Thursday, April 4, 2013

در دهر هر آن که نیم نانی دارد ...

داشت می گفت اگر زنگ نزدند چه ...  داشتم می گفتم که می زنند ... که زدند. گوشم را چسباندم به گوشی که دم گوشش بود. صدای زن نرم نرم توی گوشمان می چکید و اتاق روشن تر می شد. کسی پرده ها را کنار زده بود، به خاكستري ابرها دهن كجي كرده بود و پشت پنجره برايمان عكس آفتاب را كشيده بود. خوشحال بودم؟ بودم انگار. خودم را کنار کشیدم و نگاهش کردم. نیازی به گوش کردن نبود. حرف های زن را می شد از روی صورت او واو به واو شنید. با هر کلمه زن خش ها و خراش های نگرانی ذره ذره از روی پوستش محو می شدند. صورتش که صاف شد نوبت گوشه چشم هایش بود که چین بیفتد و بعد گوشه های لبش که خود به خود بالا بروند. سر آخر بلند شد و گوشی به گوش راه افتاد دور خانه. می دانی؟ بهتر از این نمی شد. همانی بود که می خواست؛ که می خواستیم. خواستم از روی تخت بلند شوم، بالا و پایین بپرمِ، یواشکی جیغ بزنم، بخندم ... اما نشد. چسبیده بودم به تخت انگار. در عین ناباوری بغضکی هم کرده بودم حتا. مسخره بود. ته دلم را زیر و رو کردم. دریغ از سر سوزنی احساس - بد یا خوب- که سر بغضم بهش وصل باشد لااقل. از خودم ترسیدم. انگار سر امتحان باشم و جواب را - که خوشحالی بود - یادم رفته باشد. يخ كردم. انگار تنها چیزی که یادم بود، که بلد بودم گریه بود؛ گریه معلق بی معنی. گوشی را که قطع کرد همه وجودش می خندید. . دلم برای خنده هایش ضعف رفت. بغضم را ته گلویم قایم کردم و از حفظ خندیدم. شاید هم از روی خنده او تقلب  کردم. نمی دانم. نتیجه ولی چنگی به دل نمی زد. خنده هایم کج و کوله و زشت بود. انگار که فلج باشم یا سکته ای چیزی کرده باشم . تقصیر را انداختم گردن درس و امتحان های لعنتی که تا اطلاع ثانوی روزگارم را سیاه کرده. قبول کرد. حواسش به جای خوشحالی کردن خودش رفت پی سر حال آوردن من. ازخودم بیشتر دلزده شدم

رفتیم استارباکس تا با نوشیدنی مجانی تولدم خبر خوب امروز را جشن بگیریم. باران گرفته بود. موکای سرد را که با هم خوردیم و توي چشم هاي هم كه زل زديم و با هم که تيك تيك لرزيديم فکر کردم بهترم. . گفتم برود به کارش برسد و من هم همان جا درس بخوانم مثلن. پایش را که بیرون گذاشت بغض معلقم شکست. شروع کردم به نوشتن خودم، با خودکار بیک آبی، پشت جزوه تکامل و همزمان گلوله گلوله اشک ریختم. خوبی ش این است که این جا کسی کاری به کار آدم ندارد. می دانم شب امتحان که بشود و چشمم که به نوشته های پشت جزوه بیفتد چه حسرت می خورم که قدر بودنش را ندانستم و خوشی ش را بهش زهر کردم.  ده روز دیگر می رود و من می مانم و امتحان های لعنتی ام وخانه ای که احتمالن تا برگشتنش توی اشک غرق خواهد شد. 

توی راه برگشت سرم را که بالا می گرفتم تا عطر صورتی شکوفه ها را بغل کنم باران توی چشمم می چکید. اشک هایم یادم رفت. به جايش با صدای گنجشک ها و سینه سرخ ها يادم آمد که آن بیست روز را توی این برهوت آدمیزاد تنها نخواهم بود. فقط کافی است که پنجره اتاق را باز بگذارم. دلم کمی به زندگی گرم شد. لبخند زدم.


 از خانه دوستانم عکس گرفتم. فقط کاش خودشان و آوازشان را هم می شد توی عکس جا داد. و باز هم كاش كه آسمان آبي بود.



پ.ن. گفت اگر يك روزي دیگر فقیر نبودیم نکند این روزهایمان یادمان برود، نکند حساب و کتاب يك چيزهايي از دستمان در برود، نکند توقعمان از زندگی بالا برود. گفتم خیالش تخت. نمی رود که نمی رود که نمی رود.

No comments:

Post a Comment