دست و پا زدن تویش هم طاقت فرساتر است و هم بیهوده تر. تازه خفگی اش هم یک دستش را می اندازد بیخ گلوی آدم و با آن یکی دستش نفس های آدم را جلوی چشم خودش از حلقوم آدم می کشد بیرون. خودم هم دیگر آن خود سه ساله ام  نیستم و چند تا فرق کوچک کرده ام. یکی این که این بار امیدی به هیچ چیزی ندارم؛ نه دستی که بیرونم بکشد و نه آتشی که یخ هایم را آب کند. یکی دیگر این که الان بر خلاف آن روزها خیلی کوچکم. خیلی کوچک. و از همه مهمتر هم این که دیگر خبری از بلوز و شلوارک زرد راه راه سه تا خرس دارم نیست که دلم بهش خوش باشد و برایش بتپد. حالا خاطره این یکی تا کی برایم بماند را خدا می داند. تازه ... تازه اگر بتوانم بالاخره یک روزی یک جوری ازش بیایم بیرون که بشود اسمش را گذاشت خاطره و بعد ازش فرار کرد.


پ.ن.1. بعد از آن روز دیگر آن بلوز و شلوارک زرد راه راه سه تا خرس دار را نپوشیدم. 

پ.ن.2. هنوز زنگی به صدا در نیامده است. گوش هایم از من هم دیوانه ترند.