Wednesday, December 21, 2011

Don't look a gift horse in the mouth! Please!

برای بچه ها که کادو می خرم به همان روزشان فکر نمی کنم. که چقدر برایش ذوق می کنند یا برایش بالا و پایین می پرند. به ده سال بعدشان فکر می کنم. به بیست سال بعد. یا حتا بیشتر. به آن وقت که دیگر خیلی وقت است وقت بازی کردنشان گذشته است. به آن وقت فکر می کنم که وسط بدو بدو های زندگی می خواهند با گرمی یک خاطره دور پشت سرمای رخنه کرده توی عمق جانشان را به خاک برسانند. آن وقت که می نشینند روی زمین، زانوها را جمع می کنند توی شکمشان، سرشان را تکیه می دهند به دیوار، چشمهایشان را می بندند و پیچیده توی یک آه گرم و غلیظ می گویند یادش به خیر. دلم می خواهد آن وقت پشت چشم های بسته شان عکس هدیه ای باشد که من ده سال قبل، بیست سال قبل بهشان داده ام و عکس من که ده سال، بیست سال جوان تر بوده ام یا اصلن بوده ام. مثل آن کرم شبتاب قرمزی که مامان و بابا دو ساله که بودم برایم گرفته بودند و سوارش می شدم و دور خانه شهرآرا که آن روزها فرش نداشت شبتاب سواری می کردم. مثل آن بلوز قرمزی که رویش عکس دلقک داشت و عمه روز تولد دو سالگی ام بهم هدیه داد و سر آخر روی بخاری تفرش دلقکش سوخت. مثل آن عروسک پارچه ای کوچکی که سه ساله که بودم عمو مجید برایم آورده بود و به من می خندید و من اسمش را گذاشته بودم نیکی*. مثل آن ماشین پلاستیکی زرد و قرمزی که سه-چهار ساله که بودم یک روز باباجون بی مناسبت وسط هال خانه شان داد به من. مثل آن تل قرمزی که سیب های قرمز و سفید رویش را می شد ازش جدا کرد و خاله نسرین چهار-پنج ساله که بودم یک روز توی اتاق گوشه ای خانه مامان جون از توی کیفش در آورد و گفت مال تو. مثل آن کفش های آبی کوچک، چتر رنگین کمانی، جامدادی آهنربایی صورتی و بارانی آبی. و مثل خیلی چیزهای دیگر. 


تولد یک سالگی دخترک بود. سر آخر وسط آن همه اسباب بازی رنگ به رنگ چشممان افتاد به اسب چوبی. از این ها که می نشینند رویش و تاب می خورند به جلو و عقب، آرام. ساده بود و محکم. گفتیم خودش است. از همان هاست که خاطره اش یادش به خیر می شود. خریدیمش برای دخترک. هر دویمان ذوق زده بودیم. انگار یک ساله شده بودیم و کسی برایمان اسب چوبی هدیه آورده بود. اسب پیش کشی مان دندان نداشت اما مهربان بود. چه می دانستیم این روزها دندان اسب پیش کشی را که می شمرند هیچ، از خانه بیرونش هم می کنند. جعبه کادوپیچ از در خانه تو نمی رفت. پسرک چشمش که به کادو افتاد دوید طرف دخترک و بهش گفت می دونستی، هیلی لاکی هستی که کادوی اینقدی داری. پدر و مادرش ولی به وضوح خوشحال نشدند. کادوها را که باز می کردند اسب چوبی ما فقط کاغذ کادویش پاره شد. انگار عکس روی جعبه آب سرد پاشید روی سر پدر و مادرش. جعبه را بردند توی اتاق بی که اسب چوبی را از تویش در بیاورند حتا.  انگار دخترک آدم نباشد. انگار که پدر و مادرش باید دوست داشته باشند که خوب نداشتند. ع پرسید نمی خواهند ببینند دخترک دوستش دارد یا نه. اسب چوبی را با بی میلی از جعبه در آوردند. مقواهای روی سر و کله اش را کندند و دخترک را نشاندند رویش. دخترک که روی اسب نشست و شروع کرد رویش آرام تکان خوردن دنیا هم همان جا ایستاد به نگاه کردن. انگار هزار تا کرم ابریشم زیر پوستم یک باره از پیله آزاد شده باشند و شروع کرده باشند به پرواز. دخترک با پیراهن دامن پفی نقره ای اش نشسته بود روی اسب چوبی و دست های کوچکش را محکم گرفته بود به دستگیره های چسبیده به سر قرمز اسب. کسی از پشت آهسته هلش می داد. دخترک با اسب چوبی اش آرام آرام جلو و عقب می رفت. گرم و شیرین بود اندازه یک کلوچه عسلی تازه از تنور در آمده که رویش خاک قند پاشیده اند. از چشم هایش شراره کنجکاوی بیرون می پرید. خنده محو روی صورتش مثل چراغ نئون یک شیرینی فروشی خاموش و روشن می شد. دلم می خواست یک دستی از توی سقف می آمد همه میز و صندلی ها و کاغذ رنگی ها و بشقاب ها و آدم ها را توی یک چشم به هم زدن جمع می کرد می ریخت توی یک کیسه خیلی بزرگ. آن وقت من می ماندم و پروانه های نوپای زیر پوستم و اتاق خالی و دخترکی که روی اسب چوبی اش تا آخر دنیا تاب می خورد.


گیفت ریسیتش را گرفته بودیم ولی از عمد نبرده بودیم. می دانستیم عوضش می کنند. نمی خواستیم. واقعن می خواستیم برایش بماند. شب که آن نگاه های سنگین روی اسب بیچاره را دیدم گفتم گیفت ریسیتش هست خواستند بگویند بیاوریم ببرند پس بدهند. گفتند نه! اوکی است! تا دو روز اوکی بوده انگار. امروز گفته اند گیفت ریسیت را ببریم. اسب چوبی بی اسب چوبی. و تا وقتی کسی هست که فکر می کند بچه است! نمی فهمد! یادش می رود! خاطره هم بی خاطره. 


پ.ن. *شاید از همین جاست که از آن شب توی ماشین توی سرم افتاده اسم دخترِ شاید هرگز نداشته ام را بگذارم نیکی. ع  ولی می گوید باید ببینیم نیکی این جا اسم جلفی نباشد. 

1 comment: