Wednesday, September 14, 2011

همه جا دارد پر از رنگ می شود. انگار یکی ایستاده بیرون چهاردیواری زندگی من و همین جور که من تکیه داده ام به یکی از چهارتا دیوار و حوصله ام سر رفته است دارد از پنجره نیم متر در نیم متر دیوار رو به رو -که تنها پنجره چهاردیواری هم هست و چند وقتی است بازش گذاشته ام تا هوای خفه چهاردیواری کمی عوض شود و نفسم برگردد- هی توپ های رنگی نرم کوچک و بزرگ می اندازد تو. گمانم خودم باشد. وگرنه به جز خودم چه کسی می داند که من حوصله ام این همه سر رفته و دلم بازی می خواهد. تازه چه کسی می داند که من توپ های چه رنگی را برای بازی بیشتر دوست دارم. توپ های اولی را گرفتم توی دست هایم و چتد تای بعدی را هم انداختم توی دامن لباسم و یکی ش را هم گرفتم لای دندان هایم حتی. ولی بقیه اش دارد می افتد گوشه و کنار چهار دیواری روی زمین. آن هم البته خوب است. همین که آدم ببیند دور و برش پر از توپ های رنگی است که هر وقت اراده کند می تواند برشان دارد و بازی کند و زندگی کند خیلی خوب است به نظرم.


اول این که دال بزرگ پنج سال و هشت ماهه و خواهرش دال کوچک نه ماهه آمده اند شده اند همسایه مان. یعنی من برای این که بهشان برسم حالا فقط کافی است از ساختمانمان که بیرون می آیم دوازده پله بروم بالا و محوطه حیاط مانند را رد کنم و دوباره ده پله بروم بالا و به خیابان که رسیدم سراشیبی تند خیابان دلتا را بیست-سی قدم بروم پایین و بعد بروم آن طرف خیابان و بروم توی خیابان برنت وود درایو و توی ورودی اولین ساختمان سمت چپ خیابان شماره 249 را بگیرم و با آسانسور بروم طبقه دوازدهم. همین. روی هم بیشتر از دو دقیقه و بیست-سی ثانیه نمی شود. از وقتی همسایه شده ایم چند باری رفته ام خانه شان و دال کوچک را نگه داشته ام و با دال بزرگ بازی کرده ام. چند باری هم دال بزرگ آمده است خانه مان. یک بار با علی بردیمش و از همین درخت های توی خیابان دلتا  بک عالم تمشک چیدیم. آن قدر که باهاش چهار تا شیشه بزرگ مربای تمشک خانگی درست کردیم. اما چیزی که آن روز را به یک روز ملس تبدیل کرد نه مربای تمشک که صدای دال بزرگ بود که از چند قدم پایین تر داد می زد: "خاله گننوش من بازم پیدا کردم." بعد هم می دوید می آمد و شش- هفت تا تمشک کمی له شده را از توی دست کوچولوی تمشکی اش می ریخت توی سطل پلاستیکی  و می گفت "نگا بُکن، نگا بکن هیلی زیاد شد!" به خیلی می گوید هیلی. من هم دیگر هیلی وقت ها به خیلی می گویم هیلی. نمی توانم بگویم چه قدر آن روز زمین و زمان قاه قاه می خندید الکی و چه قدر آن روز من می دانستم که زنده ام و دلم هم می خواست که همین طور زنده بمانم هی. یک بار دیگر هم باز با علی بردیمش پارک نزدیک خانه و از ذوق کردنش برای بازی کردن و از در و دیوار بالا رفتن ذوق کردیم. می خواهم بگویم هیلی ذوق کردیم. نمی دانم اما چه باید بگویم وقتی پدر و مادرش هی حرف از زحمت و مزاحمت و این ها می زنند. نمی دانم چه طور باید حالی شان کنم که من فقط همین ساعت ها را دارم زندگی می کنم فقط. همین ساعت ها را که آن ها دال بزرگ یا کوچکشان را سپرده اند به من و فکر می کنند من به زحمت افتاده ام. خوب این از دو تا توپ رنگی بی نهایت خوشرنگ که گرفته ام توی دو تا دستم. اما خوب چون مجبورم از دست هایم استفاده های دیگری هم بکنم گاهی می گذارمشان روی زمین کنارم. و همین می شود که مثلن پنج روز می گذرد و من حتی یک بار هم دو دقیقه و بیست-سی ثانیه راه را طی نکرده ام و هیچ ندیده امشان. 


دیگر این که کتی هارت مسئول دفتر مهدکودک دانشگاه روز جمعه تماس گرفت و گفت که یکی از گروه هایشان به نام مورنینگ ساید خوشحال می شود که من به عنوان داوطلب باهاشان همکاری کنم. دوشنبه برای پر کردن فرم "عدم سوء پیشینه" رفتم ذفترش. این جا برای هر کاری که یک جوری با بچه ها در ارتباط باشد سابقه آدم را بررسی می کنند. فرم را که پر کردم کتی گفت که با معرف هایم تماس می گیرد. من فقط اسم پدر دال های بزرگ و کوچک را به عنوان معرف داده بودم. فکر کرده بودم که تنها کسی است که می تواند توی زمینه مرتبط با کاری که می خواهم بکنم نظر بدهد. بعد که فهمیدم باید دو تا معرف داشته باشم بی معطلی یاد ی افتادم. یعنی این طور است که ی شاید بیشتر از هر کس دیگری توی دنیا می داند که من چه قدر این کار را می خواهم و بیشتر از هر کس دیگری توی دنیا هم تا حالا برای رسیدن به آرزویم کمکم کرده است. نام او را هم به معرف هایم اضافه کردم. حالا هم منتظرم تا کتی باهاشان تماس بگیرد و بپرسد که به نظرشان من به درد این کار می خورم یا نه. این هم یک توپ خیلی بزرگ نرم قرمز که یک کمی هم شکل قلب است حتی. این یکی را گذاشته ام توی دامنم و چشم هم ازش برنمی دارم.


باز این که این ترم برای اولین بار باید بروم سر کلاس. هفته ای سه تا کلاس پنجاه دقیقه ای دارم. توی هر کلاس هشت تا دانشجوی عمومن ترم اولی مهندسی هستند که باید تا آخر ترم به صورت گروهی یک پروژه مرتبط با مهندسی و تکنولوژی را تعریف کنند و بعد هم انجام دهند. موقعیت خنده داری است می دانم. اما این که من با این همه استعداد و علاقه به این موضوعات قرار است چه گلی به سرشان بزنم را واقعن نمی دانم. اما هر چه که هست خوبی اش این است توی اولین جلسه ای که رفتم سر کلاس، تمام وحشتم از ایستادن جلوی کلاس و حرف زدن دود شد رفت هوا و دودش هم جز یکی دو تا تک سرفه و کمی سوزش چشم که خیلی زود برطرف شد اثر دیگری نداشت. حالا این سر کلاس رفتن هم با آن همه ترسی که ازش داشتم شده دو-سه تا توپ بزرگ کمی سفت و با یک رنگ عجیب که اولش ترسانده بودم، آن قدر که نزدیک بود جاخالی بدهم. اما حالا که کمی باهاشان بازی کرده ام از سفتی شان و از رنگ عجیب و غریب شان بفهمی نفهمی خوشم آمده است و بازی کردن باهاشان دارد تبدیل می شود به یکی از سرگرمی های مورد علاقه ام.


و بالاخره این که دارم به شیراز فارسی یاد می دهم. شیراز یک آقای مسن حدودن شصت ساله است. اصلیتش تانزانیایی است و آن طور که می گفت اجدادش از همان قبیله "شیرازی" آفریقا بوده اند که یک جورهایی اصل و نسبشان برمی گردد به همین شیراز خودمان. گمانم توب کتابخانه دانشگاه کار می کند. چند باری توی اتوبوس دانشگاه دیده بودمش. بیشتر وقت ها ردیف جلو می نشیند و همیشه هم سر صحبت را با بغلدستی هایش باز می کند و کاغذ شعرهای پرینت شده اش را می دهد که بخوانند. شعرهای ساده ای درباره محیط زیست و زمین سبز و این جور چیزها. یک بار توی  اتوبوس من بغلدستی اش شدم و او پرسید که ایرانی هستم یا نه. اول حوصله اش را نداشتم و می خواستم از سرم بازش کنم. اما هر چه گذشت بیشتر بهش علاقه مند شدم. گفت که قرار است توی کلاس های زبان فارسی که توی دانشکده زبان دانشگاه برگزار می شود شرکت کند. گفت که دوست دارد فارسی یاد بگیرد و یک روزی برود شیراز. قرار شد کلاس هایشان که شروع شد تماس بگیرد تا من کمکش کنم. حالا دیروز بعد از دو جلسه که از کلاسشان گذشته بود دیدمش. کتاب درسی اش را بهم نشان داد. تا حالا الفبا را یاد گرفته بودند و چند تا کلمه با هر کدام از حروف. می گفت استادشان خیلی سریع پیش می رود و او از کلاس جا می ماند. یک بار همه حروف را با هم دوره کردیم. خواندن و نوشتنشان را. حروف خ و قاف را به هیچ عنوان نمی توانست تلفظ کند. خنده دار بود. چند جا اظهار شرمندگی کردم از این که زبانمان این همه سخت است. بهش یاد دادم بنویسد: نام من شیراز است. دست خطش خنده دار بود. حس خیلی خوبی بود اما. هیلی خوب. هه! یادم رفت بهش بگویم که می تواند مثل دال بزرگ به خ بگوید ه و خودش را راحت کند. خوب این هم یک توپ شبیه کره جغرافیا که گذاشته ام کنار دستم و یادم که می افتد می چرخانمش و کیف می کنم.


حالا اگر کسی به صورت اتفاقی از پروژه ام پرسیده باشد باید بهش بگویم که آن هم یک توپ سربی سنگین بود که یک روز یک عده آدم دسته جمعی، با این که می دیدند که پنجره چهاردیواری ام را  محکم بسته ام، باز لطف کردند و شوتش کردند به طرف پنجره ام. شیشه که خرد شد و خرده هایش هنوز هم می رود توی دست و پایم که بماند، توپ سربی هم  خورد توی سرم و همین است که همه اش گیجم و گیج می زنم. حالا من هم فعلن با همه قدرتم یک شوت زده ام زیرش و فرستاده امش توی هوا. هرچند که می دانم چند تا چرخ که آن بالا بزند برمی گردد و هر قدر هم که سعی کنم که جاخالی بدهم باز برمی گردد و صاف می خورد توی صورتم و دردش می پیچد توی تمام تنم، اما باز هم می خواهم تا وقتی که برنگشته خوب با توپ های دیگرم زندگی کنم.

5 comments:

  1. خواهر میدونستی جدای از چیزایی که مینیویسی، فوق العاده مینویسی؟

    ReplyDelete
  2. گلنوش جان واقعن قلم زیبایی داری و استعداد بینظیری در نویسندگی! هیچوقت جدی به نویسنده شدن فکر کردی؟:)

    ReplyDelete
  3. Nazaret rajebe toop haye ghadimi chie? Gahi nemikhaay bahashoon bazi koni? Yadet bashe har toopi ke az panjere barat too mindazan, az nazare oonayi ke too endakhtan kheyli mohemme, shayad vase to nabashe...

    ReplyDelete