Monday, December 12, 2011

Got Up on the Wrong Side of the Bed

 با چشم های پف کرده و موهای ژولیده و لب های آویزان نشسته ام کف آشپزخانه. روی فرش کناره قهوه ایِ راه راهِ درازِ زشتِ بی قواره ای که قرار است گناه کف پوش های کهنه یک زمانی آبیِ حالا چرکمردِ از نظر من نفرت انگیزِ آشپزخانه را لاپوشانی کند. "کوری عصاکش کور دگر شود" لابد یعنی همین. خودم را وقتی که این فرش را می خریدم به ده دلار هیچ درک نمی کنم. لیوان شیر و کیسه نان و ته مانده کره توی کاغذ آلومینیومی و ظرف عسل را چیده ام دور تا دورم. تلخم. دلم شیرینی می خواهد. یکی از عکس هایی که چسبانده ام روی دیوار آشپزخانه کنده شده و  افتاده زیر دست و پا، درست کنار ظرف عسل و پشت لیوان شیر من. من و مامان و بابا و خواهرک و دو تا از خاله ها با بچه هایشان توی عکس بالای سر مامان جون و بابا جون دور سفره هفت سین سال هشتاد و هشت ایستاده ایم. همه مان داریم به دوربین لبخندهای گیرا می زنیم که بعدها فکر کنیم که آه! آن روزها چه خوشبخت بودیم. بودیم حالا؟ نمی دانم. ولی گمانم آن وقت هم فکر می کردیم نیستیم. همیشه قرار است بعدها بفهمیم که قبل ها خوشبخت بوده ایم و خودمان خبر نداشته ایم. نیم نگاهی به عکس می اندازم، بدون این که مثل هر بار توی چهره تک تک آدم های عکس دقیق شوم و بنشانمشان توی سرم و باهاشان حرف بزنم. با نوک انگشت شست و اشاره گوشه عکس را می گیرم و پشت و رویش می کنم. آن قدر از همین روزهای نزدیک حسرت توی دلم دارم که نحواهم و نتوانم هم که حسرت خنده های از ته دل یا از سر دل آن روزها را بخورم. لعنتی به ما که می رسد وا می رسد همیشه. اداره مهاجرت نوبت ما که شده یادش افتاده که شاید بد نباشد قانون هایش را یک جوری عوض کند که حال ما گرفته شود. خبر این تغییر را هم درست گذاشته روز تولد ع بهمان ابلاغ کرده که حسابی با دممان گردو بشکنیم. راستی گردو هم با کره و عسل خوب می شود. حیف که حوصله ندارم از جایم تکان بخورم. کاش برای عملی کردن تصمیم انتحاری-انفجاری ام به این اقامت لعنتی نیاز نداشتم. نیاز؟! هه. کارمان را ببین که به کجا رسیده. حوصله غر زدن هم ندارم. دلم فقط خودم را می خواهد و خانه را و خواب را. و البته ع را، که خوب است، خیلی. خمیرهای نان را در می آورم و گلوله می کنم. روی گلوله خمیری کره می گذارم و عسل می ریزم و محصول را با حرص می گذارم توی دهانم. بعد با یک قلپ بزرگ شیر می فرستمش پایین. دیشب سر میز شام پسرک خمیرهای نان را یواشکی در می آورد و می خورد. پدرش ولی فهمید و دعوایش کرد. پسرک گفت چیزی نمی شود. پدرش گفت فردا که دل درد گرفت یادش می آورد که چرا. من یادم نمی آید هیچ وقت از دست خمیر نان دل درد گرفته باشم. گمانم حسرت ها شاید بتوانند دل آدم را درد بیاورند، که می آورند هم، ولی خمیر نان نه. پدر و مادرها ولی این را باورشان نمی شود هیچ وقت. ما هم که پدر و مادر شویم لابد به نظرمان خمیر نان از حسرت خطرناک تر می آید. خمیر نان که تمام می شود لقمه های کره و عسل بعدی را با نان بدون خمیر می گیرم. تند تند. با هر لقمه که فرو می دهم بلند برای قلب دیوانه ام تکرار می کنم که "یک چیزی می شود دیگر". ساعت هفت و ده دقیقه است. هیچ حوصله مهمانی را ندارم. لابد باید الان با یک پیراهن زیبا و کفش پاشنه بلند و رژ لب پررنگ و خنده زورکی آن جا باشم و جیغ بکشم و برقصم. کاش می شد نرویم. می دانم خنده زورکی ام مثل چند بار اخیر توی ذوق می زند. آن وقت هی آدم ها می آیند می پرسند، یا نمی آیند بپرسند توی دلشان می گویند فقط، که پس چرا امشب این شکلی هستم. و چرا توی خودمم. و چرا سرسنگینم. و چرا تحویلشان نمی گیرم. و چرا مثل همیشه دندان های توی دهانم را نمی شود شمرد. بعد من هی بیهوده به مغزم فشار می آورم و یادم نمی آید که آخرین بار کی بود که من این شکلی که این ها می گویند بودم. و توی دلم می گویم که یادم باشد یک بار این را ازشان بپرسم. نان تمام می شود. بلند که می شوم سرم گیج می رود. باقی خوردنی ها را از روی زمین جمع می کنم و سر جایشان می گذارم. چراغ را خاموش می کنم. دستم را می گیرم به دیوار و سلانه سلانه خودم را به اتاق می رسانم و می اندازم روی تخت. عکس خوشبختی های قدیم ولی پشت و رو کف زمین جا می ماند.


این بار هم از خمیر نان دل درد نمی گیرم.


پ.ن. ترجیح می دهم تنهایی ام را بزرگ قاب کنم بزنم به دیوار و روزی هزار ساعت بهش خیره نگاه کنم تا این که پشت سرم دور هم برایم دل بسوزانید. بی چشم و رو شده ام. می دانم. با تشکر از یادآوریتان.



1 comment:

  1. Man ke del nemisoozoonam, znedegi be hamoon jayi mibaradet ke bayad beri... Gahi tarse soghoot ro faghat vaghti dari az darre part mishi mifahmi va shayad oon moghe dige nakhay soghoot koni, va "ein" hast ke negahet dare... Albate ino nashnide begir va behesh tekie nakon, vali midoonam ke hichvaght vaghan mazeye tanhayi ro nakhahi cheshid...

    Shaer mige:"Man be bonbast naresidam, rahamo kaj kardam, ba to moshkeli nadaram, ba khodam laj kardam, donbale rahe fararam, az to na az inja, midooni fayede nadare, basse dige roya". To delet mikhad injooro khodeto tasavvor koni, khob bokon!

    ReplyDelete