Tuesday, November 15, 2011

Smile Please! Smile!

در خانه باز شد و پسرک با اخم از در بیرون آمد و در را پشت سرش به هم کوبید. نگاهم نکرد. سلام هم نکرد. چند بار صدایش کردم اما هیچ جوابم را نداد. حدس زدم دوباره صبحانه اش را نخورده یا به موقع حاضر نشده و مادرش را خسته کرده و باز حرفشان شده است. سوار آسانسور شدیم. ازش خواستم که کلاهش را سرش بگذارد چون هوا خیلی سرد است. چند بار گفتم. انگار نه انگار. از ورودی ساختمان که بیرون می آمدیم کلاهش را گذاشتم روی سرش و راه افتادیم.
پرسیدم: انگار شما دیگه با من دوست نیستی، هستی؟ 
محکم و قاطع در حالی که رو به رویش را نگاه می کرد و سرش را به دو طرف تکان می داد گفت:  نه! دوست نیستم. 
پرسیدم: میشه بهم بگی چرا
گفت: چون من هر روز پسر بدی ام. 
گفتم: خوب این که دلیل نمیشه که با من دوست نباشی. تااااازه شما خیلی هم پسر خوبی هستی. کی گفته پسر بدی هستی. 
زیر لب گفت: مامی. 
بعد هم پاهایش را چند بار کوبید روی زمین و اصرار کرد که پسر خوبی نیست. اصرار کرد که خیلی هم پسر بدی است. دلم گرفت. 
این اولین بار نیست که من و پسرک این مکالمه را داریم. بیشتر روزها همین را می گوید. و وقتی می پرسم که چرا، مثلن می گوید که چون من هر روز صبونه مو نمی خورم. یا چون من هر روز مامی رو اذیت می کنم. باور دارد که پسر خوبی نیست. و آن قدر این باورش قوی است که خیلی جاها جا می زند و تلاشی هم برای "خوب" بودن، یا "همان جور که مامان و بابا می خواهند" بودن نمی کند. خودش اعلام می کند که خوب نیست. که بد است اصلن. اعتراف می کند. و از بس این را باور دارد که احساس می کند بقیه هم حق دارند که دوستش نداشته باشند. گمانم همین می شود که دیگر با من هم حرف نمی زند و فکر می کند که با هم دوست نیستیم. یا نباید باشیم.
 با هم سربالایی را بالا می رفتیم. یک جاهایی آسفالت یخ زده بود. بهش گفتم مواظب باشد لیز نخورد. قیافه اش هنوز توی هم بود. دلم برای آن روزها که غش غش می خندید و یک ریز برایم حرف می زد و من توی سربالایی عقب عقب راه می رفتم که صورت خندانش را ببینم تنگ شد. نمی دانم چرا امروز نا نداشتم برایش مسخره بازی در بیاورم که بخندد. چند باری سعی کردم سر صحبت را باز کنم اما یا جوابم را نداد یا جواب سر بالا داد. بی حوصله بود. من هم. فقط یک بار که بهش گفتم که شاید چهارشنبه یا پنج شنبه برف بیاید سرش را بلند کرد و نگاهم کرد و گفت: آر یو سور؟ و من برای این که قول الکی بهش نداده باشم گفتم که مطمئن نیستم ولی این طور قرار است. می دانستم که برف برایش خبر خوش است. همان طور که برای من. او اما برف را دوست دارد چون هوا که سرد بشود و برف که بیاید یعنی تولدش نزدیک است. دوباره ساکت شد. دست هایش را توی جیبش فرو کرده بود و آزام قدم برمی داشت. من کنارش راه می رفتم و سرم پایین بود و زیر چشمی می پاییدمش. 
یک دفعه گفت:  من یه ماشین پلیس دیدم. 
سرم بلند کردم. راست می گفت. یک ماشین پلیس از کنارمان گذشته بود و داشت دور می شد. 
گفتم:  منم دیدمش. 
گفت:  می دونی، فک می کنم ماشین پلیس برای مامیه. 
منظورش را نفهمیدم. 
پرسیدم: یعنی چی؟ یعنی مامی گفته که این ماشین پلیس بیاد این جا؟ 
گفت: نه! یعنی ماشین پلیس اومده که مامی رو ببره.  
خشکم زد. 
پرسیدم: مامی رو کجا ببره؟ چرا آخه؟ 
جواب داد: چون مامی من رو دوس نداره.
 پرسیدم: چرا فک می کنی مامی دوسِت نداره؟ 
گفت: برای این که مامی گخته (به گفته می گوید گخته!) برت دی ام که شد برام هیچی پرزنت نمی خره. 
دلم برای دنیای کودکانه اش که روی سرش آوار شده بود کباب شد. تولدش برایش خیلی مهم است. مهم ترین حادثه زندگی اش روز تولدش است. از دو ماه پیش دارد روزشماری می کند. بار اولی که فهمیدم  دارد شمارش معکوس می کند، نود و نه روز تا تولدش مانده بود. حسابش را دارد. گمانم هر شب که می رود که بخوابد یکی از عدد آن روز کم می کند و برای خودش ذوق می کند و می خوابد. هنوز چهل و چند روزی تا روز تولدش مانده است اما او خوشحال است که هوا دارد سرد می شود و قرار است به همین زودی ها برف بیاید. حالا اما یکی بهش گفته است که روز تولدش خبری از کادو نیست. یکی این را گفته است چون راه دیگری به ذهنش نمی رسیده است که پسرک را مجبور کند که شیر صبحانه اش را بخورد یا لباس گرمش را بپوشد. نمی خواهم کسی را قضاوت کنم. می دانم که من جای او نیستم و اگر بودم، با آن همه درگیری، شاید بدتر از این می کردم. کسی چه می داند. فقط می خواهم یک چیز را به خود خودم یادآوری کنم. این که من حق ندارم با یک جمله آتش بیاندازم زیر دنیای یک بچه، دنیایی که یک جورهایی شاید خودم برایش ساخته ام، و نابودش کنم. هم خودش را و هم دنیایش را. بعضی وقت ها آدم آن قدر درگیر زندگی می شود که حواسش نیست وسط این طرف آن طرف دویدن هایش پایش را می گذارد روی نخ های نازکی که یک موجود کوچک را به این دنیای بی در و پیکر وصل کرده و نخ ها را یکی یکی پاره می کند بی که بداند چه طور بی هوا زیر پای آن موجود کوچک خالی می شود. و ته دلش هم.
بقیه راه تا مدرسه دستم را حلقه کردم دور شانه اش و هر از گاهی سرش را نوازش کردم و برایش حرف زدم. نمی دانم حرف هایم را می فهمید یا نه. من اما فرض کردم که می فهمد. آرزو کردم که بفهمد. برایش گفتم که اصلن نمی شود که مادری بچه اش را دوست نداشته باشد. که دوست داشتن به کادو خریدن نیست. که همه آدم ها اشتباه می کنند و اشتباه کردن دلیل این نیست که آدم ها بد باشند یا خوب نباشند. که خوب باشد یا نباشد برای پدر و مادرش عزیز است و آن ها همیشه همیشه دوستش خواهند داشت. کاش حرف هایم را فهمیده باشد. کاش یک جایی توی ذهنش مانده باشد. کاش فهمیده باشد که دوست داشتنی است چون خود خودش است. کاش فهمیده باشد.


پ.ن. باز قصه را گفتم، حرفم را ولی نتوانستم بزنم آن طور که می خواستم. کاش شنونده خودش عاقل باشد.


پ.ن.2. نمی دانم آیا باید به یک نفر بگویم که پایش روی سیم است و پایش را از روی سیم بردارد یا نه. و اگر باید بگویم، با توجه به سر و ته پیاز نبودنم، چگونه.

3 comments:

  1. بهش بگو مهم نیست کسی آدم رو دوست داشته باشه. مهم اینه که آدم خودش خودش رو دوست داشته باشه.

    ReplyDelete
  2. یک یادآوری تلخ... گاهی آدم فکر می کنه که همه دارند زیر دنیای کودکانه درونش آتش می کشند... گاهی آدم نمی بیند چه آتشها که زیر چه دنیاها کشیده است... دنیای آرزوهای مادرانه، آرزوهای گدرانه، آرزوهای همسرانه، آرزوهای خواهرانه، آرزوهای دوستانه... و حتی آرزوهای دشمنانه

    ReplyDelete
  3. چقدر قشنگ به دنیای کودکانه اش نگاه کردی، و چقدر لذت بردم از این جمله ی آخر نوشته ات:
    " کاش فهمیده باشد که دوست داشتنی است چون خود خودش است. کاش فهمیده باشد"

    ReplyDelete