Thursday, December 1, 2011

He has green fingers

 در را که باز می کردم که بروم دنبال پسرک داد زدم: "قول می دهم برگردم هنوز همان جایی." توی تخت بود هنوز و پهلو به پهلو می شد. در را که پشت سرم می بستم شنیدم که همان جور پتوپیچ و دست و رو نشسته داد می زند که هیچ هم این طور نیست و باید زود برود و کار دارد و عجله دارد. همان حرف های همیشگی. توی دلم یک دل سیر بهش خندیدم و قربان صدقه اش رفتم و سر آخر همان جا توی دلم گفتم که حالا می بینیم


پسرک را بعد از پنج روز می دیدم. مریض بودم و خانه نشین. همین چند روز کافی بود که دیگر یادش نیاید که با من دوست است یا نه. توپش را داده بود دست من. توی راه خیلی جدی یاد آوری کرد که تولد خواهرش بیست و یک دسامبر است و این که یادم نرود برایش از تویز آر آس کادو بخرم. خواهرش یکی دو روزی است که راه افتاده است. مادرشان گفت امروز و من دلم برق زد. باید زودتر بروم خانه شان و یک عالم با دخترک خوش خنده تازه راه افتاده بازی کنم. تا مدرسه برسیم پسرک هم خنده گم شده اش را پیدا کرده بود. توی مدرسه خواستم از معلمش بپرسم که اشکالی دارد که امروز توپش را با خودش آورده یا نه. بعد مغزم سفید شد و زبانم بند آمد. تته پته کردم. معلم یک جوری که انگار دلش برای بی زبانی ام سوخته باشد از آن بالا نگاهم کرد و گفت که اشکالی ندارد. و اضافه کرد که راستی کلمه ای که دنبالش می گردم "بودن" است. و پوزخندش را قورت داد. من ریز ریز شدم و توی دلم از خودم ابراز انزجار کردم. می دانی؟ فعل "بودن" را هم یادم رفته بود. از بس که نبوده ام لابد. توی راه برگشت یک ریز خودم را چپ چپ نگاه کردم و برایش دندان قروچه رفتم. و هزار بار تکرار کردم "ما نبودیم ... ما نبودیم ... ما نبودیم ..." نه که ما خواهیم نبود یا چیزهای بدتر حتا. و خاک توی سرم ریختم. 


به خانه که رسیدم خاک ها را همان جا پشت در تکاندم. در را که باز کردم اول از همه کفش هایش را دیدم که روی پادری چرت می زدند. پس هنوز خانه بود. از توی اتاق صدا می آمد. داشت فیلم می دید. همان جا روی تخت و لا به لای ملحفه های قهوه ای و پتوی چهارخانه. از جایش تکان نخورده بود. من که گفته بودم. فیلمش که تمام شد خودش را زد روی دور تند. پنج دقیقه نشده لباس پوشیده و ریش تراشیده کنار در بود. گفت عجله دارد. این جور عجله هایش سهم من می شود. دو زانو نشست روی زمین و بند کفش هایش را بست. بلند که شد  دستهایم را حلقه کردم دور گردنش. بینی ام را فرو کردم توی یقه لباسش، چشم هایم را بستم و نفس کشیدم. هممم! خوشبو بود. همان جا جاخوش کردم. دلم نمی آمد برود. دلم می خواست نگاهش از توی چشمهایش لیز بخورد بیفتد روی موهایم و از آن جا شره کند روی پشتم؛ بعد دست هایش را بیاورد بکشد روی کمرم که رد نگاهش را پاک کند و پاک نشود. این پا و آن پا کرد. گفت "راستی یادت باشد گلدان های روی میز کنار پنجره را آب بدهی. من یادم رفت. دیشب باید آبشان می دادم. تشنه اند." فهمیدم از آن موقع داشته همین جور نگاهش را می چرخانده دور خانه تا این که نگاهش از پنجره با پرده های کشیده رد می شود و آن پایین گیر می کند به برگ های گلدان های روی میز و همان جا می ماند. گلدان ها باهاش حرف می زنند. درددل می کنند. او هم به دادشان می رسد. با من ولی لام تا کام حرف نمی زنند. نمی دانم دوستم ندارند یا غریبی می کنند یا چه. به گلدان ها حسودی کردم. یک صدای بی معنی از گلویم بیرون افتاد و به زمین نرسیده شکست. سرم را با بی میلی بالا آوردم. دو طرف لب هایم را هم. گفتم باشد. می دانستم اما که آبشان نمی دهم. من آدم گل و گلدان نیستم اصلن. به قول این ها انگشت هایم سبز نیست. نمی دانم چه رنگی است. شاید نارنجی باشد یا فیروزه ای. شاید هم رنگ چشم های بابا. چشم هایم که رنگ چشم هایش نشد، دست هایم شاید باشد. توی گواهینامه قدیمی اش نوشته بود: "رنگ چشم: میشی". نمی فهمیدم چرا میشی. اما می دانستم که میشی یعنی رنگ چشم های بابا. حالا شاید رنگ انگشت های من هم. خداحافظی کردیم. هنوز پشت در را نیانداخته گلدان ها را یادم رفت. به جایش همان جا نشستم پشت در و زل زدم به انگشت هایم و دلم بابا را خواست. 


***
شب که آمد سلام کرده نکرده پرسید: "گلدان ها را آب دادی؟" انگشت های میشی ام را گرفتم جلوی صورتش و سرم را چند بار به چپ و راست تکان دادم.



4 comments:

  1. نظر ناکارشناسی بنده اینه که این نوشته ات از همه ی اونای دیگه زیباتره!
    حالا یعنی آوازت میشیه؟
    :)

    ReplyDelete
  2. E UPDATE shode postet! Link behesh ezaafe shode... :P ;)

    ReplyDelete
  3. کامنتت را توی خانه میچکا خواندم.قشنگ بود.خیلی قشنگ.تویش روزنه های نور داشت.تاریکی را روشن می کرد.

    ReplyDelete