Thursday, January 5, 2012

The Newborn Phoenix

نشستم توی آمفی تئاتر. ردیف بیست و چندم از جلوی کلاس، ستون وسط، صندلی دوم از چپ. کنارم استفانی نشست ولی اسمم را نتوانست تلفظ کند. نمی دانم چرا دلم به "گلی" راضی نمی شود. آن وقت مجبور می شوم به چیزی در حد و اندازه های "گُرنُش" رضایت بدهم. بگذریم. امروز نشستم وسط چهارصد و چهل و چند تا دانشجویی که میانگین سنی شان به زحمت به بیست می رسید. احساس پیری کردم؟ فکر کردم برای من دیر است؟ افسوس خوردم که چرا زودتر به این نقطه نرسیدم؟ نه. نه که بخواهم خودم را توجیه کنم یا کم نیاورم. نه! واقعن این طور بود. به جایش شروع کردم با آن ها جوان شدن. حس می کردم پوستم یک جور نامحسوسی کش می آید و چروک های ظریفش یکی یکی باز می شوند. حس می کردم این برق چشم های من بیست و هشت ساله است که کلاس درس سال اول لیسانس را تمام و کمال روشن کرده است. حس می کردم استاد تپل خوش اخلاق درس از جلوی کلاس برایم وی نشان می دهد که یعنی "بله! درست اومدی!". برای اولین بار توی دوران تحصیل تمام نشدنی ام نشستم سر کلاسی که دلم نمی خواست تمام شود، که برای شنیدن مطالبش ولع داشتم، که فکر نمی کردم دارم وقتم را تلف می کنم. برای اولین بار توی زندگی بیست و هشت ساله ام قرار نبود مهندس شوم یا هر چیز دیگری که بقیه خوششان بیاید و بهم افتخار کنند و برایم دست بزنند و هورا بکشند. این بار هیچ کس پشتم نبود، تنهای تنها آمده بودم اما خوشحال، اما خوشبخت


شاید باید این همه سال می گذشت. شاید نباید هیجده ساله که بودم سر این کلاس می نشستم. که اگر می نشستم ممکن بود این حس بی نظیر را هیچ وقت تجربه نمی کردم. حس شروع دوباره، درست مثل به دنیا آمدن دوباره. این بار اما به دنیای خودم آمده ام. ده سال را می گذارم به حساب زمانی که لازم داشتم تا خودم را تعریف کنم، از اولِ اول. که دور بریزم منی را که خانواده ام از روی یک سری شواهد برای خودشان تعریف کرده بودند. منی که "باهوش" تعریف شده بود چون در دو سالگی کتاب های شعرش را مثل بلبل ازحفظ می خواند، در پنج سالگی خودش می توانست کتاب بخواند، و در شش سالگی پایتخت همه کشورهای دنیا را بلد بود. منی که "باهوش " تعریف شده بود چون توی دبستان معدلش بیست بود -به جز کلاس چهارم که معلم ورزش بهش داده بود هفده و معدلش را خراب کرده بود- و کلاس سوم و چهارم و پنجم توی مسابقات علمی مقام آورده بود و یک بار منطقه هم رفته بود و چون فرق ابر کلاله ای و پشته ای را یادش رفته بود برنده نشده بود.  منی که "باهوش" تعریف شده بود چون توی راهنمایی و دبیرستان هم همیشه شاگرد اول بود. منی که انگار فقط "باهوش" تعریف شده بود و ظاهرن کسی اعتقادی به تعریفش نداشت. همین شد که مجبور شد موسیقی را رها کند که به درسش لطمه نرسد. همین شد که مجبور شد در دبیرستان رشته ریاضی را انتخاب کند چون معلوم نبود که اگر دنبال علاقه آن وفتش می رفت و تجربی می خواند همان سال اول داروسازی قبول می شد یا نه. منی که باز "باهوش" تعریف شده بود چون رتبه کنکورش شد چهارصد و هفت ولی آن قدر لیاقت نداشت که خودش تنها رشته ای را که بین آن همه رشته خشک و سرد کمی می توانست برای ادامه اش انگیزه داشته باشد انتخاب کند. مهندسی پزشکی جدید بود و آینده نداشت و او باید کامپیوتر می خواند که بازار کار داشته باشد. از این جا به بعد اما بنای گلنوش باهوش بی اعتماد به نفسی که ساخته بودند -ساخته بودیم همه مان دست به دست هم- شروع کرد به ترک خوردن و نشست کردن و فروریختن. تا همین امروز که دهان زمین باز شد و ته مانده اش را هم بلعید. نه یک سال که ده سال عقب افتاد، نه تنها خیلی زود سر کار پر در آمد نرفت که تا امروز یک قران هم از مهندسی کامپیوتر کذایی اش در نیاورده است. نمی دانم چه چیز مهم بود؟ آرامش من؟ خوشبختی من؟ یا این که باباجون بنشیند برای فامیل بگوید که "بله! نوه من خانم مهندس است!" و روی ه اش سه تا تشدید بگذارد. هر چه بود تمام شد و من هنوز کلمه ای از تصمیمم را به مامان و بابا نگفته ام و این تنها نکته دردآور ماجراست. یک "ای کاش" سبز پررنگ از وسط دلم سبز شده و رسیده تا خود آسمان.


استاد توی ایمیلش نوشته بود که کاش یک سال پیش فهمیده بودم که راهم این نیست و وقت او را تلف نمی کردم. اما بعدش گفته بود که باز هم دیر بهتر از هرگز است و برایم آرزوی موفقیت کرده بود. می خواستم در جوابش بنویسم "کجای کاری؟! من ده-پانزده سال است که می دانم." ولی ننوشتم. جواب نداشت. خداحافظی کرده بودیم.


زن جوان مسئول تحصیلات تکمیلی می گفت"مطمئنی نمیخوای تمومش کنی؟" نفس عمیقی کشیدم و گفتم "آره!" و به پهنای صورتم لبخند زدم. توی دلم برای هزارمین بار گفتم:"هیچ وقت این قدر مطمئن نبودم." تا این جای کار، از دید عموم، یک لگد محکم زدم زیر بختم. اما احساس خوشبختی می کنم. فکر می کنم مهم همین باشد.


شاید باید اول خاکستر می شدم تا دوباره زاده شوم. انگار که ققنوس.


پ.ن. گاهی وقت ها واقعن از مادر شدن می ترسم. بیشتر از باقی وقت ها.
پ.ن.2. اگر شما هم جزو همان عموم مذکور هستید حرفی بینمان باقی نمی ماند. پرونده اش را ببندید. من که بسته ام. 
پ.ن.3. هنوز هزارتا امضا مانده تا شروع دوباره اما می خواهم خوشحال باشم. و امیدوار.



6 comments:

  1. vaghean tabrik behet migam,
    adam har chi senesh mire balatar jorat risk o khatar kardan barash sakht tar mishe,
    ahsant be shahamatet ke delet barat olaviate aval e o na harf o nazare mardom,
    mesle hamishe lezat mibaram az khondane neveshtehat,
    arezoo mikonam ke rahi ke entekhab kardi in bar hamon bashe ke vahgean mikhay o dost dary :*

    ReplyDelete
  2. گریه م گرقت، گریه خوب... نمیدونم چرا ولی انگار که از دوست داشتن، از دلتنگی، از بودن زندگی تو نوشته ت... دووووویتت دارم خواهر ، خیلـــــــی... همیشه خودت باشی و خودت موفق باشی :************

    ReplyDelete
  3. به راه بادیه رفتن به از نشستن باطل، که گر مراد نیابم به قدر وسع بکوشم
    خوشحالم، خیلی خوشحالم، جزو معدود دفعاتی بود که دوس داشتم چند بار این پستت و بخونم
    موفق باشی دوستم >:D<

    ReplyDelete
  4. Khiely khoshhalam ke razi hasty az tasmimet, sen ham mohem nist, ina faghat addad hastan, mohem zaman e haal e, ageh alan razi hasty az tasmimet, hatta mohem nist ke dar ayandeh che hessy nesbat behesh dary. :)

    shad bashy Golnoosh jan :)

    Babak

    ReplyDelete
  5. مادر شدن بی نظیر ترین حسیه که یه زن می تونه تجربه اش کنه.اینو کسی می گه که خودش سالها مقاومت داشت در برابرش...و حالا خوشحاله که اون بخش درونی غالب شد بر اون بیرونیه...

    ReplyDelete
  6. Ba Babak movafegham, sen aslan mohem nist, vaghti ke ghadre chizio bedooni oonkaro be behtarin nahv anjam midi...
    Man ham alan az baghieye adamaayi ke kare man ro anjam midan sennam bishtare, vali raaziam, kheyli..

    ALAN, IN MAKAAN, IN ADAMAA, mohemman, too hal zendegi kon, khoshhalito az dast nade...

    Tabrik... Bedoon ke hameye ma hemayatet mikonim...

    PS: Natars az narahatie mamano baba, man ghablan kesio didam ke tasmimi mese to gerefte, va HICHI ham nashode, abadan HICHI!

    ReplyDelete