Friday, November 9, 2012

این جا آمدن ندارد

نیکی! جانِ مادر! همان جا توی سرم بمان و از جایت هیچ تکان نخور. این جا آمدن ندارد دخترکم. باورم کن. تو چه می دانی که معامله آدم ها با هم چه بوی گندی می دهد. همان که بعضی ها خوش دارند اسم های قشنگتری برایش بگذارند. که کمتر دلشان برای خودشان بسوزد لابد. من هم آن اول ها خوش داشتم این اسم های قشنگ را. بعد هی کمتر و کمتر داشتم. حالا دیگر ندارم. می دانی مادر؟ معامله مثل طناب می پیچد دور گلوی آدم و نفس آدم را می گیرد. عزیزکم، به خدا که این جا آمدن ندارد. این جا یک چیزی مدام زیر پوست آدم، توی تن آدم می لرزد. نمی دانم از سرماست. یا  که از ترس. یا که از خشم. این لرزیدنِ مدام آدم را پیر می کند. نیکی جانم، همان جا توی اتاقت، توی کاسه سرم بمان. می دانم کوچک است، تنگ است، خاکستری است. باور کن اما که از این جا بزرگ تر و دلبازتر و روشن تر است. قول می دهم چراغانی های رنگی چشمک زنش همیشه برقرار باشد. راستی عروسک پارچه ایم، نیکی، هم اسم خودت، همان جاست. توی اتاقت. توی کاسه سرم. پیدایش کن. برش دار. بازی کن. مال خودِ خودت عزیزِ مادر. 

پ.ن. حواسم را پرت کردم. خورد به اقتصاد خانواده. نابود شد.