Tuesday, June 5, 2012

گوش هایت را بگیر، می خواهم حرف بزنم

پیش نوشت: یعنی می شود دیگر آب ها از آسیاب افتاده باشد؟ که بعضی ها این جا را یادشان رفته  باشد اصلن؟ که نخواهند حال من را از این کلمه های سیاه بپرسند؟ 

می خواهم خودم را این جا ادامه بدهم. این که آدم بتواند خودش را ادامه بدهد خیلی خوب است. حتا خیلی خوب تر است که
آدم بتواند خودش را یک جور دیگری، که با جور الانش هیچ جور در نیاید، ادامه بدهد. که خوب این دیگر کار خیلی بزرگی است. و من کار خیلی بزرگ بلد نیستم بکنم، درست همان قدر که کار بزرگ نمی توانم بکنم، یا کار کوچک حتا. من فقط بلدم همه آدم ها بزرگ باشند و  من کوچک باشم و آن ها از بس من را نمی بینند -لابد- پاشنه کفششان را رویم بگذارند و سه بار به چپ و راست بچرخانند و خوب که له شدم راهشان را بکشند و بروند. بلدم آدم ها گوش هایشان را بگیرند، با صدای بلند حرف بزنند و حرف هایشان هم کلمه به کلمه از خود آسمان افتاده باشد توی دهانشان و کسی که چیزی نمی فهمد من باشم. بلدم آدم ها مثل یک تکه کاغذپاره  - گیرم چهار تا جمله هم رویش نوشته باشد که هیچ نخوانده باشند و نخواسته باشند که بخوانند- بگیرندم توی دستشان و مچاله ام کنند یا باب میلشان از من موشک و قایق و هواپیما بسازند؛ که لابد به جایشان بروم آن جاها که خودشان بلد نبودند بروند. بلدم هیچ وقت از هیچ کس هیچ چیز نخواهم و اگر یک بار - فقط یک بار- چیزی خواستم همه فکر کنند که من بی فکرترین و پرتوقع ترین و بی منطق ترین و زیاده خواه ترین آدم روی زمینم. بلدم آدم ها برای دو تا و نصفی دوستی که -تا جایی که گرفتاری شان اجازه دهد- نمی گذارند تنهایی محض مدام بپوساندم حرص بزنند و پیش خودشان فکر کنند مبادا محبوبیتشان در خطر بیفتد و خدای نکرده دستشان از سمت "شمع محافل"، همان که همه باید پروانه وار به گردشان بگردند و ظاهرن خیلی هم حال می دهد- کوتاه  شود. بلدم آدم ها چهار گوشه زندگی ام را بگیرند بیاورند پهن کنند جلویم و با دلیل و منطق - که ظاهرن من هیچ حالی ام نمی شود- برایم ثابت کنند که همه چیز درست است و من هیچ و مطلقن هیچ بهانه ای ندارم برای آن دسته از احساساتم که ممکن است خیلی هم سرخوشانه نباشد. بلدم آدم ها چون به قول خودشان دوستم دارند و خیرم را می خواهند گند بزنند توی زندگی ام و من  لالمانی بگیرم و دلم مردن بخواهد و از آن هم بترسم. بلدم آدم ها بخواهند من کس دیگری باشم و من نه بخواهم و نه بتوانم که خودم را -هر قدر مزخرف و غیر قابل تحمل- شبیه آن کس دیگر مورد نظر رنگ آمیزی کنم. بلدم از صبح تا شب صدای خودم را هیچ نشنوم که با کسی حرف می زند -کسی کجا بود؟- و صدایم آخر شب یک جوری باشد که انگار الان صبح است و من تازه از خواب بیدار شده ام و توی خواب هم با کسی  حرف نزده ام. بلدم آدم ها بگویند بینی اش بزرگ است و صورتش کج و کوله است و قدش کوتاه است و دارد چاق می شود و موهایش را رنگ نمی کند و ... و من برایشان کف بزنم. بلدم صدای خودم را، صورت خودم را، خود خودم را هیچ نشناسم.  بلدم نظری نداشته باشم. بلدم دیده نشوم، شنیده نشوم، خوانده نشوم. بلدم کنار بکشم، وا بدهم، جا بزنم. بلدم نباشم.

خواستم بگویم من هم یک چیزهایی بلدم. خیلی هایش را هم تازه بلد شده ام. یعنی قبل تر ها به این خوبی بلد نبودم. خواستم بگویم دلم می خواست می شد خودم را جای دیگر و جور دیگری ادامه می دادم. جور دیگری که با جور کنونی هیچ جور درنیاید. وگرنه "نبودن" که ادامه دادن ندارد



پس نوشت: توضیح شفاهی ندارد. اگر همانی نبود که می خواستی، اگر باز نگرانم شدی و نفهمیدی چه مرگم است و اعصابت به هم ریخت، طبق قرار دیگر نخوان. یادت که می آید: "گوش هایت را بگیر، می خواهم حرف بزنم" ه





No comments:

Post a Comment