Saturday, October 1, 2011

همه قرار بود سوار یک اتوبوس دو طبقه قرمز بشویم. نه از آن ها که بچگی هایم توی خیابان های تهران می دیدم و یکی از آرزوهایم این بود که سوارشان شوم و بروم طبقه بالا و از آن جا به خیال خودم دنیا و آدم ها را یک طور دیگری ببینم. نمی دانم چه شد که آن اتوبوس ها را جمع کردند و پیش از آن هم کسی به صرافت نیفتاد که این آرزوی کوچک و سبک را بردارد بدهد دستم. این شد که آرزویم بیست و چند سال خاک خورد و بوی کهنگی و ماندگی گرفت و نم کشید تا این که سر آخر یک روز توی ویکتوریا، وقتی از کشتی کوچک پیاده شده بودیم و می خواستیم به مرکز شهر برویم،نوبتش شد که از لا به لای خروارها آرزوی خاک گرفته دیگر بیرون کشیده شود و پرونده اش مورد بررسی قرار بگیرد. اما خوب این طور است که آدم توی بیست و چند سالگی نمی خواهد و نمی تواند هم که از سوار شدن اتوبوس دو طبقه آن قدرها شادمانی از خودش نشان بدهد؛ می خواهم بگویم آن قدر که معمول است آدم از رسیدن به آرزویش در پوست خودش نگنجد. این طور می شود که وقتی آدم نوک انگشتش به آرزویش می رسد آرزوی آدم از فرط کهنگی و ماندگی پودر می شود و می رود توی هوا. و به اندازه همان پودر توی هوا بی معنی و مسخره به نظر می رسد. دال بزرگ هر روز به من و به مادرش می گوید که آرزو دارد -البته او نمی گوید آرزو می گوید ویش و من چه قدر غصه ام می گیرد اگر قرار باشد بچه آینده خیلی دورم به آرزو بگوید ویش-که یک روز که پسر خوبی بود من بروم مدرسه دنبالش و با هم برگردیم و بیاییم خانه ما و با هم بازی کنیم. بعد هم که من برایش بهانه می آورم که باید بروم سرکار و وقتی که این را می گویم توی  دلم یک ریز گریه می کنم به چند دلیل که این بار دیگر نمی شکافمشان، اخم هایش را می کشد توی هم و می گوید که آخر چرا آفیس از مدرسه طول تر می کشد. و من این ها را که می گوید به خودم قول می دهم که هر چه زودتر آرزویش را برسانم به دستش قبل از این که بوی کهنگی و ماندگی آرزویش دنیا را بردارد.

 داشتم چه می گفتم؟ داشتم می گفتم همه قرار بود سوار یک اتوبوس دو طبقه قرمز بشویم. اتوبوسش نو و جدید بود و این طور بود که پله های طبقه دومش بیرون اتوبوس و عقبش بود و شکل نردبان بود و اگر کسی می خواست برود طبقه بالا باید از همان جا آویزان پله ها می شد و بالا می رفت. یکی دو نفری روی نردبان بودند. من از دورتر می آمدم و یادم نبود که پیش از این به آرزوی اتوبوس دو طبقه سواری ام رسیده ام و فکر می کردم الان می روم طبقه بالای این اتوبوس قرمز و آرزویم را می بینم که نشسته آن جا و دارد دوردست ها را نگاه می کند و من را که می بیند گل از گلش می شکفد و دست می برد توی موهایش و می پرسد کجا بودی تا حالا. می خواهم بگویم آرزویم توی خواب آدم شده بود و دیگر یک بسته کوچک پودرشدنی نبود. من از دورتر می آمدم اما نمی دانم چرا هر قدم که بر می داشتم زانوهایم زیر تنم می شکست و می افتادم روی زمین. حس عجیبی بود. ناتوانی را تا به آن وقت این همه نزدیک و این همه واضح حس نکرده بودم. پاهایم جلو نمی رفتند، فقط می شکستند. چند نفری دور و برم بودند. از بینشان فقط خواهرک را یادم هست. چشمم به اتوبوس قرمز بود. دست کسی را می گرفتم. با همه وجودم تلاش می کردم که از جایم بلند شوم. همه توانم را روانه پاهایم می کردم. یک قدم می رفتم و باز پاهایم در نهایت ضعف زیر تنم می شکست. انگار وزنم بی نهایت شده یود و پاهایم به نازکی و شکنندگی پای یک سینه سرخ کوچک. درمانده شده بودم. یکی یک بطری آب می داد دستم. یکی با دلسوزی نگاهم می کرد و توی گوش نفر کناری اش می گفت که فکر می کند من ام اسی چیزی گرفته باشم. من باز همه جانم را می گذاشتم پای یک تلاش دوباره و البته بی نتیجه. با پریشانی نگاه می کردم توی چشم آدم های دور و بر و قسم می خوردم که تا همین روز پیش هر روز می رفته ام باشگاه و یک ساعت می دویده ام و تازه آن روز هم قرار بوده بعد از آن جا بروم و بدوم. بعد برای اثبات حرف هایم یک بار دیگر از جایم بلند می شدم و نفس عمیق می کشیدم و آماده می شدم برای دویدن به طرف اتوبوس دو طبقه قرمز که باز قدم از قدم برنداشته نقش زمین شده بودم. آخرش همین جور قدم به قدم و حدود یک قرن بعد رسیدم به اتوبوس دو طبقه قرمز. اما معلوم است که نمی توانستم به طبقه بالا بروم. همان جا توی طبقه اول روی یک صندلی نشستم و خوب باز هم کسی حواسش به آرزوی منتظر نشسته ام در طبقه بالا نبود . آرزوی آدم هم که بلند نمی شود از آن بالا هلک و هلک بیاید پایین و با آدم دست بدهد.

 آخرش هم بهش نرسیدم. بیدار که شدم پاهایم کار می کردند. یادم هم بود که اتوبوس دو طبقه سوار شده ام. اما خوب حتمن این طور است که هنوز آرزوهای دیگری دارم که توی خواب  شکل اتوبوس دو طبقه قرمز می شوند و لابد فکر می کنم که قرار است که حالاحالاها دستم بهشان نرسد که توی خواب پاهایم هی زیر تنم می شکنند.

پ.ن. دال بزرگ یک ویش جدید هم دارد و آن هم این است که با هم برویم گَلالَند (گرَنویل آیلند را می گوید) می نویسم که یادم نرود. 


پ.ن. بی ربط: در جوابش نوشتم


 این رسم عجیب زمانه سرسام برای آدم های سراسیمه است"
که طعم لزج قطره های عذاب را
روی برهنگی بی لذت پوست پریشانشان
تا آخرین ساعت خواهشِ بی پاسخ
باید که
به تنهایی بچشند
...
که آن دور ها که هیچ
این دور و بر ها هم پرنده پر نمی زند
آدم که هیچ"



1 comment:

  1. گلنوش عزیز قلمت رو دوست داشتم .. من هم از این خوابها می‌‌بینم که توش به جای دویدن، فرار کردن یا رسیدن، فلج میشم .. بازی ناخود آگاه .. اما میدونم که همه ما لیاقت رسیدن به آرزوهامون رو داریم .. فقط باید مواظبشون باشیم تا گم نشوند..توی این همه سرو صدای آرزوهای غیر واقعی‌ و اجباری .. تا اون وقتی‌ که بهشون میرسیم، کوچیک یا بزرگ، دیر یا زود، با سبکی و قدمهای محکم به سمتش بدویم ...

    ReplyDelete