Tuesday, February 1, 2011

تلخم. مثل زهرمار. 

همه چیز باید از دیشب شروع شده باشد. وگرنه دیروز صبح که خیلی هم خوب بودم. یعنی از روز پیشش که رفتیم پیاده روی برای آلزایمر، توی آن هوای آفتابی و سرد، خیلی احساس خوبی داشتم. آن قدر خوب بودم که به او گفتم انگار دارم بالاخره با این جا آشتی می کنم. گفتم که دارم کم کم احساس می کنم که این جا را دوست دارم و می خواهم همین جا بمانم. از بس که آرام است این جا و از بس که من این جا می توانم کارهایی را انجام بدهم که انجام دادنشان روزی آرزویم بود. 
بعد دیروز صبح هم هم چنان خوب بودم. آن قدر خوب بودم که همان حرف هایی را که روز پیش به او زده بودم به یکی از دوستان - که بین ماندن و رفتن مردد بود- هم زدم و تشویقش کردم که بیاید و آرامش و آزادی این جا را تجربه کند.  بعد هم رفتم دانشگاه و آن جا هم همه چیز خوب بود و کار کردم و ورزش کردم و کار کردم و برگشتم خانه. تازه آن وقت بود که یادم آمد باید خودم را برای خداحافظی، برای سخت ترین شکنجه دنیا آماده کنم.  گمانم همه چیز از همان جا شروع شد. آخر یکی از دوستان دارد امروز - شاید برای همیشه- از این شهر می رود و این یعنی من دیشب باید - برای آخرین بار شاید- در آغوشش می کشیدم و برایش آرزوی موفقیت می کردم و روانه اش می کردم که برود. و این یعنی باید با او خداحافظی می کردم. و من از "برای آخرین بار شاید"، از خداحافظی متنفرم. گمانم همین فکر لعنتی خداحافظی بود که خنده را از لب هایم پراند. تلخ شدم. گریه ام نمی آمد اما بغض داشتم مدام. ساعت یازده شب دوستم آمد در خانه مان و من گفتم که خداحافظی نمی کنم و برای مسخره بازی ادای گریه در آوردم اما گریه نکردم. دوستم که رفت خواستم خودم را سرگرم کنم , رفتم سراغ اینترنت که دیدم یک پنجره چت باز شد و یکی از همکارهای قدیم در جواب "سلام، خوبی؟ " من، نه گذاشت و نه برداشت و گفت:" نه! خوب نیستم. دارم طلاق می گیرم." این را که خواندم گلویم تیر کشید از بس که بغضم سفت و بزرگ شد. انگار اشتباه نمی کنم که می گویم همه چیز از دیشب شروع شد. تلخ تر شدم. بعد هم گفت که کمکش کنم که بیاید این جا چون دیگر نمی تواند آن جا بماند. گفتم هر کاری بتوانم برایش می کنم. او رفت و من ماندم و گریه ای که نمی دانم چرا نمی آمد. 
خوابیدم. ساعت شش صبح با صدای زنگ تلفن بیدار شدم.  تلفن از مونترال بود و "شرخر" خارجی می خواست بگوید که باید چک ها را برای آن ها بفرستم، نه برای دانشگاه. طوری حرف می زد که فکر می کردم غرورم را گرفته توی مشتش و دارد با همه توانش فشارش می دهد و لهش می کند. باز هم تلخ تر شدم. احساس خیلی خیلی بدی داشتم.  آن قدر بد که بالاخره بغض شب مانده ام ترکید. سر صبح گریه کردم و او نفهمید که چرا گریه می کنم و همین شد که بداخلاق شد و من بیشتر گریه کردم. او که رفت دوباره خوابیدم. توی این یکی دو ساعتی که خوابیده بودم خواب دیدم که رفته ام به یک کشور دیگر تا دوستی را که آن جا درس می خواند ببینم. رفتم دم در اتاقش که توی یک خوابگاه بود و دیدم چند نفر مست با نگاه های هرزه شان به من خیره شده اند. احساس غریبی شدیدی کردم. سراغ دوستم را گرفتم. گفتند همین دور و برهاست. رفتم در یکی دو تا اتاق دیگر تا بالاخره پیدایش کردم. او هم مست بود. خیلی مست. آن قدر که من را نشناخت و تنهایم گذاشت و رفت. و من باز هم احساس غریبی کردم. نمی دانم چه شد که وسط آن همه غربت و تنهایی توی یکی از اتاق ها، بابا و مامان را پیدا کردم. خوشحال از این که می توانم آن شب را کنارشان بخوابم، رفتم که دندان هایم را مسواک کنم. آن جا بود که متوجه شدم که دو تا از دندان هایم شکسته است. جزئیات بیشترش را نمی گویم اما معلوم است که حس خوشایندی نبود اصلا. از خواب پریدم در حالی که دندان هایم را به هم می ساییدم. انگار می خواستم مطمئن شوم که همه شان سر جایشان هستند. بیدار که شدم تلخ تلخ بودم. آن قدر که حتی خواهرک را رنجاندم و سرش داد کشیدم که چرا میکروفون کامپیوترش را درست نمی کند که من بتوانم صدایش را بشنوم. از بس که آن وقت دلم صدایش را می خواست.  عذاب وجدان گرفتم. باز هم تلخ تر شدم


همه چیز از دیشب شروع شد و تا همین امروز هم ادامه داشت. اصلا امروز همه اش تلخ بودم. مثل زهرمار.  

2 comments:

  1. خوشحالم که مینویسی وبلاگتو مثل خودت دوست دارم.

    ReplyDelete
  2. Gahi vaghta, adam doost dare ke oghat talkhi bokone, sobh ke az khab pa mishi ehsas mikoni ke kash asan emrooz shoroo nemishod, ehsas mikoni chera man injooriam vali nemidooni chejoori... In hessi ke migam ro barha tajrobe kardam...
    Tanha kari ke mishe kard ine ke khodeto seft bechasbi ta be hasas tarin noghate zendegit asib nazani, bayad parhiz koni... Sare kaar bayad ye rooze kam goftegoo dashte bashi, ba doostat kamtar chat koni (be bahane va alaki bepichooni, khahare mesle golet kheyli saritar az ooni ke begi mifahme, nabayad donbale aramesh gereftan az oon bashi), agar saange saboor dari bayad be oon begi, vasash benevisi, ya khodeto khaali koni, ye doosh begiri, va faghat talash koni ke onrooz tamoom she, gahi ba feshar bayad ba FAKE kardane ye kaare khoshayand haleto avaz koni (raftar => ehsas+afkaar)...
    Man in chand vaghte shadid az in noskhe estefade mikonam...
    Noghate payin too zendegi tabiyiye, amalkarde maast ke oonaro paydar mikone, ya gozaraa...

    Golnooshe aziz, badihaaye zendegi dar moghalbele ghalbe paako por mohebbate to siaahtar az hade aadi be nazar miaad, jodayi sarneveshte zendegie... Marg, jodayi, mohajerat, hata khaabidane bade shab bekheyr, az ye jensan... hamashoon shoroo mishan, va payane oonha daste ma nist va shayad ham abadi she, pas vaghti dari be nazdik shodane harkodoom nazdik mishe, bishtarin talasheto bokon ke behtarin tasiro bezarii ke badan be khodet nagi KAASH...

    PS: To hamishe binazir hess mikoni va binazirtar minevisi...

    ReplyDelete