Saturday, August 6, 2011

اگر جمعه شب باشد و آدم کسی را نداشته باشد که باهاش برود بیرون و چهار تا کلام حرف بزند و درددل کند و دلش باز شود ممکن است تصمیم بگیرد که یک قرار ملاقات دوستانه اما در عین حال رسمی توی یک کافه با خودش بگذارد. همین شد که از باشگاه که می آمدم سمت خانه، درست بعد از این که آن آقا و پسربچه را رد کردم، که انگار داشتند حرف های مهمی می زدند که من که از کنارشان می گذشتم ساکت شدند و رد که شدم شنیدم که مرد به پسرک گفت که تنها همین گزینه را دارد، یک دفعه با خودم قرار گذاشتم که ساعت حدود هشت توی یک کافه نزدیک خانه ببینمش و با هم گپی بزنیم و قهوه ای چیزی بخوریم و جمعه شبمان را بسازیم. به خانه که رسیدم دوش گرفتم. بعد چون قرار داشتم سعی کردم موهایم را یک طور بهتری خشک کنم که مثلا کمی حالت بگیرد. بعد دنبال شلوار جیب دار کرم رنگم گشتم که پیدایش نکردم. نمی دانم آن روز که از کنار دریاچه برگشتیم و من به این نتیجه رسیدم که هنوز تمیز است و شستن نمی خواهد چه کارش کردم. این شد که شلوار سفیدم را از توی کمد در آوردم و پوشیدم. در واقع این طور بود که داشتم خودم را مجبور می کردم که برای خودم ارزش قایل باشم و لباس مرتب بپوشم. یعنی می خواهم بگویم نمی دانم چرا آدم با خودش این همه ندار است و راحت است و با خودش که تنهاست خیلی خودش را تحویل نمی گیرد. بعد رفتم و از توی کشو یک بلوز صورتی بی آستین در آوردم و پوشیدم. ولی دوستش نداشتم. درش آوردم و یک بلوز دیگر که اتفاقا این یکی هم صورتی بود ولی خوب آستین هم داشت را پوشیدم. دوستش داشتم. کشو را بستم. بعد بلند شدم و صاف ایستادم و توی آینه خودم را نگاه کردم. حداقلش این بود که یک رژ لب صورتی پررنگ بزنم که همین کار را هم کردم. تاره گردنبند و گوشواره هایم را هم انداختم که نشان می داد قرار ملاقات برایم از اهمیت بالایی برخوردار است. موهایم را هم زدم پشت گوش هایم که گوشواره هایم حتما معلوم شود. ساعت بند دو رنگم را دستم کردم و حلقه ام را کردم توی انگشت وسطی دست چپم. حلقه برای من خیلی معنی دارد و این که حلقه آدم توی انگشت وسطی اش باشد شاید یک دلیلش این باشد که حلقه برای انگشت حلقه زیادی گشاد است و ممکن است بیفتد و گم شود. اما به نظرم رفتن حلقه توی انگشت وسطی دلایل دیگری هم می تواند داشته باشد که دست کم یکی از آن ها  حتما یک ربطی دارد به قرار گذاشتن آدم با خودش -و نه با کسی که حلقه یک جورهایی به او هم مربوط می شود- توی یک کافه. بعد کیف سفیدم را برداشتم و کیف پول و موبایل و کیف قرمز کوچک و کتاب "دلتنگی های نقاش خیابان چهل و هشتم" و دفتر یادداشت و خودکار آبی ام را انداختم تویش. کاغذ و قلم را برداشتم تا بتوانم با خودم صحبت کنم. آخر خودم یک جوری است که دوست ندارد حرف بزند. یعنی ترجیح می دهد بنویسد تا بگوید. از این نظر شاید بشود گفت که یک جورهایی مثل من است. آخر من هم موقع حرف زدن - حالا هر حرفی که می خواهد باشد- آن قدر تته پته می کنم که طرف مقابل فکر می کند حتما منگولی چیزی هستم. این است که بیشتر دوست دارم بنویسم تا کمتر عقب مانده به نظر برسم. کتاب را هم برداشتم تا توی کافه با خودم بنشینیم پشت یک میز کوچک، رو به روی هم، و کتاب را یک جوری که هر دویمان از دو طرف میز بتوانیم ببینیم بگذاریم بینمان و شروع کنیم به خواندن. آن وقت هر کداممان که زودتر صفحه را تمام کرد سرش را بگیرد بالا و در و دیوار را نگاه کند و یک نفس صدادار بکشد که آن یکی حساب کار بیاید دستش و زودتر سر و ته آن صفحه را هم بیاورد و کتاب را ورق بزند. کیف قرمز کوچک را هم برداشتم که چون قرار ملاقاتم مهم است اگر لازم شد آرایشم را تجدید کنم. هر چه باشد خودم باید فکر کند که من یک خانم باشخصیت هستم که هیچ وقت رژلبش کمرنگ نمی شود. گوشی را می دانستم که بیخودی دارم بر می دارم. چون نه کسی را دارم که بهش زنگ بزنم و نه کسی بهم زنگ می زند. اما برش داشتم از روی عادت. کیف پول هم که   تکلیفش معلوم است. بعد صندل های سفیدم را پوشیدم و از خانه زدم بیرون. اول قرار بود بروم یک کافه که کمی دورتر بود اما غذا هم داشت. اما خوب چون راه رفتن با صندل ها آن قدر ها هم راحت نبود محل قرار را تغییر دادم و رفتم کافه نزدیک خانه. خوبی اش این بود که با خودم رودربایستی نداشتم و تغییر محل قرار را سریع بهش خبر دادم که یک وقت نرود توی آن یکی کافه بنشیند منتظر و او هم انصافا خوب برخورد کرد. توی راه به آقای مسن هندی که از رو به رو می آمد لبخند پهن تحویل دادم که یعنی من خیلی خوشحالم و قرار هم دارم تازه. دست هایم را هم از اول تا آخر سایبان چشم هایم کرده بودم. چون داشتم به طرف خورشید می رفتم و عینکم را جا گذاشته بودم . به کافه که رسیدم بدون معطلی چای لاته سفارش دادم. بعد کمی پشت ویترین شیرینی هایش این پا و آن پا شدم ولی سر آخر طبق قولی که به خودم داده بودم چیزی نخریدم و فقط آب دهانم را قورت دادم و رفتم بیرون کافه پشت یکی از میزهای فلزی روی یک صندلی فلزی نشستم. صندلی فلزی یک جوری سرد بود که یادم آمد این جا کانادا ست و وسط تابستان است که باشد. بعد هم با برخورد اولین نسیم خنک توی صورتم یادم آمد که هیچ بالاپوشی با خودم نیاورده ام و الان است که یخ بزنم. خانم چینی چاقی  که توی صف جلویم بود با دو تا لیوان کوچک و بزرگ و یک پاکت خیلی بزذگ آمد نشست پشت میز جلویی. منتظر شدم که دست کم یک نفر دیگر بهش ملحق شود که نشد. بعدش هم خودش لیوان ها و پاکتش را به زحمت برداشت و غیب شد. یک پسر و دختر کم سن و سال چینی هم آمدند پشت میز کناری نشستند و هی چینی حرف زدند. سردم شده بود. داشتم با خودم حرف می زدم - یعنی می نوشتم برایش و می نوشت برایم - و هر از گاه یک قلپ چای می نوشیدم. یک بار که سرم را بلند کردم دیدم که آسمان پر است از لکه های سیاه، از بس که یک لشکر پرنده داشتند دسته جمعی می رفتند مهمانی ای جایی. خوب نگاهشان کردم و هی لبخند زدم تا این که دیگر یک دانه شان هم توی آسمان پیدا نبود. بعد دوباره یادم آمد که سردم است. بلند شدم و دفتر و دستک و لیوان چایم را برداشتم و رفتم توی کافه و نشستم روی یکی از مبل های کافه. یک آقای باز هم چینی که کلاه سرش بود آمد و دری را در نزدیک مبل من باز کرد. خوب آن وقت فهمیدم که آن جا دستشویی است. آقای چینی که می رفت تو چراغ خاموش یود و یک دقیقه بعد که آمد بیرون چراغ روشن بود. یعنی چراغ همین طور روشن ماند. اما خوب اشکالی هم نداشت. چون دو دقیقه بعد دو تا خانم جوان -که دیگر چینی نبودند- با لباس و ساک ورزشی آمدند توی کافه و یک راست رفتند سراغ دستشویی ها. آن ها هم مثل من همان موقع فهمیدند که در بغلی هم از قضا دستشویی است. پنج دقیقه بعد دو تا خانم به فاصله چند ثانیه از دستشویی ها آمدند بیرون و از این زمانبندی دقیقشان هم بسیار ذوق زده شدند.  بعد هم سرشان را انداختند زیر و یک راست از کافه رفتند بیرون. خوشبختانه بعد از آن دستشویی کافه دیگر مشتری نداشت و من و خودم رسیدیم دو تا کلام با هم درددل کنیم. ولی آخرش کتاب نخواندیم. کافه ساعت نه  تعطیل می کرد ولی من تا ساعت نه و بیست دقیقه کماکان سر جایم نشسته بودم. چون این هاعادت ندارند که آدم را بیاندازند بیرون و آدم می تواند تا وقتی که این ها دارند جمع و جور می کنند سر جایش بنشیند. آخرش هم خودم خجالت کشیدم و بساطم را جمع کردم و راه افتادم طرف خانه. 


می خواهم بگویم جمعه شب خوبی را با خودم سپری کردم.

3 comments:

  1. Besiar ziba minevisi Golnoosh jan, mamnoon ke manam invite kardy ke injaro bekhunam :)

    ReplyDelete
  2. چقدر با این پست حال کردم!اولین فرصت منم اجراش می کنم.چقدرناراحتم که وقتی اینجا بودی ما باهم رفت آمد نمی کردیم.خیلی وقته البته افسوس این موضوع رو می خورم!

    ReplyDelete
  3. :) Golnoooooosh... Latif bood mese hamishe...

    ReplyDelete