Friday, December 16, 2011

It's tuned, I'm not.

ظهر دلگیر آخر پاییز و دوستی که مسافر بود. باران ریز می بارید و سرمای سوزنی تا استخوان ها می رسید. صدای کشیده شدن چرخ چمدان روی آسفالت می آمد. صدای "مواظب خودت خیلی باش" و "دلم برات تنگ میشه" هم. نفسم سرد بود. باز دلم آدم ها را نمی خواست. آخر فقط یک نفر مسافر بود. باز رفته بودم ایستاده بودم وسطِ وسط دنیا. خودخواه شده بودم. بچه که بودیم "خودخواه" فحشمان بود. اخم می کردیم به طرف -که نمی دانم چه کار کرده بود- و زل می زدیم توی چشم هایش و بلند و محکم می گفتیم "خیلی خودخواهی". بعد هم رویمان را برمی گرداندیم و می رفتیم ته حیاط پای دیوار کز می کردیم یا با دو نفر دیگر بلند بلند می خندیدیم. حالا من هر روز، بدون این که کسی بهم گوشزد کند، فحش می شوم. همیشه هم می دانم که چه کار کرده ام: خودخواه شده ام. آن روز هم شده بودم. می خواستم فقط خودم باشم. نگاهم سرگردان بود بین چمن های خیس و چکمه های گِلی و چمدان های سنگین و چرخ های ماشین. انگار که قهر کرده باشد مانده بود همان جا و بالاتر نمی رفت. چمدان بزرگ سیاه رفت توی صندوق عقب. سنتور ناکوک را از روی صندلی عقب بلند کردند خواباندند کنار چمدان سیاه. سنتور را می خواستیم بدهیم کوک کنند. بیچاره به جای ابوعطا صدای قورباغه می داد. حالا لابد می خواست توی آن تنگی و تاریکی زیر آواز هم بزند. دلم کباب چمدان سیاه شد. چمدان آبی را با احترام نشاندند عقب ماشین.  راه افتادیم. 


ماشین بوی خورش کرفس با پلوی زعفرانی می داد، و بوی لباس نو و شکلات، و بوی شهر باران زده خاکستری، و بوی محبت ورم کرده. از عقب صدای حرف زدن آرام می آمد. دلم نمی خواست بشنوم. پرده گوش هایم را کشیدم. همه جا ساکت شد. دلم چای دارچین خواست با کیک سیب. فکر کردم باید دنبال چیزی بگردم که نمی دانستم چیست. دست کردم توی جیب کاپشنم و صدای کلیدهایم را در آوردم. شال گردنم را باز کردم و دوباره بستم. بیهوده به جلو خم شدم و کفش هایم را نگاه کردم. حباب های سکوت توی فضا را صحبت از وقت دندانپزشک و فواید نخ دندان و مضرات خرید رفتن های پی در پی و همچنین تعارف های معمولِ "باید پولشو بگیری" و "به خدا اگه بگیرم" یکی یکی ترکاند. ابرها گوش تا گوش نشسته بودند توی آسمان و پچ پچ می کردند. هواپیمایی نبود. اگر هم بود وسط خاکستری ابرها بود و به چشم ما نمی آمد. چمدان ها را جلوی در پروازهای بین المللی پیاده کردیم. مسافر را هم. سنتور توی صندوق عقب تنگ و تاریک تنها شد، من توی شهر بی در و پیکر. گفتم یادش نرود چراغ جی-تاکش را روشن بگذارد که من دلم نترکد. گفتم ایمیل بزند، خبر بدهد، زود برگردد. دلم خواست همان لحظه یک بسته "تیم بیت" بخرم بروم در خانه اش و او چای دم کرده باشد و بنشینیم به حرف زدن. آن وقت ولی حرفی نداشتم. بغلش کردم. بغلم کرد. نگاهم بالاخره بالا آمد تا روی صورتش. نگاهش کردم. گریه نکردم. روی سنگی ام بالا آمده بود. رفت. خودم را زدم به آن راه. این را خوب یاد گرفته ام. 


تا دانشگاه ماشین فقط بوی عشق می داد. بوی خودمان، من و ع. خوشبخت بودیم. رفتم توی کافه دانشگاهشان برگه هایش را برایش تصحیح کنم. گفته بودم باید به یک دردی بخورم دیگر. بیست تا برگه آورده بودم. یک قسمت سوال آ و تمام سوال بی و سی سهم من بود. بوی قهوه را زندگی کردم. بازی شروع شد. اول برگه ها را زیر و رو کردم که یک نفر خوش خط پیدا کنم. نبود. بعد گشتم که لا به لایشان ایرانی پیدا کنم نبود. بازی نافرجامی بود. باید از همان برگه رویی شروع می کردم. چهار تا برگه. نوشیدنی کارامل سوخته با شیر، بدون کیک، هم زمان با سیمای زنی در میان جمع، صفحه هشت تا دوازده. سه تا برگه دیگر. و حالا نوبت سنتور ناخوش بود که آن جا زیر میز دفتر ع انتظارم را می کشید.


صدای پیانویش راهروی زرد رنگ را روشن تر کرده بود. می خواستم همان جا پشت در بنشینم، ساعت ها، و مسخ شوم. نمی دانم چه شد که در را باز کردم. من را که دید دیگر نزد. پشیمانی اش ماند برایم. سنتور را گذاشتم روی میز گفتم صدای قورباغه می دهد. نشست و با آچار کوک سیم های خسته را یکی یکی نوازش کرد. نت ها توی اتاق بالا و پایین می پریدند، کش و قوس می آمدند، زیر و رو می شدند. چهار سال از من کوچک تر بود و دست هایش هنر را معنا می کرد. دلم خواست چشم هایم را ببندم و باز کنم و جایمان عوض شده باشد. آن قدر که بتوانم سازها - هر سازی می خواهد باشد- را به رقص دربیاورم، همان طور که او. سنتور کوک شد. من نه. 


شب شده بود. برگشتیم. باران تند می آمد.



1 comment:

  1. منم می خواستم براش بنویسم. پیش دستی کردی دیگه الان انگیزه ندارم.

    ReplyDelete