Monday, September 26, 2011

سایه پیر بود. دستش توی دست عصا بود. با احتیاط از پله های سن بالا می آمد. بغض چنگ انداخت بیخ گلویم. گفتم نمی خواهم بمیرد. بلند گفتم. همه داشتند دست می زدند. کسی نشنید. نمی خواستم بمیرد. از پیری بدم می آید. پیر بود. داشت می گفت هنر را هم اگر بخواهی بکنی اش توی چشم کسی به درد لای جرز می خورد. صدایش خوب بود. صدایش خالص بود. خودش هم. نمی خواستم بمیرد. سرش پایین بود. انگشتان دست راستش حاشیه ترمه روی میز را در مسیر کوتاهی می رفت و برمی گشت. داشت می گفت هنر هم باید زبانی باشد که آدم ها بتوانند با آن با هم حرف بزنند وگرنه پشیزی نمی ارزد. صدایش صاف بود. نه صدایش دورگه بود: یگ رگه زندگی، یک رگه خلوص. سرش پایین بود. انگشتانش می رفت و برمی گشت. می گفت گریه کردن هنر نیست. من اما داشتم گریه می کردم. هنر نمی کردم. فقط نمی خواستم بمیرد. رفت و برگشت انگشتانش روی حاشیه ترمه تکرار می شد. نگاهم گره خورده بود به این تکرارها. گره کور. تکرارها طناب شدند و من و نگاه گره کور خورده ام را پرتاب کردند ته یک چاه تاریک نمناک. از این تکرارهای تمام نشدنی می ترسم. این تکرارها صدای مردن می دهند. این تکرارهای تمام نشدنی لعنتی بوی مردن می دهند. بعضی آدم ها نباید بمیرند. از پیری بدم می آید. 

مادر جون مرد. پیر نبود اما مرد. شاید هم پیر نبود، پیر شد، بعد مرد. من از پیری بدم می آید. از مردن هم. مادرجون مرد. مردنش هم از همین تکرارها شروع شد. نمی خواستم بمیرد. می نشست پای پشتی زیر طاقچه، که نمی دانم چرا بهش می گفتند بخاری، و گوشه پایین چادر نمازش را هی تا می زد. تای ریز. تاها تکرار می شد. تکرار می شد و تمام نمی شد. من گم می شدم توی تکرار تمام نشدنی تاهای گوشه پایین چادر مادرجون. غربتی بود برای خودش. من بلدش نبودم. مثل یک هزارتوی  پیچ پیچ بود. تاریک بود. نور نداشت. مثل پیچ های مغزش که می گفتند دارد تاریک می شود و نمی شود کاری کرد. توی همان پیچ اول گم می شدم. نمی خواستم بمیرد. تازه آن وقت نمی دانستم این تکرارها کم کم شبیه مردن می شوند. اما باز نمی خواستم بمیرد. تاها تکرار می شد. عمو می نشست کنارش و به خنده می پرسید که می شناسدش یا نه. مادرجون تا می زد. تای ریز. سرش پایین بود. می گفت عباس. یا محمد. اما عمو علی بود. عباس نبود. محمد هم نبود. تاها تکرار می شد. انگار می دانست اشتباه می کند. شاید برای همین هم بود که تا می زد. تای ریز. بدون وقفه. من هنوز بین تای نهصد و چهل و شش و نهصد و چهل و هفت گیر کرده بودم. چشم هایم خیره به دستان پیرش مانده بود که خستگی ناپذیر بود و تا می زد. عمو من را که آن رو به رو نشسته بودم روی کاناپه و چشم هایم گره کور خورده بود به دست مادر جون و تای هزار و دویست و یکم، نشانش می داد و به خنده می پرسید که آیا این دخترک را می شناسد. مبهوت نگاهش می کردم. لبخندی نداشتم. چانه ام را هم به زور سر جایش نگه داشته بودم. چفت و بست نداشت و می لرزید. همین جور تا می زد. سرش را بلند می کرد. نگاهش از من رد می شد و می چسبید به دیوار پشت سرم. تا می زد و می خندید و می گفت این ژینا است. یا زهره است. یا سهیلا است. من اما این ها نبودم. مهم هم نبود. من که می شناختمش. من فقط نمی خواستم بمیرد. بلند می شد نماز بخواند. چادر را می اندخت همان جا پای پشتی. وضو نگرفته سجاده را پهن می کرد. چادر هم سرش نمی کرد. چادر پای پشتی آرام می گرفت. من ولی هنوز سرگردان تکرار تاهای گوشه چادر نمازش بودم. من همان جا گم شده بودم و کسی نبود که پیدایم کند. مادرجون من را نمی شناخت. مادرجون بدون چادر نماز می خواند. مادرجون وقتی نماز نمی خواند فقط گوشه چادرش را تا می زد. تاهای ریز. بدون وفقه. تاها تکرار می شد. تکرارها شکل مردن بودند. نمی خواستم بمیرد. 

من از پیری بدم می آید. بعضی آدم ها نباید پیر شوند که بعد بمیرند. مادرجون نباید می مرد. من از تکرارهای تمام نشدنی لعنتی که یک روزی شکل مردن، اصلن خود مردن، می شوند می ترسم. بعضی آدم ها اصلن نباید بمیرند. من از مردن بدم می آید. سایه نباید بمیرد.




Wednesday, September 14, 2011

همه جا دارد پر از رنگ می شود. انگار یکی ایستاده بیرون چهاردیواری زندگی من و همین جور که من تکیه داده ام به یکی از چهارتا دیوار و حوصله ام سر رفته است دارد از پنجره نیم متر در نیم متر دیوار رو به رو -که تنها پنجره چهاردیواری هم هست و چند وقتی است بازش گذاشته ام تا هوای خفه چهاردیواری کمی عوض شود و نفسم برگردد- هی توپ های رنگی نرم کوچک و بزرگ می اندازد تو. گمانم خودم باشد. وگرنه به جز خودم چه کسی می داند که من حوصله ام این همه سر رفته و دلم بازی می خواهد. تازه چه کسی می داند که من توپ های چه رنگی را برای بازی بیشتر دوست دارم. توپ های اولی را گرفتم توی دست هایم و چتد تای بعدی را هم انداختم توی دامن لباسم و یکی ش را هم گرفتم لای دندان هایم حتی. ولی بقیه اش دارد می افتد گوشه و کنار چهار دیواری روی زمین. آن هم البته خوب است. همین که آدم ببیند دور و برش پر از توپ های رنگی است که هر وقت اراده کند می تواند برشان دارد و بازی کند و زندگی کند خیلی خوب است به نظرم.


اول این که دال بزرگ پنج سال و هشت ماهه و خواهرش دال کوچک نه ماهه آمده اند شده اند همسایه مان. یعنی من برای این که بهشان برسم حالا فقط کافی است از ساختمانمان که بیرون می آیم دوازده پله بروم بالا و محوطه حیاط مانند را رد کنم و دوباره ده پله بروم بالا و به خیابان که رسیدم سراشیبی تند خیابان دلتا را بیست-سی قدم بروم پایین و بعد بروم آن طرف خیابان و بروم توی خیابان برنت وود درایو و توی ورودی اولین ساختمان سمت چپ خیابان شماره 249 را بگیرم و با آسانسور بروم طبقه دوازدهم. همین. روی هم بیشتر از دو دقیقه و بیست-سی ثانیه نمی شود. از وقتی همسایه شده ایم چند باری رفته ام خانه شان و دال کوچک را نگه داشته ام و با دال بزرگ بازی کرده ام. چند باری هم دال بزرگ آمده است خانه مان. یک بار با علی بردیمش و از همین درخت های توی خیابان دلتا  بک عالم تمشک چیدیم. آن قدر که باهاش چهار تا شیشه بزرگ مربای تمشک خانگی درست کردیم. اما چیزی که آن روز را به یک روز ملس تبدیل کرد نه مربای تمشک که صدای دال بزرگ بود که از چند قدم پایین تر داد می زد: "خاله گننوش من بازم پیدا کردم." بعد هم می دوید می آمد و شش- هفت تا تمشک کمی له شده را از توی دست کوچولوی تمشکی اش می ریخت توی سطل پلاستیکی  و می گفت "نگا بُکن، نگا بکن هیلی زیاد شد!" به خیلی می گوید هیلی. من هم دیگر هیلی وقت ها به خیلی می گویم هیلی. نمی توانم بگویم چه قدر آن روز زمین و زمان قاه قاه می خندید الکی و چه قدر آن روز من می دانستم که زنده ام و دلم هم می خواست که همین طور زنده بمانم هی. یک بار دیگر هم باز با علی بردیمش پارک نزدیک خانه و از ذوق کردنش برای بازی کردن و از در و دیوار بالا رفتن ذوق کردیم. می خواهم بگویم هیلی ذوق کردیم. نمی دانم اما چه باید بگویم وقتی پدر و مادرش هی حرف از زحمت و مزاحمت و این ها می زنند. نمی دانم چه طور باید حالی شان کنم که من فقط همین ساعت ها را دارم زندگی می کنم فقط. همین ساعت ها را که آن ها دال بزرگ یا کوچکشان را سپرده اند به من و فکر می کنند من به زحمت افتاده ام. خوب این از دو تا توپ رنگی بی نهایت خوشرنگ که گرفته ام توی دو تا دستم. اما خوب چون مجبورم از دست هایم استفاده های دیگری هم بکنم گاهی می گذارمشان روی زمین کنارم. و همین می شود که مثلن پنج روز می گذرد و من حتی یک بار هم دو دقیقه و بیست-سی ثانیه راه را طی نکرده ام و هیچ ندیده امشان. 


دیگر این که کتی هارت مسئول دفتر مهدکودک دانشگاه روز جمعه تماس گرفت و گفت که یکی از گروه هایشان به نام مورنینگ ساید خوشحال می شود که من به عنوان داوطلب باهاشان همکاری کنم. دوشنبه برای پر کردن فرم "عدم سوء پیشینه" رفتم ذفترش. این جا برای هر کاری که یک جوری با بچه ها در ارتباط باشد سابقه آدم را بررسی می کنند. فرم را که پر کردم کتی گفت که با معرف هایم تماس می گیرد. من فقط اسم پدر دال های بزرگ و کوچک را به عنوان معرف داده بودم. فکر کرده بودم که تنها کسی است که می تواند توی زمینه مرتبط با کاری که می خواهم بکنم نظر بدهد. بعد که فهمیدم باید دو تا معرف داشته باشم بی معطلی یاد ی افتادم. یعنی این طور است که ی شاید بیشتر از هر کس دیگری توی دنیا می داند که من چه قدر این کار را می خواهم و بیشتر از هر کس دیگری توی دنیا هم تا حالا برای رسیدن به آرزویم کمکم کرده است. نام او را هم به معرف هایم اضافه کردم. حالا هم منتظرم تا کتی باهاشان تماس بگیرد و بپرسد که به نظرشان من به درد این کار می خورم یا نه. این هم یک توپ خیلی بزرگ نرم قرمز که یک کمی هم شکل قلب است حتی. این یکی را گذاشته ام توی دامنم و چشم هم ازش برنمی دارم.


باز این که این ترم برای اولین بار باید بروم سر کلاس. هفته ای سه تا کلاس پنجاه دقیقه ای دارم. توی هر کلاس هشت تا دانشجوی عمومن ترم اولی مهندسی هستند که باید تا آخر ترم به صورت گروهی یک پروژه مرتبط با مهندسی و تکنولوژی را تعریف کنند و بعد هم انجام دهند. موقعیت خنده داری است می دانم. اما این که من با این همه استعداد و علاقه به این موضوعات قرار است چه گلی به سرشان بزنم را واقعن نمی دانم. اما هر چه که هست خوبی اش این است توی اولین جلسه ای که رفتم سر کلاس، تمام وحشتم از ایستادن جلوی کلاس و حرف زدن دود شد رفت هوا و دودش هم جز یکی دو تا تک سرفه و کمی سوزش چشم که خیلی زود برطرف شد اثر دیگری نداشت. حالا این سر کلاس رفتن هم با آن همه ترسی که ازش داشتم شده دو-سه تا توپ بزرگ کمی سفت و با یک رنگ عجیب که اولش ترسانده بودم، آن قدر که نزدیک بود جاخالی بدهم. اما حالا که کمی باهاشان بازی کرده ام از سفتی شان و از رنگ عجیب و غریب شان بفهمی نفهمی خوشم آمده است و بازی کردن باهاشان دارد تبدیل می شود به یکی از سرگرمی های مورد علاقه ام.


و بالاخره این که دارم به شیراز فارسی یاد می دهم. شیراز یک آقای مسن حدودن شصت ساله است. اصلیتش تانزانیایی است و آن طور که می گفت اجدادش از همان قبیله "شیرازی" آفریقا بوده اند که یک جورهایی اصل و نسبشان برمی گردد به همین شیراز خودمان. گمانم توب کتابخانه دانشگاه کار می کند. چند باری توی اتوبوس دانشگاه دیده بودمش. بیشتر وقت ها ردیف جلو می نشیند و همیشه هم سر صحبت را با بغلدستی هایش باز می کند و کاغذ شعرهای پرینت شده اش را می دهد که بخوانند. شعرهای ساده ای درباره محیط زیست و زمین سبز و این جور چیزها. یک بار توی  اتوبوس من بغلدستی اش شدم و او پرسید که ایرانی هستم یا نه. اول حوصله اش را نداشتم و می خواستم از سرم بازش کنم. اما هر چه گذشت بیشتر بهش علاقه مند شدم. گفت که قرار است توی کلاس های زبان فارسی که توی دانشکده زبان دانشگاه برگزار می شود شرکت کند. گفت که دوست دارد فارسی یاد بگیرد و یک روزی برود شیراز. قرار شد کلاس هایشان که شروع شد تماس بگیرد تا من کمکش کنم. حالا دیروز بعد از دو جلسه که از کلاسشان گذشته بود دیدمش. کتاب درسی اش را بهم نشان داد. تا حالا الفبا را یاد گرفته بودند و چند تا کلمه با هر کدام از حروف. می گفت استادشان خیلی سریع پیش می رود و او از کلاس جا می ماند. یک بار همه حروف را با هم دوره کردیم. خواندن و نوشتنشان را. حروف خ و قاف را به هیچ عنوان نمی توانست تلفظ کند. خنده دار بود. چند جا اظهار شرمندگی کردم از این که زبانمان این همه سخت است. بهش یاد دادم بنویسد: نام من شیراز است. دست خطش خنده دار بود. حس خیلی خوبی بود اما. هیلی خوب. هه! یادم رفت بهش بگویم که می تواند مثل دال بزرگ به خ بگوید ه و خودش را راحت کند. خوب این هم یک توپ شبیه کره جغرافیا که گذاشته ام کنار دستم و یادم که می افتد می چرخانمش و کیف می کنم.


حالا اگر کسی به صورت اتفاقی از پروژه ام پرسیده باشد باید بهش بگویم که آن هم یک توپ سربی سنگین بود که یک روز یک عده آدم دسته جمعی، با این که می دیدند که پنجره چهاردیواری ام را  محکم بسته ام، باز لطف کردند و شوتش کردند به طرف پنجره ام. شیشه که خرد شد و خرده هایش هنوز هم می رود توی دست و پایم که بماند، توپ سربی هم  خورد توی سرم و همین است که همه اش گیجم و گیج می زنم. حالا من هم فعلن با همه قدرتم یک شوت زده ام زیرش و فرستاده امش توی هوا. هرچند که می دانم چند تا چرخ که آن بالا بزند برمی گردد و هر قدر هم که سعی کنم که جاخالی بدهم باز برمی گردد و صاف می خورد توی صورتم و دردش می پیچد توی تمام تنم، اما باز هم می خواهم تا وقتی که برنگشته خوب با توپ های دیگرم زندگی کنم.

Friday, September 9, 2011


 "می گویند فراموشی دفاع طبیعی بدن است در برابر رنج."

توی دلم می گویم راست می گویند خوب. حق دارند که این را می گویند خوب. دستم می رود که گوشه بالا سمت راست صفحه صد و پنجاه کتاب همنوایی شبانه ارکستر چوب ها را یک تای کوچک بزند. کلمه های توی صفحه ولی راه می افتند این طرف و آن طرف و هی بزرگ و کوچک می شوند و انگار برکه ای چیزی جلوی رویشان باشد یکی یکی شروع می کنند به پریدن و دست و پا زدن توی آب. کتاب را می بندم و صدای اعتراض کلمه ها را می شنوم که به زور از آب بیرون کشیده شده اند و حالا هم توی یک جای تاریک روی هم افتاده اند لابد. گوشم که به صدای اعتراضشان عادت می کند تازه می فهمم که همه درخت های توی خیابان پارکر هم توی همان برکه هستند و دارند شاخه هایشان را تکان می دهند و تنه هایشان را می لرزانند و شنا می کنند لابد و کف خیابان هم بالا آمده و موج برداشته است. خوب می دانم قضیه این برکه،این اشکی که هست اما نمی چکد، از کجا آب می خورد. آن جمله را که خوانده ام یادم افتاده است به خودم که انگار یک روز نشسته باشم سر صبر آدم های زندگی ام را از توی چمدان سنگینم در آورده باشم. یکی یکی. گرد و خاکشان را تکانده باشم. گرفته باشمشان جلوی صورتم و خوب نگاهشان کرده باشم، انگار که برای آخرین بار. بعد فکر کرده باشم که چون این آدم ها خیلی عزیزند خوب است که حالا که این همه دور شده ام ازشان ، به جای این که همین طور توی چمدان باشند و دم دست باشند و توی چشم باشند برشان دارم ببرم توی اتاقک های قفل دار مغزم قایمشان کنم. آن وقت یادم به این نبوده که آدم خیلی وقت ها چیزهای خیلی مهمش را همین طوری گم می کند برای همیشه، از بس که یادش می رود کلید صندوق اشیای قیمتی اش کجاست، اگر یادش نرفته باشد که خود صندوق را کجا گذاشته است. بعد آدم ها را یکی یکی گذاشته باشمشان توی جعبه های رنگی. هر کس را توی جعبه ای با رنگ خودش. ش را توی جعبه بنفش با گل های ریز سفید. ر را توی یک جعبه مات نارنجی .پ را توی یک جعبه تمام مشکی براق. و همین طور نون و کاف و نون و غ و ر و میم و ت و ف و ژ و ع و .... اصلن یک جورهایی همه حروف الفبا با تکرار و بی تکرار. بعد جعبه ها را گذاشته باشم توی یک سبد حصیری خیلی بزرگ و راه افتاده باشم توی راهروهای پیچ واپیچ و تو در توی مغزم و هی رفته باشم و هی رفته باشم. بعد رسیده باشم مثلن به یک گوشه تاریک و دورافتاده. دست کرده باشم و از توی سبد حصیری آویزان به شانه چپم یکی از بسته ها را درآورده باشم و از توی جیب توبره مانند جلوی پیراهنم یک دسته کلید خیلی بزرگ. بعد یکی از هزاران کلید را چرخانده باشم توی قفل در اتاقکی که توی تاریکی آن گوشه دالان اصلن به چشم نمی آید. بعد خم شده باشم و  جعبه را آرام گذاشته باشم یک گوشه اتاقک و همین طور که جعبه آرام آرام توی غلظت ظلمات اتاقک حل می شده در را بسته باشم و قفل کرده باشم. بعد هم نفس عمیق صدادار کشیده باشم و چشم هایم را بسته باشم و چند قدم عقب عقب رفته باشم و چندتا راهرو را رد کرده باشم و بعد که خوب دور شدم چشم هایم را باز کرده باشم و پیچیده باشم توی اولین راهروی مقابلم و باز رفته باشم و رفته باشم و کنجی دیگر و اتاقکی دیگر و جعبه ای دیگر و آدمی دیگر و آهی دیگر. 


گمانم همین طور همه آدم های زندگی ام را، آدم هایی که ازشان دور شده ام یا ازم دور شده اند به هر طریقی، به دست خودم گم کرده ام توی دالان های تاریک مغزم. حتی ح  را هم همین طوری گم کردم. حالا وقتی می خواهم به یکیشان فکر کنم مثل دیوانه ها راه می افتم توی راهروهای تاریک و پیدایشان نمی کنم به هیچ عنوان و بعد که می بینم هیچ خاطره ای، تصویری، صدایی ازشان ندارم این بار مثل دیوانه ها با تمام نیرو فرار می کنم ازشان. کمتر باهاشان تماس می گیرم، جواب تماس هایشان را نمی دهم، وانمود می کنم خبرهای مربوط بهشان برایم مهم نیست، ... .  فرار می کنم چون می دانم که دیگر نمی توانم مثل قبل داشته باشمشان کنار خودم. فرار می کنم که نبودنشان باورم بشود کم کم.انگار که توی زندگی من نبوده اند هیچ وقت. این که خودم به دست خودم آدم های دور را گم کرده ام یعنی همان خواسته یا ناخواسته فراموششان کرده ام. فراموششان کرده ام که از نبودنشان و نبودنم کنارشان رنج نکشم. حالا ولی نمی دانم کدام یکی کمتر دست آدم را می گذارد توی دست جنون: رنج این که بدانی کنارشان نیستی ولی هستند و بوده اند و بوده اید کنار هم یک روزگاری یا رنج آن وقت که دنبال خودشان و خاطراتشان می گردی و نیستند که نیستند و انگار هیچ وقت هم نبوده اند. 


پ.ن. این که آدم حتی مامان و بابا و مادربزرگ و پدربزرگ را هم مثل بقیه بردارد بگذارد توی یک اتاقک تاریک مغزش و درش را ببندد و بعد یک روز بنشیند به یکی شان فکر کند مثلن و هیچی یادش نیاید خیلی خجالت آور است لابد. اما من می خواهم بگویم بیشتر از این که خجالت آور باشد دردآور است. دردآور هم که لابد می دانید یعنی چه.

Friday, September 2, 2011

مامان دنیایش با من فرق می کند. یعنی دنیای آرزوهایمان از اساس با هم فرق می کند. یعنی تفاوت دنیای آرزوهایی که او برای من داشته و دارد با دنیای آرزوهایی که خودم برای خودم دارم از بهترین محله لس آنجلس است است تا همان محله پرت توی بوئنوس آیرس که قرار است یک روزی بشود پناهگاهم. نمی گویم آرزوهایی که خودم برای خودم داشته ام چون یادم نمی آید قبل تر ها آرزویی برای خودم داشته بوده باشم. هر چه بوده این بوده که مامان و بابا خوشحال باشند و هی افتخار کنند به دخترشان که توی فامیل نمونه بود از بس باهوش و درسخوان و شاگرد اول بود و قرار بود قله های پیشرفت را یکی بعد از دیگری فتح کند. که خوب البته این طور نشد و دخترشان بالای قله اول گیر کرد و توی آن سرما و برف و بوران خوابش برد و آن ها هر چه کردند که سیلی بزنند توی صورتش و بیدارش کنند نشد که نشد و همین شد که دخترشان آن بالا یخ زد و یک جورهایی مرد. داشتم از آرزوها می گفتم. مامان می خواهد که من خوشبخت باشم، اما خوشبختی من را در داشتن یک کار عالی با درآمد عالی می بیند. این عالی را من نمی گویم، خودش می گوید. مامان می خواهد من درس بخوانم که بعد بتوانم شغل عالی با پول عالی داشته باشم. نمی گویم مامان نمی خواهد که من آرامش داشته باشم اما خوب لابد آرامش من را در داشتن همین چیزهای عالی که هی می گوید می بیند. مامان یک چیزی مثل افسوس شکسته توی حرف هایش جرینگ جرینگ صدا می دهد وقتی که از پسر فلانی برایم تعریف می کند که ایران دکترایش را گرفته و بعد رفته عالی ترین دانشگاه استرالیا نمی دانم فوق دکترایش را هم گرفته و حالا توی رشته اش عالی ترین رتبه را دارد و یک کار عالی با درآمد عالی هم دارد و دارد برای خودش هم شرکت می زند تازه،که این دیگر خیلی عالی ست لابد. مامان یک چیزی مثل حسرت ماسیده توی تک تک کلماتش حس می شود وقتی از دختر بهمانی می گوید که توی کانادا دکترایش را گرفته و توی آمریکا فوق دکترایش را و حالا چندتا دانشگاه عالی توی آمریکا به دست و پایش افتاده اند که بیاید درس بدهد و او نمی داند که به کدامشان جواب مثبت بدهد. مامان هی به در می گوید که دیوار بشنود و نمی داند که این دیوار مادرزاد کر به دنیا آمده است. این طور که شواهد نشان می دهد قرار بوده که من اگر مثل پسر فلانی نشدم دست کم مثل دختر بهمانی که بشوم. این است که من یخ زده روی قله اول را کشان کشان آورده اند گذاشته اند پای قله دوم و هی هم نگرانند که دخترشان جا ماند از بچه های مردم  و هیچ هم حواسشان نیست که این که نفس هم نمی کشد حتی چه جور قرار است برود تا آن بالا. مامان نمی دانم چه حالی می شود اگر بفهمد که نهایت آرزوهای من نه نشستن پشت میز فلان شرکت عالی با فیش حقوقی سر به آسمان رسیده، که کار کردن کنار بچه ها و در نهایت داشتن یک مهد کودک کوچک است. مامان نمی دانم چه می گوید اگر بداند که امروز رفته ام مهد کودک دانشگاه و برای کار داوطلبانه اعلام آمادگی کرده ام و وقتی پرسیده اند که رشته ات چیست همه انزجارم را ریخته ام توی صدایم و جواب داده ام و تاکید کرده ام که نمی خواهم ادامه اش بدهم و این کار را می خواهم و باید از یک جایی شروع کنم و چه جایی بهتر از این جا. مامان نمی داند و شاید هیچ وقت هم نفهمد که من چه قدر دلم می خواست که این طور نبود و به جایش یک طوری بود که من می توانستم بنشینم و اول از همه برنامه هایم را برای او بگویم بدون این که احساس کنم که به جای مایه افتخار شده ام مایه شرمندگی خانواده و بهتر است بروم بمیرم. مامان نمی داند و شاید هیچ وقت هم نفهمد که برای دخترش نفس کشیدن آهسته آن پایین های قله گواراتر است از یخ زدگی و مرگ بالای قله ای که اعتقادی بهش ندارد.