Monday, July 25, 2011

این بار با آن بار یک فرق اساسی داشت. یعنی جای من و تویش عوض شده بود. یعنی این بار من سر  جایم بودم و دست روزگار تو را مثل پر کاه بلند کرده بود و هفت-هشت هزار کیلومتر آورده بود و درست همین جا گذاشته بودت روی زمین و بعد هم رفته بود سراغ کارهای دیگرش. تازه این بار دیگر خبری نبود از آن تو ی مست که تلوتلو می خورد و چشمهایش دودو می زد و قهقه خنده هایش صدای هرزگی می داد. این بار عاقل بودی و عاشق؛ و این دو تا خوب با هم جور در آمده بودند اتفاقا. آمده بودی برای کاری مربوط به همین علم و دانش خودتان، که من ازش سر در نمی آورم، توی یک دانشگاهی همین دور و برها. نمی دانم چه طور بود که من هم آن طرف ها آفتابی شده بودم. به من باشد می گویم که آمدنت را، بودنت را همان نزدیکی ها حس کرده بودم. این را هم از روی ضربان قلبم می گویم وگرنه دلیل دیگری برایش ندارم.  رفته بودم توی یک اتاقی که آینه داشت و کیف لوازم آرایش قرمزم - همین کیف قرمز کوچکی که الان دارم- را گذاشته بودم جلوی آینه و همین جور که قلبم بی دلیل - از نظر من ِ آن وقت- و با دلیل - از نظر خودش- می کوبید به سینه ام و دست هایم می لزرید سعی می کردم که خودم را کمی از آن حالت کمرنگ بی حال در بیاورم. با مداد سیاه یک خط نازک کشیدم پشت پلک هایم و گونه هایم را با رژگونه صورتی رنگ کردم. دست بردم و رژ لب صورتی را از توی کیف قرمز کشیدم بیرون که در اتاق به شدت پشت سرم باز شد. هنوز لب هایم رنگ گچ بود که تو آمدی توی اتاق. نمی دانم از کجا پیدایم کرده بودی. یک نفر دیگر که گمانم دوستت بود هم همراهت وارد اتاق شد. همه این ها را از توی آینه دیدم در حالی که رژلب صورتی را توی دست چپم که حالا از عرق خیس بود می فشردم. تازه داشتم دلیل ضربان شدید قلبم را می فهمیدم که قلبم شروع کرد مشت هایش را محکمتر بکوبد. چند ثانیه طول کشید تا وسط آن همه سر و صدای قلبم فکرم را جمع و جور کنم و برگردم طرف تو. وقتی برگشتم تو تا وسط های اتاق رسیده بودی. دوست لاغراندام عینکی ات هم همین طور همراهت می آمد و داشت مدام توی گوشت می خواند که وقت ندارید و باید هرچه زودتر بروید. ازش بدم آمد. حس کردم تو هم در آن لحظه ازش بدت می آید حتی. من داشتم آرام خودم را می کشاندم به وسط اتاق، آن جا که تو ایستاده بودی. چند قدم بیشتر نمانده بود که برسم درست رو به رویت، که موفق شدی رفیقت را دست به سر کنی. آن جا که بهش گفتی که برود و تو هم خیلی زود می روی و بهش ملحق می شوی هم از خوشحالی بال در آوردم که او می رود و هم یواشکی توی دلم گریه کردم که تو هم زود می روی. وقتی پسرک استخوانی می رفت سمت در تو هم برگشتی و مثل من رفتنش را تماشا کردی تا وقتی که در چوبی اتاق با صدای تقی پشت سرش بسته شد. آن وقت دوباره برگشتی به طرف من و آینه. در چند قدمی ات من بودم و پشت سرم هم با فاصله آینه سرتاسری اتاق بود که نیمه بالایی دیوار رو به رو را پوشانده بود و زیرش سرتاسر برآمدگی طاقچه مانندی بود. کیف قرمز کوچک من روی همان طاقچه جا مانده بود.  حس کردم اول از بالای سر من نگاهی گذرا توی آینه انداختی و بعد گذاشتی نگاهت از آن بالا سر بخورد و صاف بیفتد توی چشمهای من. همین شد که یک قطره اشک از ته چشم هایم جوشید و روی سطحشان شناور شد و برق انداخت توی چشمهایم و نگاهت را خیس کرد. بعد نگاه خیست را از توی چشم هایم کشیدی بیرون و بردی مثل یک بوسه طولانی گذاشتی روی لب هایم. شاید چون تا آن لحظه یک کلمه هم حرف نزده بودم و تو منتظر بودی. نگاهت که نشست روی لب هایم تازه یادم افتاد به رژ لب صورتی که هنوز توی مشت چپم بود و حالا دیگر خیس خیس شده بودم. معذب شدم و لب های بی رنگم را بی اختیار روی هم فشار دادم . شاید نمی خواستم تو لب هایم را این همه بی رنگ ببینی و می خواستم با این کار کمی خون بدوانم تویشان. آماده بودم که اگر فقط یک لحظه رویت را برگردانی رژلب صورتی را چند بار محکم بکشم روی لب هایم. اما تو تمام مدت با چشم های درشتت زل زده بودی به من و خیال برگشتن هم نداشتی. لب هایم را که به هم می فشردم، انگار که نگاهت درد گرفته باشد، برش داشتی و دوباره گذاشتی توی چشم هایم. بعد هم شروع کردی به حرف زدن. من هم همین طور. حرف های الکی زدیم. از آب و هوا و درس و کار و زندگی گفتیم. خنده های الکی تحویل هم دادیم. مسخره بازی در آوردیم. مثل همیشه. ولی با هم حتی دست هم ندادیم. همدیگر را حتی در آغوش هم نگرفتیم. بعد هم وقتمان مثل برق و باد تمام شد. تو باید می رفتی دنبال دوست زردنبویت. قرار شد که تا این طرف ها هستی باز هم همدیگر را ببینیم. تو رفتی. من هم رژ لب صورتی را انداختم توی کیف قرمز کوچکم و ساعت ها توی آینه دنبال رد نگاهت توی صورتم گشتم.

***
بعدترش را خوب یادم نیست. هر چه بود درگیری بود و بی قراری. مثلا یکیش این بود که کیف قرمز کوچکم را گم کرده بودم. سر آخر هم توی یکی از اتاق های کنفرانس روی میز سخنران جلسه پیدایش کرده بودم و وسط آدم هایی که یک خروار علم را گذاشته بودند توی چمدانشان و چمدانشان را به کول کشیده بودند و آمده بودند تا این سر دنیا رفته بودم بالای سکو و وسط حرف های بیش از اندازه مهم سخنران طی عملیات عجیب و غریبی کیف قرمز کوچکم را برداشته بودم و رفته بودم.

***
بعدترش هم از زور دلتنگی طاقت نیاوردم و شروع کردم به گرفتن شماره ات. که جواب نمی دادی و من دوباره می گرفتم. شاید صد بار. شاید دویست بار. نمی دانم. بار آخر ولی صدایت که می لرزید، از شدت بغضی که مثل یک توپ کوچک شیشه ای توی گلویت گیر کرده بود، پیچید توی گوشم: "من الان توی تاکسی ام. هنوز نرسیده ام. " بعد هم با بغضی که حالا دیگر توی گلویت شکسته بود و تکه های تیزش گوشم را خراش می داد انگار، گفتی :"ببین! من نمی خواهم که ...". و من دیگر چیزی نشنیدم. مطلقا هیچ.

***
این جور بود که من لعنتی هیچ وقت نفهمیدم تو ی لعنتی با آن بغض شکسته لعنتی ات چه چیزی را نمی خواستی. 


پ.ن.1. برداشت آزاد است! ه

No comments:

Post a Comment