Saturday, February 19, 2011

 باز دلشوره دارم. باز باید حواسم باشد که دستم را روی قلبم نگه دارم مبادا از جایش در برود. نه تنها صدایم، نه تنها دست هایم که تمام بدنم می لرزد. می حواهم حواسم را پرت کنم باز و نمی شود. آن روز هم این طور بودم. بیست و پنجم. از یکی دو روز قبل خراب بودم. همان روز بود که حس می کردم - و نوشتم هم- که راستی راستی دارم تمام می شوم و یک دوست نوشته بود که خوشش نیامده که من نوشته ام دارم تمام می شوم. چون لابد جای من بوده و می دانسته من چه حالی دارم و چه می کشم و باز فکر می کرده که من نباید تمام می شده ام. از این آدم ها که جای آدم نیستند و اصلا آدم را نمی شناسند و بعد از آدم اسطوره نمی دانم صبر و امید و از این چیزهای خوب خوب می سازند  و انتظار دارند که آدم توی نوشته هایش مدام از گل و بلبل و پنجره و دریا و بهشت حرف بزند که آن ها خوششان بیاید خوشم نمی آید. یعنی نمی فهممشان درست همان طور که آن ها من را نمی فهمند. عصبانی ام می کنند این آدم هایی که جای آدم نیستند که بفهمند آدم چه جوری ممکن است تمام شود و اصرار دارند که هیچ چیز تمام نمی شود. چه می گویم. داشتم می گفتم که آن روز که قرار بود تهران شلوغ شود حال عجیبی بودم. می دانستم که خواهرک می رود دانشگاه و حتی اگر خودش هم نخواهد برود توی شلوغی ها - که بعید می دانستم این طور باشد - خود به خود وسط میدان جنگ است. از فکر این که تا خواهرک برسد خانه و من خیالم راحت شود که سالم است چند بار ثانیه شمار لعنتی باید دور خودش بچرخد احساس می کردم می خواهم تمام وجودم را بالا بیاورم. حالم آن قدر خراب بود که زده بودم به صحرای بی خیالی و به هیچ چیز فکر نمی کردم حتی. فقط نمی دانم چرا از درون می لرزیدم، درست مثل همین حالا که انگار با هر ضربه قلبم تمام بدنم یک جور محسوسی تکان می خورد. می خواستیم تا خود صبح بیدار بمانیم آن شب - که این جا شب بود و نیمه شب بود و آن جا، توی شهر من ظهر بود و بعد از ظهر بود و قرار بود آدم ها بیایند توی خیابان و دست هایشان را مشت کنند و از ته گلویشان فریاد بزنند بغض خودشان را و بغض منی را که این جا این همه دورم و مثل مرده ها دستم از دنیا کوتاه؛ که دنیای من آن روز و هر روز آن جاست که مادرم و پدرم و خواهرکم و همه آن ها که جای مادرم و پدرم و خواهرکم هستند به سختی تویش نفس می کشند و دلشان می خواهد فریاد بزنند. لپتاپ روی تحت کنارمان روشن بود که خوابمان برد. هر چند که قرارمان به خواب نبود. هیچ خبری از خواهرک نداشتم. بیدار که شدم این جا صبح بود و آن جا شب شده بود و هر اتفاقی که می خواست بیفتد افتاده بود لابد. مثل دیوانه ها شده بودم. نمی دانستم اول توی اینترنت دنبال خبر بگردم یا اول زنگ بزنم خانه. دست هایم آشکارا می لرزید. بعد از یک نگاه سرسری به خبرهایی که هیچ چیز را نشان نمی داد زنگ زدم به خانه. بابا گوشی را برداشت. نای حرف زدن نداشتم. صدایم انگار که ته چاه باشم آهسته و بی حالت بود. نمی دانم بابا فهمید یا گذاشت به حساب کیفیت بد خط ها. فقط پرسیدم خواهرک خانه است و بابا گفت که آمده و خسته بوده و الان خوابیده. و بعد خیلی خلاضه تعریف کرد که ساعت سه گفته اند که باید دانشگاه را تخلیه کنند و خواهرک آمده است که بیاید خانه که درست جلوی در دانشگاه گلوله رنگی می خورد بهش و سر و صورتش نارنجی می شود و بعد  هم مجبور می شود تا ستارخان را با دوستش از وسط آدم ها و سگ های هار و سطل آشغال های آتش زده و شیشه های شکسته و بوی تند اشک آور پیاده بیاید و از آن جا تا خانه را ماشین بگیرد. بعد هم من دیگر تقریبا از حال رفتم و قرار شد خواهرک بیدار که شد زنگ بزند. پس خواهرک من خوب بود و سالم بود و حالا تازه چشمم می دید خبرهایی را که می گفتند که  برادرهایی هم بوده اند اما انگار که دیگر خوب و سالم نبودند. که برادرهایی هم بوده اند اما که دیگر نبودند. و باز هم دیدم که انگار حق داشتم که تمام شده باشم دیروز. و انگار آن دوست حق نداشت بگوید که من حق نداشته ام که تمام شده باشم. حالا امشب هم که آن جا صبح است و قرار است خواهرها و برادرهایم دوباره بروند توی خیابان همان طورم. ساعت هفت صبح آن جا زنگ می زنم به خواهرک که بگویم مبادا برود دانشگاه امروز. و قبلش عذاب وجدان می گیرم و فکر می کنم که همه آن ها که می روند توی خیابان هم عزیز کسانی هستند و باز هم می روند. اما هر چه فکرش را می کنم می بینم نمی توانم. یعنی فکر می کنم با این حال خرابم هیچ تضمینی نیست که خواهرک امروز برود توی خیابان و تا برگشتنش من یک جور واقعی تمام نشده باشم. شاید اگر خودم آن جا بودم اوضاع فرق می کرد. یعنی اگر همه با هم بودیم حتما با هم می رفتیم لابد. اما حالا که این همه دورم گمان نمی کنم قلبم بتواند تاب بیاورد که یازده هزار کیلومتر کش بیاید و پاره نشود. یک جورهایی خودخواهی ام به همه چیزهای دیگر غلبه می کند. خواهرک جواب نمی دهد. دوباره می گیرم و باز جواب نمی دهد. نیم ساعت بعد بابا زنگ می زند. صدایم می لرزد. می پرسم خواهرک رفت دانشگاه؟ بابا که می گوید "نه نگذاشتیم امروز برود" بغضم می ترکد. اول بی صدا یک جوری که بابا فکر می کند تلفن قطع شده است گریه می کنم. و بعد که می بینم بابا  دارد قطع می کند هق هقم بلند می شود. خودم هم نمی دانم چرا. بابا را نگران می کنم. مامان گوشی را می گیرد و با صدای آرامش آرامم می کند. آرام می شوم. کمی که سبک می شوم مامان می گوید که او هم می خواسته امروز برود. یک جوری انگار التماس می کنم که "نه! شما دیگر نه!". مامان هم انگار می ترسد که من واقعا تمام شوم می گوید که خیالم راحت باشد. می گوید که نمی رود. خیالم راحت می شود و وجدانم معذب. و نمی دانم هنوز که آیا من و امثال من این جا تمام شویم می ارزد به این که آنجا تعداد آدم ها از گرگ ها بیشتر شود یا نه.

پ.ن. خواهرک می گوید آن روز نگفته اند دانشگاه را تخلیه کنند، گفته اند که درها را می بندند و هر کس می خواهد برود بیرون برود. یک جوری هم می گوید که انگار من دارم زیادی شلوغش می کنم.  به هر حال خواستم اصلاح کرده باشم.

No comments:

Post a Comment