Sunday, May 12, 2013

تو مي دمي و آفتاب مي شود *

تو دلم يه راز كوچولو كاشتم. چند روز بيشتر نيست اما خيلي دوسش دارم. يادش كه ميفتم دلم ميخواد به زمين و زمون الكي لبخند بزنم. فقط بايد حواسم خيلي بهش باشه. نبايد بذارم آفتاب مهتاب ببينه. نبايد زيادي بهش آب بدم. آخه اين جوري ممكنه بزرگ بشه. ممكنه اون قدر بزرگ بشه كه در و ديوار دلم رو بشكنه و بياد بيرون. رازي هم كه از تو دل آدم بيفته بيرون كه ديگه راز نيست. مي گنده و گندش دنيا رو برمي داره. راز بايد كوچولو باشه. اون قدر كوچولو كه درست و حسابي تو دل آدم جا بشه. يه جوري كه جز خود آدم هيچ كسِ هيچ كس نتونه ببيندش.

*فروغ

No comments:

Post a Comment