Thursday, October 3, 2013

دریغ و درد که موسم گل، نوش نباشد *

دير شده بود. گل هاي ميخك سفيد را نشان داده بودم و به دخترک پشت پیشخوان گفته بودم دو سه دسته از اين ها با روبان مشكي توي يك گلدان شكم گنده گردن باريك. مي گفتند اين آخري ها پوست و استخواني شده بوده با شكم بزرگ. يك سرطان خيلي بزرگ توي شكمش بوده انگار. لعنتي. رفته بودم با بغض يك دسته ميخك زرد غنچه و يك دسته عروس هم آورده بودم داده بودم دست دخترك پشت پيشخوان كه لا به لاي ميخك هاي سفيد جايشان بدهد. پدرش گفته بوده عروس فرستادمش و حالا آمده ام جنازه اش را برگردانم. بغضم كه گريه شده بود علي سوييچ را داده بود دستم كه بروم توي ماشين تا او گلدان را بگيرد بياورد. نرفته بودم. به جايش لا به لاي گل ها چرخيده بودم و سوييچ را توي مشت عرق كرده ام محكم فشار داده بودم و زير لبي گفته بودم كه اين گل ها را بايد براي تولدت، براي خانه تازه ات، براي بچه ات مي خريديم نه كه براي مردنت. ميم گفته بود اين آخري ها دخترك را توي خيابان ديده بوده و با اين كه استخوان هاي بيرون زده و چشم هاي گود رفته اش داد مي زده كه يك جاي كار بدجور مي لنگد دلش خواسته فكر كند كه دخترك فقط حامله است. حالم از خودم بد شده بود كه چه دير مي رسم هميشه. دخترك پشت پيشخوان روبان مشكي كلفت نداشت و روبان مشکی نازكي كه با بي سليقگي دور دسته گل پيچيده بود هيچ معلوم نبود. گفته بودم مهم نيست. گفته بودم بهتر. دير شده بود. باران وحشي مي باريد و هوا سوز بدي داشت. شال سياه را روي سرم كشيده بودم و دويده بوديم به طرف ماشين. وسط صداي منظم برف پاك كن و صداي نامنظم به هم خوردن دندان ها و بالاكشيدن بيني من علي گفته بود روي كارتي كه دخترك پشت پيشخوان روي يك پايه بلند لاي گل ها چپانده بود چيزي بنويسم. وسط گريه پوزخند زده بودم. مسخره ترين كار به نظرم آمده بود. گفته بودم نمي نويسم. گفته بودم چه مي توانم بنويسم. دستش را روي فرمان جا به جا كرده بود و نيم نگاهي به گلدان انداخته بود و گفته بود بنویس " باعرض تسليت و با آرزوي صبر". دلم سوخته بود براي كلمه ها كه اين قدر ضعيف و به درد نخور و تو سري خورده بودند. گفته بودم نمي نويسم. فكر كرده بودم بيهوده ترين كار است. سر آخر توي پاركينگ خودش روي كارت را نوشته بود. "با عرض تسليت و ..." خودكار را تند تند روي كارت زده بود و پرسيده بود با عرض تسليت و چي؟ يادش رفته بود. همان جور كه به رو به رو خيره مانده بودم با صدايي كه فقط خودم مي شنيدم گفته بودم "و با آرزوي صبر." اما هر چه فكر كرده بودم نه فهميده بودم آرزو يعني چه، نه تسليت و نه صبر. گلدان را گذاشته بوديم روي ميز پر از گل و عكس هاي قشنگ تر از گل دخترك. وقتي روي صندلي نشسته بودم و دستمال توي دستم را پاره پاره مي كردم همان طور که با چشم هاي سرخ و خيس به خط افتادگي روي كفپوش وسط اتاق خيره مانده بودم احساس كرده بودم که چه "عرض تسليت و آرزوي صبر"مان در هرم غربت معلق در فضا دود مي شود، پوچ مي شود، هيچ مي شود.

پ.ن. بعد از چند روز حال "با مرگ کنار آمده" ای دارم. انگار کسی جلوی رویم تا آخر خط رفته است. 

* این مصراع، یک روز نه چندان دور که طبق معمول فکرم درگیر آخر خط و مسخره بودن زندگی بود توی ذهنم شکل گرفته بود و همان روز زیر یکی از عکس هایم نوشته بودمش. قرار بود یک شعر کامل بشود که ... آن روز توی آن مراسم که مدام عکس خودم را جای عکس نون لای گل ها می دیدم دوباره همین مصراع مهجور مانده توی سرم چرخیده بود و رقصیده بود و خودنمایی کرده بود. 
 

1 comment:

  1. واقعن که کلمه‌ها در این جور مواقع چقدر توسری خورده و ضعیف‌اند

    ReplyDelete