Monday, September 26, 2011

سایه پیر بود. دستش توی دست عصا بود. با احتیاط از پله های سن بالا می آمد. بغض چنگ انداخت بیخ گلویم. گفتم نمی خواهم بمیرد. بلند گفتم. همه داشتند دست می زدند. کسی نشنید. نمی خواستم بمیرد. از پیری بدم می آید. پیر بود. داشت می گفت هنر را هم اگر بخواهی بکنی اش توی چشم کسی به درد لای جرز می خورد. صدایش خوب بود. صدایش خالص بود. خودش هم. نمی خواستم بمیرد. سرش پایین بود. انگشتان دست راستش حاشیه ترمه روی میز را در مسیر کوتاهی می رفت و برمی گشت. داشت می گفت هنر هم باید زبانی باشد که آدم ها بتوانند با آن با هم حرف بزنند وگرنه پشیزی نمی ارزد. صدایش صاف بود. نه صدایش دورگه بود: یگ رگه زندگی، یک رگه خلوص. سرش پایین بود. انگشتانش می رفت و برمی گشت. می گفت گریه کردن هنر نیست. من اما داشتم گریه می کردم. هنر نمی کردم. فقط نمی خواستم بمیرد. رفت و برگشت انگشتانش روی حاشیه ترمه تکرار می شد. نگاهم گره خورده بود به این تکرارها. گره کور. تکرارها طناب شدند و من و نگاه گره کور خورده ام را پرتاب کردند ته یک چاه تاریک نمناک. از این تکرارهای تمام نشدنی می ترسم. این تکرارها صدای مردن می دهند. این تکرارهای تمام نشدنی لعنتی بوی مردن می دهند. بعضی آدم ها نباید بمیرند. از پیری بدم می آید. 

مادر جون مرد. پیر نبود اما مرد. شاید هم پیر نبود، پیر شد، بعد مرد. من از پیری بدم می آید. از مردن هم. مادرجون مرد. مردنش هم از همین تکرارها شروع شد. نمی خواستم بمیرد. می نشست پای پشتی زیر طاقچه، که نمی دانم چرا بهش می گفتند بخاری، و گوشه پایین چادر نمازش را هی تا می زد. تای ریز. تاها تکرار می شد. تکرار می شد و تمام نمی شد. من گم می شدم توی تکرار تمام نشدنی تاهای گوشه پایین چادر مادرجون. غربتی بود برای خودش. من بلدش نبودم. مثل یک هزارتوی  پیچ پیچ بود. تاریک بود. نور نداشت. مثل پیچ های مغزش که می گفتند دارد تاریک می شود و نمی شود کاری کرد. توی همان پیچ اول گم می شدم. نمی خواستم بمیرد. تازه آن وقت نمی دانستم این تکرارها کم کم شبیه مردن می شوند. اما باز نمی خواستم بمیرد. تاها تکرار می شد. عمو می نشست کنارش و به خنده می پرسید که می شناسدش یا نه. مادرجون تا می زد. تای ریز. سرش پایین بود. می گفت عباس. یا محمد. اما عمو علی بود. عباس نبود. محمد هم نبود. تاها تکرار می شد. انگار می دانست اشتباه می کند. شاید برای همین هم بود که تا می زد. تای ریز. بدون وقفه. من هنوز بین تای نهصد و چهل و شش و نهصد و چهل و هفت گیر کرده بودم. چشم هایم خیره به دستان پیرش مانده بود که خستگی ناپذیر بود و تا می زد. عمو من را که آن رو به رو نشسته بودم روی کاناپه و چشم هایم گره کور خورده بود به دست مادر جون و تای هزار و دویست و یکم، نشانش می داد و به خنده می پرسید که آیا این دخترک را می شناسد. مبهوت نگاهش می کردم. لبخندی نداشتم. چانه ام را هم به زور سر جایش نگه داشته بودم. چفت و بست نداشت و می لرزید. همین جور تا می زد. سرش را بلند می کرد. نگاهش از من رد می شد و می چسبید به دیوار پشت سرم. تا می زد و می خندید و می گفت این ژینا است. یا زهره است. یا سهیلا است. من اما این ها نبودم. مهم هم نبود. من که می شناختمش. من فقط نمی خواستم بمیرد. بلند می شد نماز بخواند. چادر را می اندخت همان جا پای پشتی. وضو نگرفته سجاده را پهن می کرد. چادر هم سرش نمی کرد. چادر پای پشتی آرام می گرفت. من ولی هنوز سرگردان تکرار تاهای گوشه چادر نمازش بودم. من همان جا گم شده بودم و کسی نبود که پیدایم کند. مادرجون من را نمی شناخت. مادرجون بدون چادر نماز می خواند. مادرجون وقتی نماز نمی خواند فقط گوشه چادرش را تا می زد. تاهای ریز. بدون وفقه. تاها تکرار می شد. تکرارها شکل مردن بودند. نمی خواستم بمیرد. 

من از پیری بدم می آید. بعضی آدم ها نباید پیر شوند که بعد بمیرند. مادرجون نباید می مرد. من از تکرارهای تمام نشدنی لعنتی که یک روزی شکل مردن، اصلن خود مردن، می شوند می ترسم. بعضی آدم ها اصلن نباید بمیرند. من از مردن بدم می آید. سایه نباید بمیرد.




4 comments:

  1. گریه کردم گلی! :( یاد پدربزرگ افتادم. پدربزرگ با ابهت یه خونواده که همه هم دوسش داشتن هم حرفش همیشه واسه همه حرف بود! پدر بزرگی که ۶ ماه آخر عمرش من روز و شب مراقبش بودم. نگرانش بودم. پدربزرگی که یه ماه آخر زندگیش هیچکدوممون رو نمیشناخت. پدربزرگی که وقتی رفت با هیچکی خداحافظی نکرد. خدا می دونه که چقد تنها بود اون روزای آخر...

    ReplyDelete
  2. آن که مست آمد و دستی به دل ما زد و رفت
    در این خانه ندانم به چه سودا زد و رفت
    خواست تنهایی ما را به رخ ما بکشد
    تنه‌ای بر در این خانهٔ تنها زد و رفت


    ه‍.الف سایه

    ReplyDelete
  3. Tekraar hamishe bad nist, gahi ma tekrarhaayi mikonim ke booye zendegi mide... 3 maah shod ke man delam be hamin tekraar khosh bood... Be tekraare nafas keshidane pedar bozorgam, ke ta oon moghe nemidoonestam ke cheghadr mohtaje nafas keshidanesham, va cheghadr in kaare tekraari gahi mitoone sakht bashe, vaghti ke riyeh pore cherk bashe, vaghti rahe tanaffosi varam karde bashe, vaghti ke hamechi nakhad oonjoori ke adam mikhad pish bere...

    Takraar booye mordan nemide Golnoosh, in mayim ke behesh rang mizanim... Shode cheshmaato bemalooni va doost dashte bashei ke hamon masiro ro ke rafti vase maleshe cheshmaat bazam beri? Hat ta 2-3 daghighe? Gahi keyf mide, gaahi chareyi nist...

    PS: Man motevajjeh nashodam madarbozorget key raftan, vali pedar bozorge man alan 1 hafte ham nist ke rafte... Hesseto dark mikonam... Hesse ye badkonak ke be zoor daresho gereftan ke khali nashe, vaghti ham ke yekm majal peyda mikone basedaaye maskhareyi khodesho khali mikone...

    ReplyDelete