Thursday, June 14, 2012

و این بار: "با"ریشگی و عقده آفتاب

خودم را کاشته بودم توی خانه. روزها. تکه بزرگم را توی اتاق خواب تاریک، لای پتو و ملحفه هایی که، آن قدر که من را توی بغلشان فشار داده اند، چیزی به نخ نما شدنشان نمانده. تکه کوچکم را هم روی مبل هال، جوری که تابلوی رنگی بالای تلویزیون و گلدان پیچک بالای کتابخانه و  پنجره قدی که صدای بلبل می دهد مدام به سر و گوشم دست بکشند. بعد هی به خود کاشته ام آب داده بودم. از چشم هایم. ساعتی یک بار. بی دلیل. بی بهانه. انگار که هر چه بیشتر بهتر. هی سبز نشده بودم ولی. ریشه کرده بودم فقط. ریشه هایم اما محکم بود. تکان که می خوردم درد می گرفتم. ریشه هایم چنگ زده بودند به در و دیوار خانه. سفت. سخت. هیچ سبز نشده بودم ولی. یکی توی سرم بهم اخم کرده بود. گفته بود که زیادی آب داده ام به خودم. گمانم ع بود. یا کسی شبیه ع. گفته بود که گندیده ام. گفته بود که حواسم را جمع نکنم می پوسم بی که سبز شوم. گفته بود که اصلن بیخود خودم را این جا کاشته ام. آدم که توی چهار دیواری سبز نمی شود. سبز شدن آفتاب می خواهد. بعد من با چشم گرد و لب آویزان گفته بودم "آفتاب؟ نفست از جای گرم در می آید ها!" و باز به خودم آب داده بودم. و او باز اخم کرده بود. و رویش را برگردانده بود. و رفته بود. من همان جا با ریشه هایم به کف خانه چسبیده بودم. سبز هم نشده بودم

هر روز این شهر یک فیلم صامتِ سیاه سفیدِ خاک گرفته است. نه یک ذره رنگ که پاشیده باشند روی لباس ها و درخت ها و ساختمان ها. نه یک ذره صدا که گذاشته باشند ته گلوی آدم ها. که شده به اندازه یک نفس عمیق کشدار، یا یک باز و بسته شدن پلک روی دور کند، حواست را از این یکنواختی ِکرخت ِخاکستری پرت کند. نیست ولی. آفتاب نیست. رنگ نیست. صدا نیست. خمیازه های پشت سر هم است فقط. که از آسمان به آدم و از آدم به آسمان سرایت می کند. و پشت بندش هم خواب. دوره روزهای سیاه سفید من می شود: خانه، خواب، آب... خانه، خواب، آب. همین قدر خالی. که بکارم خودم را توی خانه، آبش بدهم، ریشه کنم، سبز نشوم.

حالا بعد از یک دوره بی سر و ته زندگی سیاه سفید، آفتاب که بزند، ع مونولوگ معروفش را تکرار می کند که: " لعنتی آن قدر توی آفتاب قشنگ می شود که آدم همه فحش های روزهای ابری اش را تمام و کمال پس می گیرد." و اضافه می کند که اصلن آدم دوباره عاشقش می شود. و وقتی این را می گوید لبخند توی صدایش درست از همان هاست که عاشق ها همیشه یکی اش را توی جیبشان، دم دستشان دارند. آن بار گفته بودم که خوب خیال کند اصلن من هم یکی لنگه همین شهر. گیرم که بیشتر روزها گرفته و تاریک و سیاهم. گیرم که بیشتر وقت ها اشکم لب مشکم است و صدای شُرشُر می دهم. گیرم که آدم ها را خسته می کنم، حالشان را به هم می زنم، لجشان را در می آورم. ولی ... ولی یک روزهایی هم هست که زیر و رو می شوم. که آفتاب دارم ته چشم هایم، ته صدایم، ته دلم. یک روزهایی هم هست که الکی می خندم، بالا و پایین می پرم، یک ریز حرف می زنم. کم است اما هست. دست کم اندازه همین آفتاب های کم پیدای این شهر تاریک که هست. گفته بودم "آن روزها  قشنگ می شوم ها!. آن روزها که می شود اخم های این روزهایت را پس بگیر. تمام و کمال" و اضافه کرده بودم که "آن روزها که می شود دوباره عاشقم شو." چیزی نگفته بود. فقط با لبخند عاشقانه ته جیبش ور رفته بود.

امروز پیش دستی کردم. شهر سیاه سفید بود هنوز. کسی عاشقش نمی شد. نوبت من بود. بعد از آبیاری صبحگاهی، خود کاشته ام را با ریشه هایش بردم بیرون. بعد از روزها. دردم گرفت. می ارزید ولی. یک چیزهای سبز کوتاه و تنکی توی قلبم در آمد. حالا اخم های ع را آماده گذاشته ام روی جاکفشی که از راه که رسید همان جا دم در پسشان بگیرد. تمام و کمال. گمانم وقتش شده باشد که دستی ته جیبش بکند. که لبخندش را در بیاورد. که دوباره عاشق شود.






3 comments:

  1. عاشق نوشتهات هستم!این تصویر شاعراته ی روزها و احوالاتت بی نظیرند

    ReplyDelete
  2. دلم واسه خودت و نوشته هات تنگ شده بود فامیل جان
    من از ادبیات زیاد سر در نمیارم ولی قلمت رو خیلی دوست دارم
    سرشار از احساس و توصیف های بی نظیره

    ReplyDelete
  3. کجایی گلنوش چشممون به این صفحه خشک شد

    ReplyDelete