Thursday, February 3, 2011

 از پیمان می پرسم: چه قدر خوبی؟ می گوید واحد اندازه گیری ات چیست؟ من هم در جا یک واحد اندازه گیری برای خوب بودن اختراع می کنم: "لبخند بر ساعت". این واحد اندازه گیری برای من که جواب می دهد. آخر روزهایی که خوبم همین جور الکی لبخند می زنم به رمین و زمان و در و دیوار. پیشتر ها این طور بود که حتی وقتی خوب نبودم هم لبخندم سر جایش بود، اما حالا دیگر خیلی وقت است که این طور نیست. و این به معنی این نیست که من آدم غمگین تری شده ام، بلکه معنی اش این است که نقابم را روزی جایی گم کرده ام و از آن روز به بعد خوب که نباشم دو تا وزنه سنگین به دو سر لب هایم آویزان می شود و می کشدشان به سمت پایین و کاری هم از دست من بر نمی آید. خلاصه این واحد اندازه گیری این طوری است که مثلا اگر صفر لبخند بر ساعت خوب باشی یعنی خوب نیستی اصلا و اوضاعت حسابی خراب است . اگر هم 3600 لبخند بر ساعت خوب باشی، یعنی هر لحظه داری لبخند می زنی. و این یعنی انگار داری توی آسمان ها لای ابرها پیاده روی می کنی و سوت می زنی و همین طور که راه می روی دستت را می کشی روی ابرها و توی دلت -و بلند بلند حتی- می خندی به دنیا و آدم های توی دنیا که پایین پایت دارند برای چندرغاز بیشتر از این طرف و به آن طرف می دوند و نفس نفس می زنند.
بعضی روزها با این که خیلی دلم می خواهد خوب باشم اما متاسفانه اندازه خوب بودنم خیلی خیلی نزدیک می شود به صفر لبخند بر ساعت. یعنی ساعت ها همین جوری می آیند و می روند و دریغ از یک لبخند خشک و خالی که زده باشم. آخر چه کار کنم که لبخندم نمی آید وقتی می بینیم که او این طور گرفته است و غریبه است. هنوز هم لبخندم به لبخندش بسته است و -طبق تعریف- خوب بودنم به خوب بودنش. هنوز هم خوب نبودن هایش را، نخندیدن هایش را به خودم می گیرم، هر چند می دانم که بیشتر وقت ها به من مربوط نمی شود. هنوز هم دلم می خواهد به هر بهانه ای که شده بخندانمش و نمی شود و بدتر می شود و بدتر می شوم. چه کار کنم که لبخندم نمی آید، خوب نیستم آن وقت ها که می بینم داریم با سرعت نور دور می شویم از هم. آن وقت ها که عاشقی کردن یادمان می رود و به جایش تا دلت بخواهد بهانه می گیریم و توی سر و کله هم می زنیم. تا کی بشود که دوباره باز همدیگر را پیدا کنیم و یادمان بیاید چه مزه ای داشت عاشقی کردن، لبخند زدن، خوب بودن. این روزهای دوری در عین نزدیکی را اصلا دوست ندارم اما خوب دیگر مثل جوانی ها(!) توی این روزها زانوی غم بغل نمی گیرم. دیگر خیلی وقت است که آن دخترک عاشق پیشه آرمانگرا را بوسیده ام و گذاشته ام کنار. واقع گرا شده ام، واقع بین شده ام. دیگر یاد گرفته ام که این روزها - که من بهشان می گویم روزهای پوچ- هم توی تار و پود زندگی بافته شده اند و هستند و چاره ای نیست جز این که بگذرانیشان، فقط به این امید که می گذرند. می گذرانمشان اما خوب نه که غمگین باشم اما لبخندم هم نمی آید دیگر، چه کار کنم؟

امروز هفتاد-هشتاد لبخند بر ساعت خوبم، به طور میانگین البته. چنگی به دل نمی زند. هوم؟ 

پ.ن. 1
تلخنامه نمی نویسم. رنجنامه نمی نویسم. غمنامه نمی نویسم. زندگی نامه می نویسم.  الکی خوشحال نامه" هم بلد نیستم بنویسم".
پ.ن. 2
در این که "او"ی من برای من بهترین "او" ی دنیاست هیچ شکی نیست
پ.ن. 3
خواهرک پس تو کجایی؟؟  می خواهمت، زیاد.

No comments:

Post a Comment