Friday, September 9, 2011


 "می گویند فراموشی دفاع طبیعی بدن است در برابر رنج."

توی دلم می گویم راست می گویند خوب. حق دارند که این را می گویند خوب. دستم می رود که گوشه بالا سمت راست صفحه صد و پنجاه کتاب همنوایی شبانه ارکستر چوب ها را یک تای کوچک بزند. کلمه های توی صفحه ولی راه می افتند این طرف و آن طرف و هی بزرگ و کوچک می شوند و انگار برکه ای چیزی جلوی رویشان باشد یکی یکی شروع می کنند به پریدن و دست و پا زدن توی آب. کتاب را می بندم و صدای اعتراض کلمه ها را می شنوم که به زور از آب بیرون کشیده شده اند و حالا هم توی یک جای تاریک روی هم افتاده اند لابد. گوشم که به صدای اعتراضشان عادت می کند تازه می فهمم که همه درخت های توی خیابان پارکر هم توی همان برکه هستند و دارند شاخه هایشان را تکان می دهند و تنه هایشان را می لرزانند و شنا می کنند لابد و کف خیابان هم بالا آمده و موج برداشته است. خوب می دانم قضیه این برکه،این اشکی که هست اما نمی چکد، از کجا آب می خورد. آن جمله را که خوانده ام یادم افتاده است به خودم که انگار یک روز نشسته باشم سر صبر آدم های زندگی ام را از توی چمدان سنگینم در آورده باشم. یکی یکی. گرد و خاکشان را تکانده باشم. گرفته باشمشان جلوی صورتم و خوب نگاهشان کرده باشم، انگار که برای آخرین بار. بعد فکر کرده باشم که چون این آدم ها خیلی عزیزند خوب است که حالا که این همه دور شده ام ازشان ، به جای این که همین طور توی چمدان باشند و دم دست باشند و توی چشم باشند برشان دارم ببرم توی اتاقک های قفل دار مغزم قایمشان کنم. آن وقت یادم به این نبوده که آدم خیلی وقت ها چیزهای خیلی مهمش را همین طوری گم می کند برای همیشه، از بس که یادش می رود کلید صندوق اشیای قیمتی اش کجاست، اگر یادش نرفته باشد که خود صندوق را کجا گذاشته است. بعد آدم ها را یکی یکی گذاشته باشمشان توی جعبه های رنگی. هر کس را توی جعبه ای با رنگ خودش. ش را توی جعبه بنفش با گل های ریز سفید. ر را توی یک جعبه مات نارنجی .پ را توی یک جعبه تمام مشکی براق. و همین طور نون و کاف و نون و غ و ر و میم و ت و ف و ژ و ع و .... اصلن یک جورهایی همه حروف الفبا با تکرار و بی تکرار. بعد جعبه ها را گذاشته باشم توی یک سبد حصیری خیلی بزرگ و راه افتاده باشم توی راهروهای پیچ واپیچ و تو در توی مغزم و هی رفته باشم و هی رفته باشم. بعد رسیده باشم مثلن به یک گوشه تاریک و دورافتاده. دست کرده باشم و از توی سبد حصیری آویزان به شانه چپم یکی از بسته ها را درآورده باشم و از توی جیب توبره مانند جلوی پیراهنم یک دسته کلید خیلی بزرگ. بعد یکی از هزاران کلید را چرخانده باشم توی قفل در اتاقکی که توی تاریکی آن گوشه دالان اصلن به چشم نمی آید. بعد خم شده باشم و  جعبه را آرام گذاشته باشم یک گوشه اتاقک و همین طور که جعبه آرام آرام توی غلظت ظلمات اتاقک حل می شده در را بسته باشم و قفل کرده باشم. بعد هم نفس عمیق صدادار کشیده باشم و چشم هایم را بسته باشم و چند قدم عقب عقب رفته باشم و چندتا راهرو را رد کرده باشم و بعد که خوب دور شدم چشم هایم را باز کرده باشم و پیچیده باشم توی اولین راهروی مقابلم و باز رفته باشم و رفته باشم و کنجی دیگر و اتاقکی دیگر و جعبه ای دیگر و آدمی دیگر و آهی دیگر. 


گمانم همین طور همه آدم های زندگی ام را، آدم هایی که ازشان دور شده ام یا ازم دور شده اند به هر طریقی، به دست خودم گم کرده ام توی دالان های تاریک مغزم. حتی ح  را هم همین طوری گم کردم. حالا وقتی می خواهم به یکیشان فکر کنم مثل دیوانه ها راه می افتم توی راهروهای تاریک و پیدایشان نمی کنم به هیچ عنوان و بعد که می بینم هیچ خاطره ای، تصویری، صدایی ازشان ندارم این بار مثل دیوانه ها با تمام نیرو فرار می کنم ازشان. کمتر باهاشان تماس می گیرم، جواب تماس هایشان را نمی دهم، وانمود می کنم خبرهای مربوط بهشان برایم مهم نیست، ... .  فرار می کنم چون می دانم که دیگر نمی توانم مثل قبل داشته باشمشان کنار خودم. فرار می کنم که نبودنشان باورم بشود کم کم.انگار که توی زندگی من نبوده اند هیچ وقت. این که خودم به دست خودم آدم های دور را گم کرده ام یعنی همان خواسته یا ناخواسته فراموششان کرده ام. فراموششان کرده ام که از نبودنشان و نبودنم کنارشان رنج نکشم. حالا ولی نمی دانم کدام یکی کمتر دست آدم را می گذارد توی دست جنون: رنج این که بدانی کنارشان نیستی ولی هستند و بوده اند و بوده اید کنار هم یک روزگاری یا رنج آن وقت که دنبال خودشان و خاطراتشان می گردی و نیستند که نیستند و انگار هیچ وقت هم نبوده اند. 


پ.ن. این که آدم حتی مامان و بابا و مادربزرگ و پدربزرگ را هم مثل بقیه بردارد بگذارد توی یک اتاقک تاریک مغزش و درش را ببندد و بعد یک روز بنشیند به یکی شان فکر کند مثلن و هیچی یادش نیاید خیلی خجالت آور است لابد. اما من می خواهم بگویم بیشتر از این که خجالت آور باشد دردآور است. دردآور هم که لابد می دانید یعنی چه.

2 comments:

  1. خيلي تشبيهات قشنگي به كار بردي
    مخصوصا اون قسمت كه داري تو خم و پيچ هاي مغزت راه ميري آدم واقعا تو رو تو مغزت تصور ميكنه!
    اما گلنوش خيلي ها كه اين جا كنار هم هستن از هم دورن، يعني من خودم به شخصه با خيلي از شماها كه رفتين بيشتر در ارتباطم تا اونايي كه هنوز موندن
    حتي اگه تقديرمون اين نبود كه هر تابستون دوستامون و بدرقه كنيم بازم بعد از يه مدتي هر كي ميرفت دنبال زندگي خودش،‌ مثل خيلي از دوستاي صميمي كه كه الان ازدواج كردن و ماه هاست كه ازشون خبر نداريم
    با همه ي اين ها من به اين جمله ي ماندلا ايمان دارم كه ميگه:
    که دوستى واقعى به رشد خود ادامه خواهد داد حتى در دورترين فاصله‌ها :)

    ReplyDelete
  2. Man hich tarsi nadaram ke tooyeki az oon otaaghakaaye tarike maghzet gom besham... Chon age man toro doost dashte basham be onvaane doostam, vaghti goosheto tiz koni mishnavi ke hamishe sedaaye man miaad ke peydam koni... Age man sedaat nakonam, yani khodam khastam ke gom besham... Divaarash pichdarpich hastan, vali cheshmaato bebando goosh bede, boro be samte ye sedaa, vaghti cheshmaato baz kardi surprise mishi...
    Ba booye ye atr miri soraaghe yeki, ba shenidane nooghe ye otoboos yeki digaro peydaa mikoni... In baaznavaazi mekanisme baraxe faramooshie... Man ino bishtar az faramooshie mahz doost daram...

    ReplyDelete