Tuesday, April 23, 2013

فربه

روز نهم

نشسته بودم روي تخت داشتم مقاله مي خواندم كه سنگيني نگاهش را روي صورتم حس كردم. برگشتم ديدم سرش را خم كرده و با چشم هاي هميشه پر از سوالش زل زده به من. نگاهش كردم. تيشرت راه راهت كه به تنش زار مي زد توي تنش حسابي كج و كوله شده بود. يقه لباس چرخيده بود و دكمه ها باز مانده بود. دست و پايش لا به لاي سفيدي چركمرد لباس گم شده بود. گردنش هم همان جور خم مانده بود. بهش لبخند زدم. بلندش كردم. بوسه كوچكي از لپش گرفتم. نشاندمش روي پايم و شروع كردم به مرتب كردن لباس توي تنش. آستين هايش را بالا زدم كه دست هايش پيدا شود. يقه اش را صاف كردم و دكمه ها را بستم. پايين لباس را هم تا زدم تا كف پاي نرمش بيرون بيفتد. ترگل و ورگل كه شد گرفتمش بالا جلوي صورتم كه ديدم دارد با چشم هاي گرد و سياهش مي گويد: "ببينم بابا اصن گفته كه از فربه براش عكس بفرستي؟ گفته اصن؟ نگفته، نه؟" بغض كرده بود. دلم كباب شد. صورتم را توي نرمي شكمش كه بوي تو را مي داد فرو كردم و گفتم:"معلومه كه گفته." بعد هم نشاندمش و عكسش را گرفتم.

No comments:

Post a Comment