Sunday, February 13, 2011

چرا این طورم؟ این طور آشفته و کلافه و بی طافت؟ این همه گریه از کجاست؟ این همه اشک؟ این همه بغض؟ خوب نیستم. باز خوب نیستم. نه که هیچ وقت خوب نباشم؛ هیچ وقت توی آسمان ها نباشم؛ هیچ وقت حس پرواز نداشته باشم؛ هیچ وقت از شدت عشق و خوشحالی جیغ نزده باشم؛ هیچ وقت از بس که خندیده ام و خوشحال بوده ام دل درد نگرفته باشم؛ و نه که هیچ وقت همه این ها واقعی نبوده باشند، اما گمانم خیلی وقت ها هم هست که سعی می کنم به خودم دروغ بگویم. سعی می کنم به خودم بقبولانم که خوبم؛ که همه چیز خوب است؛ که همه چیز همان طور است که باید باشد؛ که بهتر از این نمی شود؛ تا فقط تظاهر کرده باشم که خوبم  و دور و بری ها خیالشان راحت باشد و فکر نکنند من یک دختر غمگین افسرده ام که جز آه و ناله کار دیگری بلد نیستم. راستش خیلی از این خیلی وقت ها هم دروغ هایم را یک جور خوبی باور می کنم. بعضی وقت هایش بیشتر، بعضی وقت هایش کمتر. اما به هر حال آن قدر باور می کنم که دیگر نمی توانم بگویم دروغ هستند یا راست. و آن وقت است که می توانم برای لحظه ای هم که شده سرم را به پشتی صندلی اتوبوس یا مبل خانه تکیه بدهم و چشم هایم را ببندم و یک نفس عمیق بکشم و لبخند بزنم و چشم هایم را که باز می کنم همه جا صورتی باشد و زرد باشد و آبی باشد و سبز باشد و خوب باشد.  اما خوب به هر حال پیش می آید وقت هایی که گول خودم را نمی خورم. که می فهمم که همه چیز آن قدرها هم خوب نیست. که خیلی چیزها باید  یک جور دیگری باشند و نیستند. که من خیلی جاها باید باشم و نیستم. که خیلی آدم ها باید باشند و نیستند.  آن وقت هایی که گول خودم را نمی خورم همان وقت هایی است که به کوچکترین اشاره ای می شکنم. هزار تکه می شوم و هر تکه ام می شود یک قطره اشک و اگر او نباشد که با انگشت های مهربانش جمعشان کند تکه تکه می ریزم روی زمین و تمام می شوم. مثل دیروز، مثل امروز، مثل فردا. 

No comments:

Post a Comment