Sunday, February 26, 2012

Nocturne

بی کس و بی همدم و همراه
می نشینم رو به روی کهنه آتشدان خانه
خیره بر هر شعله ای کز دیگران پرنورتر، پرزورتر باشد
گاه گاهی تکه چوبی، برگ خشکی، شاخه ای می افکنم در آتش بی دود  
هم نوا با تیک تاک ساعت کوکی 
زیر لب شعری به نجوا می سرایم:  ه
"ناله و اندوه بی پایان ندارد سود
انتظار و مرگ را درمان نخواهد بود"
...
باد سردی می وزد ناگاه
می خزد خورشید در زیر لحاف ابر 
طاقتش اما به سرما نیست
لنگ لنگان و پشیمان می رود با کوله بارش
تا به آن جا که هوا گرم و زمین سرسبز و نورانیست
...
شب هراسان و پریشان می رسد از راه
مشت های محکمش را چند باری می زند بر در
"هان! کجایی؟ باز کن در را
به روی میهمانی که به تعداد تمام اختران آسمان خسته ست  "
خیره می مانم به در این بار
در میان تاق تاق ضربه هایش می زند فریاد:
"باز کن! سرما کمر بر قتل من بسته ست"
...
باورم نآید که درد انتظارم آخر آمد،آه
می گشایم در به روی قامت بالابلند شب
می فشارم سرد و لرزان پیکرش را تنگ در آغوش
بوسه باران می کنم سر تا به پایش را
می نشینم در کنارش رو به روی آتشِ از هجمه باد وزان خاموش

گ.ل.ن.و.ش
شهریور هشتاد و نه
ونکوور

پ.ن. وسط جیغ و دست و سوت آدم ها سرم را میگیرم بین دست هایم و با سوء استفاده از هیاهو بلند بلند گریه می کنم. امروز فهمیدم که نه تنها سنگ شده ام که دیگر به هیچ خاکی هم تعلق ندارم. خوش به حالتان که خوشحالی یادتان نرفته هنوز. قدرش را بدانید.


Sunday, February 19, 2012

What's Wrong with Me? Seriously!

گفت به به! چه قدر پرانرژی و خوشحال و با روحیه. خواستم پشت سرم را نگاه کنم. دور و برم را. با من نمی توانست باشد. بود ولی. خواستم بگویم صبر کن فقط یک گوشه اش را برایت کنار بزنم تا ببینی که چه پوسیده ام از تو. که چه گندیده ام. که چه بوی نا می دهم از بس که اشک شره کرده آن تو و فرصت نکرده که خشک شود بس که باز اشک و اشک و اشک. خواستم بگویم چشم هایم را دیده ای که چه می سوزند از بیخوابی و گریه و بعد بگویی که چه خوشحال. گول خنده هایم را می خورند آدم ها و من کاری از دستم بر نمی آید. شبش نخوابیده بودم. درس خوانده بودم تا سه و بعدش دیگر خواب را باید توی خواب می دیدم. بس که تا خود صبح قلبم سرش را کوبیده بود به  میله ها و خون گریه کرده بود. دخترک آرایش کرده خوشحال توی سرم گفته بود که آخر مشکلم چیست که این همه بیقرارم و مگر چه می خواهم از زندگی ام و مگر همین را نمی خواستم و دیگر چه مرگم است. من فقط رویم را برگردانده بودم و رفته بودم چون می دانستم که هیچ وقت نمی فهمم که چه مرگم است. فقط زیر لبی گفته بودم که من بلد نیستم زندگی کردن را و لذت بردن را و همه اش عذاب کشیدن را بلدم و غصه خوردن را و گریه کردن را. قرار این بود که این بار درس بخوانم و از خواندنش لذت ببرم و حالا تمام زندگی ام شده این که نمره هایم عالی شود که خودم را نمی دانم به چه کسی ثابت کرده باشم. گفتم که بلد نیستم. حالا دلم را خوش کرده ام که بلکه از توی این درس ها یک چیزی در بیاید و بفهمم چه مرگم است و چرا زندگی کردن را یاد نمی گیرم. هرچند که چشمم آب نمی خورد. بعد از تقلای بی نتیجه توی تخت، پتوی مسافرتی را برده بودم توی هال و دراز کشیده بودم روی مبل و کتاب خوانده بودم. توی کتاب ولی جنگ بود و ترس بود و بمباران و موشک باران بود و آوار بود و بوی سرب و باروت بود و هرم آتش بود و صدای گلوله و آژیر قرمز بود و آدم های زخمی بود که هی مرده هایشان را به دوش می کشیدند و هی می مردند. رد میله ها دیگر روی صورت قلبم پیدا  شده بود. راه راه های عمیقی که خون چکه کرده بود ازشان. کتاب را ول کرده بودم بلند شده بودم رفته بودم توی اتاق دوباره. سرم را کرده بود زیر پتو و در راستای درس هایم گوش کرده بودم به حرف های پیاژه که توی صفحه کوچک گوشی نشسته بود و می گفت کانستراکتیویست است و حرفش این است که بچه  ها خودشان با دست خودشان دانششان را از دنیایشان می سازند. دلم سوخته بود برای بچه هایی که باید بیایند و آجر روی آجر ساختمان دنیایشان را بسازند و هر چه دیوارها بالاتر می رود بیشتر بفهمند که چه کلاه گشادی سرشان رفته است. خود کوچولویم را دیدم که دارد عرق می ریزد و با مغز کوچکش سعی می کند بفهمد این یکی آجر را کجای ساختمان بگذارد که این همه بی قواره و بی معنی و پوچ به نظر نرسد و نمی تواند و آجر را پرت می کند روی زمین و بغضش می ترکد. پیاژه حرف هایش را زده بود و رفته بود و آفتاب زده بود و قلب من هنوز می کوبید. خون راه افتاده بود. خواسته بودم شاملو برایم شازده کوچولو بخواند که خوابم ببرد. تلاش کرده بودم بروم توی همان صحرا کنار همان هواپیمای خراب و برای شازده کوچولو بره بکشم. نشده بود اما. قصه را نمی شنیدم انگار. مغزم جا نداشت. فقط صدای شاملو توی پس زمینه هی کش می آمد و هی زیر و بم می شد و من در پیش زمینه داشتم به هزار تا امتحان و کوفت و زهر ماری که باید این هفته می دادم فکر می کردم. شاملو هم قصه اش را خوانده بود و رفته بود و من و قلبم توی خم همان کوچه بودیم که بودیم. او می کوبید و من دستم را بیهوده روی قفسه سینه ام فشار می دادم. بعد دیگر ساعت هفت صبح مستاصل شده بودم و هق هقی که زود زار زار شده بود. یادم افتاده بود به امتحان تاریخ سوم راهنمایی. زیاد بود و نمی رسدم همه اش را واو به واو حفظ کنم. زار زده بودم برای مامان که من نمی رسم همه اش را بخوانم. مامان هم گفته بود که خوب نرسم و هر چه قدرش را که رسیدم بخوانم و گور پدر امتحان هم کرده. من هم انگار همین را نیاز داشته ام آرام شده بودم و مثل آدم درسم را خوانده بودم. حالا هم انگار یکی باید همین را هی بهم بگوید. حرف خودم را قبول ندارم انگار. سرم را فرو کرده بودم توی بالشت و بلند بلند گفته بودم که نه درس نخواندنم به آدمیزاد می ماند و نه درس خواندنم. ع بیدار شده بود و بغلم کرده بود و آن وقت تازه قلب از حال رفته ام دیگر نکوبیده بود. ع گفته بود گور پدر امتحان هم کرده. مثل مامان. و من آرام گرفته بودم. یک ساعت خوابیده بودم و تمام. تمام روز را دویده بودم و بعد شب توی مهمانی با چشم های سرخ و پلک های روی هم افتاده پرانرژی و خوشحال و باروحیه به نظر رسیده بودم. و این لابد خیلی خوب است. چه بگویم ...ه


من از خودم می ترسم.




Monday, February 13, 2012

I Wish My Song Sprouted from My Tongue ...

بعد از آن هفته دیوانه کننده خسته بودم. حق داشتم که خسته باشم یا نه را نمی دانم. ع می گفت که معلوم است که حق دارم. من خودم ولی شک داشتم. خودم خواسته بودم آخر. بعد از امتحان آخر ولی خسته بودم. اصلن خستگی روی تمام تنم جوانه زده بود. حتی سر انگشتانم. همان جا که آوازم هم جوانه می زند. آوازم با خستگی قاطی شده بود. شده بودم زنی که آواز خسته اش از سرانگشتانش جوانه می زند. راستی این اسم این همه مسخره است؟ آمده بود نوشته بود اسم مزخرفی انتخاب کرده ام. ربطی به او داشت؟ نداشت. گفته بود مثل یک لوستر شکننده بی ریخت آویزانش کرده ام بالای سر این جا. خانه خودم بود. اتاق خودم بود. همین جور که داشتم درباره خودم فکر می کردم یک دفعه به ذهنم رسیده بود. شبیه خودم بود. دوستش داشتم. خواسته بودم که روی سنگ قبرم هم همین را بنویسند حتا. بس که حرف بلد نیستم بزنم. بس که همیشه خدا توی هر جمعی ساکتم و فوقش الکی می خندم فقط. فکر کرده بودم که نهایتش این است که حرف هایم را می نویسم توی آن دفتر و باز هم هیچ کس نمی شنودشان. تنها جایی که می توانستم بیشتر از دو کلمه حرف بزنم و کسی هم اگر خواست بشنود همین جا بود. آن هم نه با زبان و صدا که با انگشت و کلمه. آواز من هم این طوری بود. قبول کرده بودم. کنار آمده بودم با خود بی زبانم. ع توی مهمانی ها هر از گاهی چشم های مهربانش را می دوزد توی چشم هایم و آرام می پرسد که چیزی شده که این همه ساکتم و یک کلمه هم حرف نمی زنم. دیشب هم گفت. چند بار. دلم می سوزد که پنج سال گذشته و هنوز من مزخرف را نشناخته. مامان می گفت که او هم اوایل همین طور بوده و مثل بابا بوده و ساکت و صامت بوده ولی کم کم درست شده، هر چند که بابا هنوز که هنوز است ساکت است. من هنوز هم منتظرم که کم کم درست شوم. که بتوانم زل بزنم توی چشم آدم ها و یک ریز حرف بزنم. که نیازی نباشد دیگر که آوازم از نوک انگشتانم جوانه بزند و قد بکشد و بنشیند روی این صفحه که یک نفری بیاید بگوید چرند است. منتظرم که درست شوم اما هر روز بدتر می شوم. شاید چون بابای درونم قوی تر است. همیشه قوی تر بوده. اصلن همین یاغی گری هایم اگرچه در ظاهر هیچ شبیه بابا نیست اما من همه اش را یواشکی از خودش یاد گرفته ام. آن وقت که زیر باز حرف زور نرفت و از آن شرکت کذایی آمد بیرون و تا مدت ها بعد از ظهرها بیکار بود. یعنی شغل دوم نداشت. مامان حرص می خورد. جوش می زد. می گفت لگد به بخت خودش و ما می زند. بابا ولی زیر بار نرفت. ساکت تر شد ولی عصرها ساعت چهار آمد نشست توی خانه ور دل ما. مامان این طور می گفت. من نمی فهمیدم حق با کدامشان بود. ولی توی دل کوچکم بابا برایم بزرگ تر شده بود. بابا "هر کاری" را نکرده بود چون همه همان کار را می کردند. یا من خواسته بودم این طور برداشت کنم. از همان جا بود گمانم که نخواستم هر کاری را چون همه می کنند بکنم. بابا از همه همکارهایش توی اداره عقب افتاد. مامان این جور می گفت. من از همه هم سن و سال هایم عقب افتادم. مامان این جور می گوید. از وقتی که ماجرا را فهمیده محال است تلفنی صحبت کنیم و نپرسد که حالا کی تمام می شود. و من باید گوشی را از این دستم بدهم آن یکی دستم. توی این فاصله چشم ها و لب هایم را روی هم فشار بدهم که بغض از تویشان نپرد بیرون. توی دلم بگویم آخر بگذار شروع شود تا بعد بگویم کی تمام می شود. بعد الکی بخندم و بگویم که حساب کند که چهار-پنج سال مثلن. تا آخر آخرش. و بدانم که دروغ می گویم. بابا چیزی نمی گوید. می خندد و آرزو می کند که این بار دیگر موفق باشم. من عقب افتاده ام. خیلی سال. می دانم. نیازی نیست هر روز این عقب افتادگی ام توی صورتم کوبیده شود. من عقب افتاده حالا دارم روی شانه های بابای درونم خلاف جریان آب شنا می کنم. درست مثل آن روز توی استخر خانه دایی بابا که بابا من چهار-پنج ساله ترسوی جیغ جیغو را روی دوشش سوار کرد و برد تا ته استخر و برگرداند. من تمام مدت توی دلم خالی بود و جیغ می زدم. ته دلم ولی قرص بود انگار. روی شانه های بابا. حالا هم دارم برای خودم دست و پا می زنم. دلم خوش است که خودم خواسته ام. با خودم مسابقه گذاشته ام و فکر می کنم حق ندارم خسته شوم. ولی چه حق داشته باشم چه نداشته باشم بعضی وقت ها خسته می شوم. و خستگی روی تمام تنم جوانه می زند. حتا سر انگشتانم.



Sunday, February 12, 2012

Dead End

جایی 
حوالی خودم
گیر کرده ام
...
به دیوار خورده ام
...
مرده ام