Tuesday, October 8, 2013

طبق معمول

تيم گفت من يك دانشجوي غيرمعمولي هستم، از چندين نظر. گمانم منظورش بيشتر زير همه چيز زدن و از اول شروع  كردنم بود. با اين همه مطمئن بودم از غيرمعمولي بودن هايم هيچ نمي داند. همان جا يادم افتاد به اين كه چه قدر آن روز كه جمعه بود و داشتم از خانه به سمت دانشگاه مي رفتم توي سرم دوشنبه صبح بود و من توي اتاق تيم بودم و داشتم با گردن كج ازش توصيه نامه مي خواستم. كه چه قدر آن روز توي سرم قلبم كوبيده بود و كلمه ها به زبانم چسبيده بود و بيرون نيامده بود. مي خواستم بگويم كجاي غيرمعمولي بودنم را ديده اي تيم عزيز! نگفتم. حالا كه بيرون سرم دوشنبه صبح بود و من توي اتاق تيم بودم و تيم مهربان بود قلبم آرام داشت زندگي اش را مي كرد و كلمه ها با اين كه كم بودند جايي هم گير نمي كردند. توي آن چند دقيقه حس كردم كه بعد از مدت ها كسي غير از علي من را مي بيند و صدايم را مي شنود. توي آن چند دقيقه گل نوش وجود خارجي داشت و از قضا يك دانشجوي غيرمعمولي بود كه قرار بود غيرمعمولي بودنش نقطه قوتش باشد. هرچند كه توي همان چند دقيقه هم توي سرم كسي نشسته بود و بلند بلند مي گفت كه من غيرمعمولي به درد نخوري هستم اما خودم را به آن راه زده بودم و نمي شنيدمش. دلم مي خواست همان جا روي همان صندلي رو به روي تيم و پنجره روشن پشت سرش بنشينم و يك دل سير حرف بزنم و برايش از غيرمعمولي بودن هايم بگويم؛ از فراري بودنم از آدم ها، از ترسيدنم از آدم ها، از دلزده بودنم از آدم ها؛ از لال بودن هايم، از كوچك بودن هايم، از نبودن هايم. نمي شد ولي. اين جا جايش نبود. حيف. گفت خوشحال مي شود برايم توصيه نامه بنويسد. گمانم تمام تشكرم را توي چشم هايم ديد. مرئي بودنم اما چندان طول نكشيد. عصر كه سر كلاس تيم پروژه ام را براي هم كلاسي ها توضيح مي دادم همه صندلي ها خالي بود و همه چراغ ها خاموش. دوباره نه كسي من را ديد و نه كسي صدايم را شنيد. مي خواستم به تيم كه توي آن خالي تاريك رو به رويم نشسته بود بگويم كجاي غير معمولي بودنم را ديده اي تيم عزيز! نگفتم.

No comments:

Post a Comment