Monday, February 14, 2011

دارم تمام می شوم انگار. دارم ته می کشم. کوچک شده ام. هر لحظه که می گذرد کوچک تر می شوم. با این همه نمی توانم از جایم تکان بخورم. سنگینم. سنگ شده ام انگار. انگار نه، واقعا سنگ شده ام. یک سنگ کوچک خاکستری نه چندان صیقلی نوک تیز شاید هم خطرناک. نه از آن سنگ ها که جان می دهند برای این که چهار تا دختر نوجوان پرتابشان کنند روی جزیره های گلی توی آب برکه و دلشان خنک شود از صدای تاپ بمش. نه از آن ها که پسربچه های ده-دوازده ساله پرتابشان کنند توی دریاچه و هر که دورتر انداخت برنده شود و باد بیندازد به غبغش. نه از آن سنگ ها که دختربچه هفت-هشت ساله ای دولا شود و از روی زمین برش دارد از بس که صاف است و تمیز است و رویش طرح های عجیب قشنگ دارد. نه! شاید از آن سنگ ها که زن بی دفاعی بردارد بگیرد توی دستش که اگر لازم شد پرتش کند سمت یک وحشی متجاوز. نمی دانم. نمی دانم. سنگ سخت است. سنگ بودن سخت تر. دور خودم می چرخم. نمی دانم از کجا آمده ام. یکی باید از بالای کوه پرتم کرده باشد پایین. حتما همین طور بوده است. دلم می خواست می دیدمش و می پرسیدم که چرا. من که جایم آن بالا آن همه خوب بود. مگر چه کرده بودم که بین آن همه سنگ ریز و درشت زورش به من رسیده بود و برم داشته بود و توی دستش چرخانده بود و دستش را برده بود بالای سرش و برده بود عقب و عقب و عقب تر و تمام زورش را جمع کرده بود توی همان دستش و توی دلش گفته بود یک ... دو ... سه و آن وقت پرتم کرده بود پایین. بعد هم لابد ایستاده بود تا شاهکارش را تماشا کند و ببیند من چه طور آن همه راه را روی خاک و سنگلاخ غلط می زنم و کوچک می شوم و تمام می شوم. دنیا دور سرم می چرخد. همه چیز را می بینم و هیچ چیز نمی بینم. دارم روی سراشیبی کوه، روی سنگ های دیگر قل  می خورم و پایین می آیم. آدم ها و صخره ها و سنگ ها با سرعت نور از کنارم می گذرند. یا من از کنارشان می گذرم. نمی دانم. گیجم. یکی انگار به شکمم لگد می زند. یکی پایش را می گذارد روی پایم. یکی گوشم را می گیرد و می پیچاند. یکی دستم را تا جا دارد می کشد. درد می پیچد توی تمام تنم. کوچک تر می شوم. چشمم سیاهی می رود. می افتم روی یک سنگ بزرگ. بدنم کوفته است. خسته ام. زخمی ام. آخ! درد دارم. سنگ بزرگ موذیانه می خندد و دستش را مشت می کند. می خواهد بزند. چشم هایم را می بندم. سرم گیج می رود. کوه وارونه می شود. آسمان به زمین می آید. روی هوا تاب می خورم انگار. بی تابم. بالا می روم. دلم آشوب است. جیغ می زنم. صدایم در نمی آید. کوه دوباره می چرخد. توی دلم خالی می شود. دوباره می افتم روی سنگ ها. آخ! تیزی یک صخره کوچک چشمم را زخمی میکند. اشکم سرخ می شود و راهش را می کشد تا روی تنم. یک خط منحنی فرمز روی تنم حک می شود. قشنگ می شوم. کوچک هم. چشمم می سوزد. نه دلم می سوزد. برای خودم؟ نه گمان نکنم. برای زن بی دفاع که دیگر به دردش نمی خورم؟ شاید. نمی دانم. دلم شور می زند. دهانم خشک خشک است. زبانم را می کشم روی لب هایم. شور است. تشنه ام. نفسم به شماره می افتد. کوچکتر شده ام. سنگریزه شده ام. اما سنگین ترم.  لَخت تر. سرعتم بیشتر می شود. نا ندارم. درد دارم. چیزی ازم نمانده است. دارم تمام می شوم. می خواهم بخوابم. یکی قاه قاه می خندد. همان است که پرتم کرده است. صدای خنده اش کش می آید و دور می شود و نزدیک می شود و دوباره دور می شود.  می رود بالای کوه و من آن پایین باز هم کوچک تر می شوم. یک دانه شن می شوم. نه از آن هم کوچک تر حتی. چشم که به هم می زنم خودم را نمی بینم دیگر. دارم تمام می شوم. تمام شدن سخت است. از سنگ شدن هم سخت تر حتی. ولی دیگر تمام شد. تمام شده ام. تمام تمام  

No comments:

Post a Comment