Wednesday, October 17, 2012

نیکی! نیکی! نیکیِ مامان!

از وقتی که دست نیکی را گرفتم و با خودم آوردم توی خواب هایم، دور تا دور خواب هایم را انگار با ریسه های چشمک زن رنگی چراغانی کرده اند. 

این جمله را توی خواب ظهرم هزار بار تکرار کرده بودم. انگار می دانستم که خوابم و با این همه دلخوش بودم به دنیای کوچکی که با دخترکم برای خودم ساخته بودم. دنیایی به کوچکی کاسه سرم و با چراغانی های رنگی دور تا دورش. سر آخر هم با صدای خودم که همچنان این جمله را تکرار می کرد بیدار شده بودم. توی بیداری هم چند باری تکرارش کرده بودم و به دلم نشسته بود. راست بود آخر. چند وقتی می شود که چشم هایم را که می بندم که بخوابم و قبل از له شدن زیر آوار فکر و خیال ها زیر لب نیکی ام را صدا می کنم: نیکی! نیکی! نیکیِ مامان! بعد لبخند سبک و نرمی می زنم و توی سرم, توی همان دنیای کوچک چراغانی ام، صورت بی شکل چاق و سفیدش را  که شبیه هیچ کس و هیچ چیز نیست به سینه ام فشار می دهم. و می خوابم. هنوز بیدار نشده اما دلم برایش تنگ می شود. همین می شود که دوباره دلم خواب می خواهد. و اگر بشود، و خیلی وقت ها یک کاری می کنم که بشود، دوباره می خوابم. حالا نه که همه اش توی خواب هایم صدای خنده هایش، صدای نفس هایش پیچیده باشد ها. نه. ولی همین صدا کردنش هم برای دلخوشی ام کافی ست انگار. و دلخوشی چیز خوبی است. 

دیوانه خوبی شده ام. دوست دارم دیوانگی تازه ام را. می نویسمشان که یادم بماند. شاید یک روزی نیکی از توی آن دنیای کوچک چراغانی بیرون آمد. شاید یک روزی دنیای بی در و پیکر بیداری هایم هم چراغانی شد. رنگی. چشمک زن. آن وقت شاید با نیکی نشستیم زیر نور رنگی چشمک زن و این ها را با هم خواندیم. شاید او یک دل سیر به دیوانه بازی های مادرش خندید و من توی صدای خنده اش حل شدم. کسی چه می داند.

No comments:

Post a Comment