Monday, May 2, 2011

خیلی الکی قهر کردیم. یعنی مثلا این طور بود که کاری به کار هم نداریم. او نشسته بود توی هال و برگه هایش را تصحیح می کرد و تلویزیون هم روشن بود و گمانم داشت هاکی نشان می داد. من هم نشسته بودم توی اتاق روی تخت و صدیق تعریف و مختاباد و مرضیه گوش می کردم و انگار که صدایم  خیلی خوب باشد باهاشان بلند بلند می خواندم. یکی دو ساعتی که گذشت حوصله ام سر رفت. گوسفند عروسکی مهربان را که برای خواهرک خریده بودم برداشتم و کمی باهاش ادا در آوردم و به جایش حرف زدم و به نگاه خنده دارش خندیدم. بعد همین طور که توی چشمهایش که زل زده بود بهم نگاه می کردم چیزی توی سرم جرقه زد. او را صدا زدم که بیاید و چیزی را روی لپتاپم درست کند. آمد. همین جور که اخمهایش توی هم بود و سرش توی لپتاپ گوسفند را با کله کج بردم جلوی صورتش و یکی دو بار سرش را به دو طرف کج کردم و بعد سرش را از روی شکم گنده پشمالوی سفیدش خم کردم روی پاهای مخمل کبریتی اش و به جایش نخودی خندیدم. بعد هم همین طور با کله کج نگه داشتم جلوی صورت او، یک طوری که با آن چشمهای خنده دار مهربانش زل بزند توی چشمهایش. چند ثانیه بیشتر لازم نبود که خنده اش بگیرد و وسط آن همه قهر و اخم بلند بلند بخندد. اصلا قیافه این گوسفند یک طوری است که نمی شود بهش نخندید. یک جوری نگاهت می کند که چاره ای نداری جز این که بخندی. حرف می زند با آدم اصلا. من هم از خنده او خنده ام گرفته بود ولی سعی می کردم تا جایی که ممکن است بی صدا بخندم که نمایش عروسکی خراب نشود. او هم وسط این قهقه خنده ها سعی می کرد خودش را جمع و جور کند، یعنی که درست است که خندیده، آن هم این همه بلند بلند، اما این دلیل نمی شود که هنوز قهر نباشد. بعد یک دفعه شروع کرد به حرف زدن با گوسفند که هنوز داشت نگاهش می کرد. مثلا بهش می گفت که ازش بپرس چرا تو را فرستاده پیش من. گوسفند هم همین طور که گردنش را کج می کرد که مظلوم جلوه کند جواب می داد که کسی مرا نفرستاده که! من خودم آمدم. بعد او هم می گفت که گولت زده و نفهمیده ای. گوسفند هم هی سرش را کج می کرد و می گفت که نخیر این طور نیست. بعد زل می زد توی چشمش و یک دفعه سرش را می آورد پایین و ریز ریز می خندید. بعد او هم بیشترخنده اش می گرفت و من هم بیشتر خنده ام می گرفت. آخر سر هم گوسفند بهش گفت که آمده بوده که او را بخنداند و حالا که خندیده دیگر کاری ندارد و می رود. بعد این طور شد که گوسفند واسطه شد و ما سه-چهار ساعت نشده آشتی کردیم. اسم گوسفند عروسکی مهربانمان را هم گذاشتیم "آشتی". گمان نکنم دیگر بدهمش به خواهرک. این جا بیشتر لازم می شود!


پ.ن. شب می گوید: حالا این که می گویی باهات خرف می زند را که جدی نمی گویی که؟ نه؟ شوخی می کنی دیگر. یک جوری که حس می کنم ترسیده دیوانه ای چیزی شده باشم که با عروسک ها حرف می زنم و از این چیزها. بعد فردا توی فروشگاه خرس و خرگوش و گوسفند و خوک و بقیه عروسک ها را بر می دارد و بالا پایین می کند و آخر می گذارد سر جایش و می گوید: نه! این خوب نیست. نگاه نمی کند به آدم! حرف نمی زند با آدم! به درد نمی خورد

1 comment:

  1. هر دو تاتون رو یه عالمه دوس دارم. و اون گوسفند خنگتون رو هم! :)))) ایشالله هیچ وقته هیچ وقت باهم قهر نکنین دیگه :)

    ReplyDelete