Thursday, October 13, 2011

دیروز یک پرنده مرده بود. یک پرنده مرده بود و صاف افتاده بود روی نیمکت پشت شیشه کلاس. آنتونیو دستم را می کشید که برویم بیرون و ببینیم چه پرنده ایست. می گفت خوابیده برای مدت خیلی خیلی طولانی. کسی بهش گفته بود لابد. می گفت حتمن خیلی سردش بوده. خواستم بگویم حتمن خیلی خیلی خسته بوده و سرگیجه داشته از چرخ زدن بی هدف دور خودش توی آسمان اشتباهی و خواسته که بخوابد برای مدت خیلی خیلی طولانی. مثل من. نگفتم. رفتیم بیرون. پرنده از گنجشک و سینه سرخ کمی بزرگتر بود. به پشت روی نیمکت افتاده بود و سرش از نیمکت آویزان مانده بود. روی شکمش خط های زرد قشنگی داشت که تا زیر گلویش ادامه داشت. لای چشمهایش باز بود. آنتوتیو پرسید می دانم اسمش چیست. خواستم بگویم اسمش باید یک چیزی شبیه اسم من باشد. نگفتم. گفتم نمی دانم. من هیچ چیز نمی دانم. حتا نمی دانستم آنتونیوی چهار ساله می داند مردن یعنی چه یا نه. نمی دانست لابد. فکر می کرد خوابیده برای مدت خیلی خیلی طولانی. خواستم بگویم خیلی خیلی طولانی بعضی وقت ها آن قدر کش می آید گه آن سرش می رسد به هیچ وقت. نگفتم. گفتم یک روزی بالاخره بیدار می شود. رفتیم تو. ظهر دیدم دارد از یکی دیگر می پرسد که یعنی پرنده دیگر نمی بیند. آخر لای چشمهایش باز بود. یکی دیگر ولی داشت بهش می گفت که پرنده مرده است و مرده ها نمی بینند. نمی دانم آنتونیوی چهار ساله آن وقت فهمید که مردن یعنی چه یا نه. امروز دوباره دستم را کشید و پرسید که پرنده دیروزی را یادم می آید که برای مدت خیلی خیلی طولانی خوابیده بود. نگفت مرده بود. گفتم که یادم می آید. گفت دیگر آن جا نیست. پرسید می دانم کجا رفته. خواستم بگویم حتمن کسی برده گذاشته اش زیر خاک و بعد افسوس خورده که چرا نگذاشته بوده توی آسمان خودش پرواز کند. نگفتم. گفتم لابد کسی برش داشته برده گذاشته توی تختخوابش که راحت بخوابد. ظهر همه شان را جمع کردند یک جا و ازشان پرسیدند که پرنده دیروزی را یادشان هست. همه گفتند بـــــــله یادشان است. همه گفتند همان که مرده بود. آنتونیو ولی گفت که پرنده برای مدت خیلی خیلی طولانی خوابیده. بعد ازشان پرسیدند می دانند که پرنده چرا مرده بود. جسیکا گفت که از آن بالا افتاده و سرش خورده به جایی و مرده. سیلارد گفت که خوب مرده بوده دیگر. هرکس چیزی گفت. آنتونیو ولی می گفت که خیلی خیلی سردش بوده و برای مدت خیلی خیلی طولانی خوابیده. اصرار می کرد. مطمئن بود. 

نمی دانم آنتونیو آخرش فهمید که مردن یعنی چه یا نه. من نمی توانستم برایش مردن را بگویم. کار من نبود. هر چند که خودم با مردن غریبه نیستم و یک جورهایی با هم زندگی می کنیم اصلن. حالا دیگر آن قدر می شناسمش که بدانم مردن با خواب خیلی خیلی طولانی فرق دارد. به خاطر همین هم دیشب که حس می کردم به اندازه همه پرنده هایی که یک روزی می فهمند که همه همه عمرشان را توی آسمان اشتباهی پرواز کرده اند خسته ام به ع گفتم که دلم می خواهد دو-سه سال بخوابم. نگفتم می خواهم بمیرم. هر چند که چند ساعت قبلش به مردن هم فکر کرده بودم و برخلاف همیشه خیلی هم به نظرم ترسناک نیامده بود. همان وقت که با گچ روی تخته سیاه کلاس بزرگ ها نوشتم "زنی که آوازش از سرانگشتانش جوانه می زند" و خوشحال بودم که آن ها نمی توانند بخوانند چه نوشته ام. همان وقت فکر کردم که می شود این را روی سنگ قبرم هم بنویسند. و از این فکر هیچ هم نترسیدم این بار. اما با همه این ها باز هم دیشب گفتم که می خواهم فقط دو-سه سال بخوابم. این لابد یعنی این که هنوز دلم می خواهد یک روزی بیدار شوم. بیدار شوم و ببینم دیگر خبری از کابوس این درس و مدرسه لعنتی نیست و خواهرکم آمده این جا و من رسیده ام به یک آسمان دیگر. به آسمان خودم.


پ.ن. یک وقت هایی آدم ها می توانند ولی نمی خواهند به یک آدم دیگر راه بدهند که برود توی آسمان خودش. گیرم آدم پرواز نمی کند، آسمان که دارد. آدم که بمیرد ولی دیگر آسمان نمی خواهد. آسمان مال زنده هاست. آدم که بمیرد دیگر خیلی دیر شده است.


3 comments:

  1. «پرنده ای که مرده بود به من پند داد پرواز را به خاطر بسپارم»

    ReplyDelete
  2. مردن پرنده، خواب، سرمای عاطفی، همه منو به یاد این هذیان یک سال پیشم انداخت:
    http://the0scream.blogfa.com/post-64.aspx
    برای من پرنده ام ولی مثل یک فرزند بود، هنوز گاهی برایش گریه می کنم.

    ReplyDelete
  3. Hich fekr kardeyi shayad baraye khaharakat ham an aseman eshtebaah bashad?
    Be ghossehayat ezafe shod, na?
    Inast rasme nazokdeli... Parande khaabide bood, kheyli kheyli toolani, chon be andazeye kaafi dar aseman parvaz karde bood, chon az bala be adamhaa negah karde bood, va chon fekr mikard "kheyli kheyli khabidan rooye nimkat" digar ideye tars avari nist...

    ReplyDelete